😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بجهداستان 250
تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند به نامهای علی و آوانس.
مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه مینوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه میدادند تا به دست تختی برسانند.
يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد.
گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی
گفت: ديشب ماشين را دزديدند.
آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند.
پهلوان در حالیکه یکی از نامهها را میخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است!!!
نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمندهام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود،
تختی دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزی، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!!!
سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود.
بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم.
در واقع تختی هر وقت میتوانست به مردم خدمت میکرد. حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد.
در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
✍علی اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☑️ #سیونهمین کتاب #pdf درکانال فرار گرفت
📑 رمان #من_شیطون_نیستم
🎭 #غمگین #اجتماعی
📘
🗒 تعداد صفحات:
✍ نویسنده: #کیمیا_سوار
💠 کانال مارو معرفی کنین:
📖 خلاصه:
حنا فرزند طلاقه نه پدرش اون رو میخواد و نه مادرش. از قضا وارد خونه مردی میشه که ازهمسر اولش خیانت دیده. باهاش پیوند زناشویی میبنده،اما فقط برای نیازشون: یکی داشتن پناهگاه ویکی دیگه جایگزینی برای عشق سابقش!
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌐ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد:
@A_125_Z ای دی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
Man-sheytoon-nistam.apk
10.71M
☑️ #سیونهمین کتاب #pdf
#من_شیطون_نیستم
#غمگین #اجتماعی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
4_5832465205992358824.mp3
2.96M
#کتاب #معراج
فصل اول
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
base.apk
9.84M
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 12👆👆
✅توضیح المسائل مرجع الشیعه
🌾ویژگی های منحصر به فرد این برنامه :
1⃣- احکام، رساله های توضیح المسائل و استفتائات 14 مرجع عالی قدر شیعه
2⃣- جستجوی دقیق و هوشمند
3⃣- استخاره قرآنی با 3 تفسیر مختلف (ازدواج اقتصادی و کلی)
4⃣- ذکر روز (حدیث روزانه از ائمه اطهار)
♻️مرجعی کامل از 14 مرجع عالی قدر شیعه
1 - امام خمینی(ره)
2 - محمدتقی بهجت فومنی
3 - میرزا جواد تبریزی
4 - سیدمحمد حسینی شاهرودی
5 - سیدعلی خامنه ای
6 - سید ابوالقاسم خوئی
7 - سیدعلی سیستانی
8 - سیدموسی شبیری زنجانی
9 - لطف الله صافی گلپایگانی
10 - محمد فاضل لنکرانی
11 - ناصر مکارم شیرازی
12 - سید عبدالکریم موسوی اردبیلی
13 - حسین نوری همدانی
14 - حسین وحید خراسانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیستویک : ✍مسئولیت پذیر باش
❤️وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
💚با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
💙نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
💜بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
💛دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ...
❤️همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_دو :✍ نگاه
❤️از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
💚رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
💙رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
💛مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
💜اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_سه : ✍خانه من
❤️رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
💙زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .
💚هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
💜بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
💗خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...
❤️توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .
💙توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
💚کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_چهار :✍ رمضان
❤️زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
💙توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
💚من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ...
💜آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...
💛 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .
❤️بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
💚مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝
#قسمت_بیست_و_پنج :✍ بودن یا نبودن
❤️رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .
💜یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ...
💚به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
💛همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_بیستوششم :✍ من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ...
کی هست؟ ...
روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ...
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ...
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ..
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...
☑️ ادامه دارد....
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
🔴 برای خواندن اولین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #پــــناه ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
.
🔴 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #سجده_عشق ) کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #تاپروانگی ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
https://eitaa.com/zekrabab125/17370
#دومین کتاب #صوتی 👆 #معراج 👆 مقدمه
https://eitaa.com/zekrabab125/17470
#دومین کتاب #صوتی 👆 #معراج 👆قسمت (1)
https://eitaa.com/zekrabab125/17201
رمان #فرار_از_جهنم قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/17292
رمان #فرار_از_جهنم قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/17384
رمان #فرار از جهنم قسمت 14 تا 20👆
https://eitaa.com/zekrabab125/17490
رمان #فرار_از_حهنم قسمت 21 تا 26👆
https://eitaa.com/zekrabab125/17441
داستان کوتا قسمت 241 تا 250 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/17468
#سیونهمین کتاب #pdf ، #من_شیطان_نیستم 👆
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/17477
نرمافزار 👆شماره 12👆، چندین مراجع تقلید 👆
.