eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی ☑️ تعداد صفحه‌هات 98
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 افسانه حرف های دیگری هم زد که بعدا خودتون میفهمید. اما مهم ترینش همینایی بود که گفتم. چون حالش خیلی بد بود و مدام گریه و ناله میکرد ولش کردم. حدس بدی در ذهنم شکل گرفت... دعا میکردم اشتباه باشه و اون چیزی نباشه که حدس میزدم...اما الان ما چند تا کلیدواژه و سر نخ داشتیم: پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !! باید سریع دست به کار میشدم. از افسانه خدافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون. فورا بیسیم زدم ببینم بچه ها میدونن مامانش کجاست یا نه؟ بچه ها گفتن رفته باشگاه! با خودم گفتم چطور مردم روحیه باشگاه رفتن دارن وقتی که دخترش با اون وضعیت تو بیمارستانه و از پسرش هم قاعدتا خبر نداشتند!! غیر طبیعی بود! حتی اگر حیوان هم باشه، بازم بچه هاش را در اون شرایط ول نمیکنه که بره باشگاه برای درشت و کوچیک کردن اندامش! گفتم که ... غیر طبیعی بود... ماجرا بودار به نظر میرسید... فورا به بچه ها گفتم یه زن مانتویی امروزی از بچه های خودمون را بفرستند داخل باشگاه ببینند چه خبره؟! ... همین کار را کردند ... خانم زبده ای با شناسه 233 که راسته کارش در متروها و از تیم پیاده بود و میگفتند 4 ساله که مسلح میخوابه و مسلح بلند میشه و مسلح زندگی میکنه، برای این ماموریت انتخاب شد. خانم 233 به مدت 10 دقیقه رفت داخل باشگاه و اومد بیرون. فورا دستور دادم که با من مکالمه ای داشته باشه: 233: سلام قربان! امر بفرمایید! من: سلام. خسته نباشید. رویا اونجا بود؟ 233: فکر کنم باشه. ندیدمش. دسترسی نداشتم. من: تشریحش کن! 233: مفصل یا خلاصه؟ من: لطفا هر چی دیدید که فکر میکنید مهمه! 233: سراسر دوربین مدار بسته، عبور دو مرحله ای، ثبت نام فقط با معرفی نامه، وسایل منحصر به فرد، احساسم میگفت دو تا از مردها مسلح باشند، هیچ کدوم از مردها روی صندلی ننشسته بودند و این منو مشکوک تر میکرد! من: نکته اش همین جاست! ثبت نامتون کردند؟! 233: نه قربان! هر کاری کردم ثبت نامم نکردند. گفتند فقط با معرفی نامه! من: نگفتی از کجا باید برم معرفی نامه بگیرم؟ 233: گفتند طرف قرارداد ما بعضی شرکت ها و دانشگاه هاست! من: ای داد بیداد! پس فقط یه حدس میمونه! 233: بله قربان! فقط یک حدس و اونم این که اونجا قطعا باشگاه نیست و باشگاه، فقط یک پوشش هست! من: دقیقا! تشکر. لطفا در دسترسم باشید. به شما نیاز دارم. 233: چشم اما شرایط من مهتابی است. چه دستور میفرمایید؟ (شرایط مهتابی: شرایطی که برای ادامه اش برگ ماموریت لازم است و بدون برگ ماموریت، ادامه فعالیت بدون دستور مستقیم کتبی و یا شفاهی مقدور نیست.) من: مشکلی نیست. میگم براتون صادر کنند. تشکر. احساس میکردم داریم توی گرد و غباری فرو میریم که هر چی میریم داخلش، ته نداره و حتی معلوم نیست از پرونده اصلی دور بشیم یا نه؟! حتی معلوم نیست با کیا طرفیم و قراره دنبال چی باشیم دقیقا؟! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 دو تا کار داشتم... دو تا کاری که از همش واجب تره... یکی اینکه فورا تماس گرفتم با بچه های بیمارستان و گفتم به هیچ وجه موبایل یا تلفن در دسترس افسانه نباشه تا نتونه با مامانش تماس بگیره. نباید با مامانش ارتباط میگرفت و خبر افشین را به مامنش بگه. باید قصه افشین فعلا برای مامان سکرت بمونه... حداقل تا دو سه ساعت ... تا یه فکری به حالش بکنم. دومین کار هم این بود که روی این کلید واژه ها کار کنم: « پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !! باشگاه بدون باشگاه – افراد احتمالا مسلح در باشگاه!» پیچیدم توی یه خیابون فرعی... همون جا توقف کردم... خیابون خلوتی بود... چندان جلب توجه نمیکرد... لب تاپم را آوردم بیرون و درخواست جلسه مشورتی کردم... ظرف مدت 4 دقیقه کسانی را که میخواستم به صورت کنفرانس به هم لینک شدیم... یه جلسه ویدئو کنفرانسی با شرکت مجازی 4 نفر ... یه نفر از دایره تشخیص هویت اداره... یه نفر از بچه های فرماندهی پیاده ... یه نفر کارشناس جرائم سازمان یافته... و خودم. تشخیص هویت تاجزاده با محافظ و دم و دستگاهش را سپردم به دایره تشخیص هویت. گفتم لطفا سریعا اقدام کند. حداکثر تا 15 دقیقه... اسمش هم نمیدونیم... یه کاریش بکنین لطفا... درآوردن دل و جیگر باشگاه و کنترل عبور و مرور و مامان افسانه و افشین را هم سپردم به بچه های پیاده... گفتم نذارید بره بیمارستان... خطش هم مسدود کنید... حداقل به بچه های مخابرات بگید دو سه ساعت خطش مسدود بشه... میخوام سایه و همه جا باهاش باشید... ضمنا بفهمید باشگاه چه خبره؟ چه غلطی دارن میکنند؟ تاکید میکنم که فقط از نیروهای خانم استفاده کنید... برای مامان افسانه، مامور 233 عالیه... بازم دست خودتون... اما پیشنهاد من مامور 233 هست. به بچه های جرائم سازمان یافته هم گفتم: قربون دستتون زحمت با این کلمات کار کنید... تحقیق کنید... اصلا میخواید با این کلمات جمله بسازید... خلاصه نمیدونم... من تا دو ساعت دیگه باید بفهمم که از «پلاژ 22 – شوی لباس – مشهد – زبون عربی» چه دستگیرتون میشه؟ فقط لطفا ناامیدم نکنید وگرنه گوشتون را میپیچونم! بعد یهو دو نفرشون با حالت شوخی و همزمان گفتند: حاجی جسارتا خودت چیکار میخوای بکنی؟! منم با خنده گفتم: من که کلا به تماشاگه راز آمده ام! آخه به شما چه؟ من نمیدونم شماها فضولین؟ مامور امنیتی هستین؟ چی هستین آخه؟ فقط همینو میدونم که اگه تا دو ساعت دیگه کارایی که گفتمو انجام دادین که دادین، وگرنه با خودم طرفین! بدو ... بدو ببینم... منتظرما ! نیم ساعت گذشت اما خبری نشد... فقط از بیمارستان گفتند که به افسانه آرام بخش زدن و حداقل تا دو سه ساعت دیگه بیدار نمیشه. گفتم بهتر... میخوامم بیدار نشه شالله... نشستم با خودم فکر کردم... زمان حساس و مهمی بود... یه چیزی بهم میگفت که این دو سه ساعت در روند این پرونده بسیار میتونه حیاتی باشه... از فکر مامان افسانه در نمیومدم... آخه سر تا پای چیزایی که از افشین شنیده بودم، با قواره یه زن معمولی بیوه یا حالا مطلقه جور در نمیومد! مگه میشه در یه مهمونی عصرانه، مامان مردم از این رو به اون رو بشه و تبدیل بشه به یه فاحشه تمام عیار؟! خب هرکس لباس مدلینگ و لخت و پختی پوشیده باشه و یه مهمونی با یه نفر داشته باشه که... آخه با هیچ حسابی جور در نمیاد... شیطون هم وقتی میخواد کسیو گول بزنه قدم به قدم پیش میاد... یهو عصر نمیاد خونه کسی و کلا بر فناش بده!! نیم ساعت دیگه هم گذشت... خبری نشد... بیسیم زدم به تک تکشون... گفتم چه خبر؟ یه ساعت گذشته ها... بچه ها وقت نداریم... دارین چیکار میکنین؟ تو را به جدتون یه کم دست بجنبونید! تا اینو گفتم یه صدایی از بچه های پیاده اومد روی خطم... تند تند داشت نفس میزد... فشار منم یه لحظه رفت بالا... تا اینکه شنیدم که با حالت عجله گفت: «قربان! 233 هستم! قربان! مامان افسانه ... مامان افسانه ... شرایط درگیری دارم! دارم درگیر میشم... چه دستور میفرمایید؟!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به فرمون گرفته بودم و فشار میدادم. دوس داشتم از ماشین پیاده شم و از فشار هیجان، تا محل درگیری بدوم! گفتم:« 233 حرف بزن! چی شده؟ مامور به درگیری نیستی... حتی اگر جونتو از دست بدی... اون که نمیشناستت!» 233 گفت: «نه قربان! دارن میبرنش... یه زنی را سوار ماشین کردن و دارن میبرنش... زنه داره سر و صدا میکنه! اما هیچکس بهش توجه نمیکنه... ممکنه جونش در خطر باشه... چی دستور میفرمایید! قربان لطفا سریعتر!» اصلا ذهنم کار نمیکرد... آخه چرا درگیری؟ مگه چه مشکلی دارن که بخوان به زور ببرنش؟! نمیفهمیدم... باید یه چیزی... دستوری... کاری ... خلاصه یه حرفی به 233 میزدم... گفتم : «هیچ کاری نکن... حتی اگر کشتنش... فقط تعقیب... یه چیزی پیدا کن و خودت تنها برو دنبالشون... بقیه باید همونجا باشن... 233 تکرار میکنم... برو دنبالش» 233 گفت: «چشم قربان! اصلا درگیر نشم؟» با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه از درگیری خوشت میادا... دو بار گفتم نه... چرا دوباره میپرسی؟!» ⏱ سه دقیقه گذشت... گفتم: «233 لطفا اعلام موقعیت!» گفت: «22 شرقی... به طرف اتوبان!» گفتم: «چرا صدای سر و صدا میاد؟! مگه داری با چی و با کی میری دنبال سوژه؟!» گفت: «تنهام قربان! موتور یه پسره را از جلوی بانک کش رفتم!» با تعجب گفتم: «بله؟!!! بانک دوربین داره ها... شر نشه برامون!» گفت: «نه قربان! پشتم به دوربینش بود... دفعه اولم که نیست!» گفتم: «هنوز هم درگیرن؟!» گفت: «نمیبینم! اجازه بدید از تو جدول برم و بهشون نزدیک تر بشم!» سه دقیقه دیگه هم گذشت... گفتم: «233 کجایی؟ اعلام موقعیت!» جوابی نشنیدم! دوباره گفتم... جواب نداد... برای بار سوم گفتم... تا اینکه اومد پشت خط و گفت: «قربان! بهشون نزدیک شدم... اما... اما اصلا هیچ زن و دختری باهاشون نبود ... چه برسه به مامان افسانه!!!» گفتم: «ینی چی؟ مگه میشه؟!» گفت: «من هیچ زن و دختری ندیدم... فقط چهارتا گوریل دیدم... زن و دختر باهاشون نبود!» گفتم: «بسیار خوب! تعقیبشون کن! بنظرت ممکنه سر پیچ یا حالا ترافیک و یا هر چیز دیگه پیادش کرده باشن و تو نفهمیده باشی!» 233 گفت: «قربان جسارتا من یه زن هستم! میزان خطای دید و یا خطای تشخیص یک زن آموزش دیده در مواقع حساس بسیار کمتر از ثانیه است... بعیده که کمتر از یک یا دو ثانیه، ماشین را از حالت سرعت، متوقف کنند... در را باز کنند... پیادش کنند... در را ببندند... دوباره حرکت کنند... بعدش هم با همون سرعت قبلی به مسیرشون ادامه بدهند! پس من اینجا کلمم؟!» حرفش منطقی بود... اما پس زنی که به زور سوارش کرده بودن کی بوده؟! الان کجاست؟ چرا 233 اونو ندیده! یه احساسی بهم میگفت یه زن در اون ماشین هست... فقط یه چیزی به ذهنم رسید... گفتم: «233 هستی؟» گفت: «بفرمایید قربان!» گفتم: «این حقه حاج قاسمه!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 233 انگار برقش گرفته بود... گفت: «وای بر من! شاید حق با شما باشه! اجازه بدید رصد کنم ... اطلاع میدم.» 233 اومد رو خط... گفت: «قربان! خودشه!» گفتم: «حدسم درست بود؟!» گفت: «کاملا حق با شما بود. رویا سرنشین نیست... اون داره رانندگی میکنه... با یه تیپ به هم ریخته... نمیدونم چرا متوجه این نشدم!» گفتم: «مشکلی نیست... چون تو فقط مواظب بودی که ماشینو گم نکنی... چشم از بدنه و پلاک ماشین برنداشتی... اما چندان توجهی به سرنشین ها و راننده نکردی... تقصیر تو نیست!» خب این بازی ها را نمیدونم چرا داشتن درمیاوردن! چرا زدنش... با اون وضعیت سوار ماشینش کردن؟ چرا رانندش کردن؟ پرسیدم: «کدوم محور هستین؟» گفت: «به طرف 33 غربی!» به gps دقت کردم... گفتم: «صبر کن ببینم... گقتی کجا؟» گفت: «33 غربی!» گفتم: «ینی دارن میان طرف من! ای داد... اونا دارن میان طرف بیمارستان! دارن میان به طرف افسانه... ازشون چشم برندار... مسلحی؟» گفت: «بله قربان! مسلحم... اما حالا بالاخره چیکار کنم؟ درگیر شم؟ درگیر نشم؟» گفتم: «منتظر دستور باش!» فورا برگشتم جلوی بیمارستان... میدونستم که نیروهامون کم هستند و اگر اونا آموزش دیده باشن، با یکی دو نفری که از دور مواظب افسانه بودن، نمیشه باهاشون درگیر شد... احساس تنهایی میکردم... نیاز داشتم که یکی دیگه هم باشه و به من فکر برسونه... با خودم میگفتم: حالا اگر خواستن افسانه را ترخیص کنند چیکار کنم؟ اصلا درگیری لازم نیست... بالاخره مادر هست و میخواد بیاد دخترشو ببینه یا ببره... اما... نه... نباید اونا برسن به بیمارستان... چون نباید تا دو سه ساعت، که البته اون زمان تقریبا دو ساعتش داشت تموم میشد، همدیگه را ببینند... چون نباید بفهمه که افشین زنده است یا مامانه نباید بفهمه که من با دخترش دیدار کردم... داشت زمان از دستمون میرفت... معمولا زمان اینجور موقع ها از هر لحظه ای تندتر میگذره و دست و پای آدم گم میشه... ما به افسانه در سکرت باشه نیاز داشتیم... ما به اطلاعات اون سه نفر از بچه های خودمون که داشتن روی تشخیص هویت و... کار میکردن نیاز داشتیم... ما به اینکه وقت بخریم نیاز داشتیم... به اینکه حداقل یکی دو ساعت زمان داشته باشیم نیاز داشتیم... گفتم: «233 هستی؟!» گفت: «درخدمتم قربان!» گفتم: «من زمان میخوام» گفت: «ینی مثلا چقدر؟!» گفتم: «هر چی بیشتر بهتر!» گفت: «بدون درگیری؟!» گفتم: «به ولای مرتضی علی اگر یه بار دیگه اسم درگیری آوردی، خودت میدونی!» گفت: «چشم... سعیمو میکنم... ببینم میتونم چیکار کنم... گفتین دو سه ساعت کافیه؟» گفتم: «آره ان شاءالله... امیدوارم کافی باشه!» گفت: «چشم... یاعلی!» گفتم: «صبر کن... صبر کن... میخوای چیکار کنی؟» خیلی صداش واضح نبود... من فقط دعا میکردم حالا حالاها سر و کلشون پیدا نشه... فقط شنیدم که 233 گفت: «تصادف نمیکنم... اومدیم و از روم رد شدند و رفتند... پس فقط یه راه میمونه... باید یه چیزی از تو ماشینشون بردارم و بزنم به چاک که بیان دنبالم!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 نمیدونستم 233 داره چیکار میکنه اما از ته دلم برای سلامتیش دعا میکردم. خیلی دل و جیگر میخواد که یه زن با وضعیتی که نمیدونم چطوریه، سوار موتور بشه و جونشو بذاره کف دستش و تصمیم بگیره یه چیز قابل توجه از ماشین سه چهار تا بدنساز حرفه ای بلند کنه و بره به سلامت که برن دنبالش و بکشونتشون به یه وری که دو سه ساعت واسه من زمان بخره... از جدیت و اطمینان و ایمانش به کاری که میکنه بسیار خوشم اومد و از خدا خواستم کمکش کنه... چون مردها به شدت از زن های ضعیف که مدام از مشکلاتشون و ضعف ها و بیماری ها و نداشته ها و رنج ها حرف میزنند و فقط دنبال توجه و محبت های الکی هستند خوششون نمیاد. خب کار ما هم جدیت میخواد... هم هوش و ذکاوت و هم ایمان به درستی تصمیمی که میگیری! 233 تصمیمشو گرفته بود... (بعدا این تیکه از هنرنمایی 233 را از زبون خودش براتون میگم) نشستم در کمین در اتاق افسانه... آمارشو داشتم... حداقل تا یکی دو ساعت دیگه به هوش نمیومد... سریع لب تاپ و ... ارتباط گرفتم و سه نفرشون را دور هم جمع کردم... گفتم: بچه ها چه خبر؟ الان جون یه بنده خدا کف خیابون در خطره و داره واسه من و شماها زمان میخره... جون یه زن... زنی که داره تمام تلاشش میکنه واسه پرونده... اگه من و شما که چهارتا مرد هستیم نتونیم کاری بکنیم و زمان را از دست بدیم، چطوری میخوایم جواب وجدانمون بدیم... تو را جان امام زمان زود باشید... صدایی نشنیدم... کسی جوابمو نداد... اما مشخص بود که خیلی دارن تلاش میکنند و از جون و دل دارن زحمت میکشند... اما خب منم شرایطم مگسی بود و نمیتونستم صبر کنم... چون به هیچ منبعی هم دسترسی نداشتم... بدون هیچ آرشیو و یا مخزن اطلاعاتی! معلومه که عصبی تر میشم و کم طاقت تر میشم وقتی فقط باید صبر کنم و دست بذارم رو دست بشینم ببینم بقیه چیکار میکنند! یه ربع تقریبتا گذشت... تو همین فکرا بودم و داشتم تو دلم صلوات میفرستادم که یهو یکی صدام کرد... از دایره تشخیص هویت بود... فورا ارتباط گرفتم و جوابش دادم: من: «درخدمتم... جان!» گفت: «گفتی تاجزاده؟!» من: «آره! چطور؟!» گفت: «فکر کنم خودش باشه... تاجزاده... رامین تاجزاده... 47 ساله... دارای یک همسر و دو فرزند دختر ... کارشناسی ارشد حقوق... ماشالله از رزومه تحصیلی و کاری... کلا بیکار نبوده و تا همین حالا چندین پست مهم هم داشته... آخریش مسئولیتش مدیریت بخش بازرسی و کنترل سازمان.............. و و و » من گفتم: «پس از اون دم کلفت هاست... لطفا عکسشو بفرست رو سیستمم... چرا فکر میکنی این همون تاجزاده است؟!» گفت: «چون اسم زبون عربی و اینا آوردی، تقریبا واسم یقین شده که میتونه خودش باشه... علتش هم اینه که این رامین تاجزاده مسئول کمیته ارتباطات بین الملل سازمان خودشون هم بوده و خوراکش کشورای عربی بوده... اینقدر با عربها تونسته بوده مچ بشه و سرمایه گذار عربی جذب کنه که دهن همه باز مونده بوده... یه نمونش هم تو مشهد بوده... پروژه .............. که حالا که مشخص شده فهمیدیم که پای ثابت سرمایه گذاری اون پروژه، عرب های سعودی و اماراتی بودند!» دهنم باز مونده بود... گفتم: «اجرت با امام زمان... خدا خیرت بده... نمیتونی ایمیلش را واسم هک کنی؟!» گفت: «اگه بدونم واسه چی میخوای ایمیلش هک کنم، شاید بتونم یه راه بهتر بذارم پیش پات! اومدیم و ایمیلش پر از چرت و پرت و تبلیغات بود. ما که وقت نداریم! درسته؟» گفتم: «دقیقا... درسته... میخوام ببینم برنامه سفر یا قرار کاری یا نمیدونم حالا هر چی داره یا نه؟» گفت: «خب این که میشه از طریق سازمان هوایی حلش کرد... بذار برم کارتابل حراستش خبرت میکنم... یاعلی!» سرتون درد نیارم... شاید شیش هفت دقیقه گذشت... اومد پشت خطم و گفت: «فردا شب داره میره پاکستان... تنها هم نیست... چون حدودا ... صبر کن... اشتباه میکنم یا دارم درست میبینم؟!... نه مثل اینکه درسته... فکر کنم حدودا 20 نفر هم همراه داشته باشه... چون سه رقم آخر شماره رزرواسیونشون یکیه!!! از یک یا دو شرکت اما با شماره رهگیری نزدیک به هم!!» گفتم: «تو معرکه ای! ببین میتونی یه جا خالی در پروازشون واسم پیدا کنی؟!» گفت: «کجا ایشالله؟ پاکستان؟» گفتم: «په نه په تاکستان! آره دیگه! زود باش! منتظرم.» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 تا اون داشت واسم رزرو میکرد، رفتم رو خط 233 ... گفتم:« 233 اعلام موقعیت؟ ... 233... لطفا اگر شرایطش داری جواب بده!» جوابی نشنیدم... دلشوره گرفتم... رفتم رو خط بچه های جرائم سازمان یافته ادارمون... گفتم: «بچه ها میتونید بفهمید تاجزاده با کیا داره میره پاکستان؟» گفتند: «همین الان تمام اطلاعات تشخیص هویت دریافت کردیم ... کاری نداره... چون لیست مسافرا روبروم هست... بگو دنبال کی هستی تا بگم هست یا نیست؟» گفتم: «ببین اسم خانمی به نام رویا یا افسانه هست یا نه؟!» گفتند: «آره... اسم دوتاشون هست... رویا و افسانه... آره هستند!» دوباره رفتم رو خط 233 ... گفتم: « 233 خواهش میکنم اعلام موقعیت... 233 با تو هستم!» هیچی... حتی صدای سایلنتیکشن هم نیومد که حداقل بدونم زنده است یا نه؟! داشتم دیوونه میشدم... رفتم رو خط دایره تشخیص... گفتم: «بچه ها چی شد؟ جا میده یا نه؟» گفتند: «نه حاجی! تا حالا که هیچ خبری نیست... ببینم میتونم پای پروازی بفرستمت... راستی شاید بشه به جای یکی از بچه های امنیت پرواز بری! میخوای هماهنگ کنم؟» گفتم: «وای نه! راستی یه چیزی یادم اومد... افسانه منو دیده... وای خدای من... افسانه منو دیده... باید یه کاری کنیم که افسانه نیاد... باید یه کاری کنیم که افسانه نتونه بره تا بجاش من برم!» گفت: «خود دانی! اما اگر خواستی بگو تا بچه های امنیت پرواز هماهنگ کنم. راستی رویا چی؟ اون شما را ندیده؟!» دوباره رفتم رو خط 233 ... با داد و بیداد گفتم: «233 موقعیت! 233 موقعیتت را اعلام کن!» هیچی... خبری نبود... یه کم تمرکز کردم... فقط میدونستم که باید افسانه میموند... خب اگه رویا پاش به بیمارستان برسه و رضایت بده، راحت ترخیصش میکردند... بدبختانه افسانه را جلب و دستگیر نمیتونستیم بکنیم چون هم شاکی نداشت و هم اگر خبرش به کوروش و تاجزاده و بقیه میرسید، معلوم نبود چه تصمیمی بگیرن! خب باید چیکارش میکردم؟ چقدر بیهوشی و ضعف بهش وارد میکردیم؟ الحمدلله اطلاعات خوبی داشتیم اما... بزرگترین مشکل من افشین بود. چون ما الان سه تا صورت مسئله درباره افشین مطرح کرده بودیم که بتونیم یه ذره اطلاعات بگیریم. به خواهرش گفتیم افشین مرده! مادرش هم گذاشتیم تو آمپاس و بی خبری از دختر و پسرش! خود افشین هم داره واسه کوروش نقشه میکشه و نمیدونه که خواهر و مادرش در چه وضعیتی هستند! فقط تونستیم جوری متقاعدش کنیم که به خاطر کینه ناپاکی مادر و خواهرش هم که شده، مثلا باهاشون قهر باشه و نخواد باهاشون ارتباط بگیره که مثلا نگرانش باشه و تلافی و از اینجور قصه ها... اما اینا هیچکدومش برای من نه نون و آب میشد و نه 233 که داشت کف خیابونی شلوغ و پلوغ تهرون با مرگ دست و پنجه نرم میکرد... تو همین فکرا بودم... تشخیص هویت داشت استعلامات بیشتری درباره تاجزاده و ارتباطاتش جمع میکرد... بچه های سازمان یافته یه چیزی گفتند که جالب بود... گفتند: پاکستان تاجزاده یه ماموریت کاری نیست... حتی عکس برگه مرخصیش هم که واسه ادارشون نوشته بود فرستادند روی سیستمم... داشت برام یقین حاصل میشد که ملاقات گنده ای دارن که این وقت سال پاشده داره خودش با یه تیم شو و مدلینگ میره پاکستان... مخصوصا با افتضاح پاکستان سر مسئله هسته ای و... البته ربطی که فکر نمیکنم داشته باشه... نمیدونم... داشتم قاطی میکردم... تحلیل همه احتمالات خیلی مشکل بود... که یهو یه صدایی اومد... خطم مشغول شد... اولش فشارم رفت بالا... اما بعدش آروم شدم وقتی شنیدم که گفت: «قربان! 233 هستم... با چهارتا شبه جنازه... تصادف کردند خاک توسرشون... دوتاشون ضربه مغزی شده... رویا زنده است... یکیشون هم داره کم کم میمیره... نمیکشونه بیمارستان... تموم میکنه... قربان چه دستور میفرمایید ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خوشحال شدم که صدای 233 را شنیدم. گفتم: «الحمدلله که خودتون سالمید. وضعیت رویا چقدر خرابه؟! سرپا میشه؟!» 233 با تردید گفت: «نمیدونم دقیق. اما فکر نکنم به این زودیا بتونه راحت و آسوده راه بره و زندگی کنه. از کنارش که رد شدم خونریزی زیادی داشت.» گفتم: «بسیار خوب! از دور مراقبشون باشید. هر بیمارستانی که رفتند... راستی شما الان کجایید؟! موقعیتتون چیه؟» گفت: «محدوده شما نیستیم. فکر نکنم آمبولانس اینا را بیاره بیمارستانی که افسانه هست... قربان! میبینم که رویا داره تکون میخوره... دارن سوار آمبولانسش میکنند... برم دنبالشون؟» گفتم: «آره... هرچند دیگه خیلی با این مادر و دختر کاری نداریم و کارای مهم تری داریم اما فعلا چشم ازشون برندارید تا بهتون بگم چیکار کنید! تمام.» ظاهرا وقتی داشتن تعقیب 233 میکردن تا گوشی یکی از اونا را که برداشته بوده، ازش پس بگیرن، سرعتشون زیاد بوده و از یکی از فرعی ها ماشینی محکم به سمت راستشون میزنه که سبب ضربه مغزی شدن دو نفر و آش و لاش شدن یکی دیگه و جراحت های زیاد رویا میشه! اینجاست که میگن: کار خوبه خدا درست کنه! خب باید فاز ماموریت عوض میشد. دیگه دستمون خیلی هم خالی نبود و باید از روش «گام به گام» استفاده میکردیم و تا هرجای دنیا هم که شده برای تکمیل مراحل تحقیقات پرونده دنبالشون میرفتیم ببینیم اوضاع از چه قراره و دمشون از اون طرف آبها به کیا وصله؟! از این طرف، ینی از طرف داخل که ظاهرا خیلی دمشون کلفت و سنگین هست! اینقدر سنگین که یکی مثل رامین تاجزاده با اون سابقه خدمتی بالا در حدّ مدیریت یکی از شاخ ترین ادارات ملی، پیاده نظامشون هست و حتی زن و دختر مردم را برمیداره میبره خارج و برمیگردونه!! آخه این درد را به کی میتونستم بگم که جوری مسئله نفوذ در سطوح بالا جدی است که وقتی بچه های ما در حال تکمیل تحقیقات درباره تاجزاده بودند، احساس کردیم یکی دو بار پرونده در حال امحاء و نابودی است! مشکل از کجا بود و چرا یکی دو بار صفحه اسناد و مدارک این پرونده دیر باز شد و طول کشید تا آپلود بشه را هنوز نمیدونم... بگذریم!! خیلی کار داشتم. هم باید یه فکری به حال افسانه میکردم. و هم افشین منتظرم بود. و هم رویا که دیگه نمیدونستم چیکارش کنم؟ شرایطمون یهو عوض شد... چون یهو از آسمون دو سه تا سرنخ و چندتا آدم ریخته بودن رو سرم... ینی افشین و افسانه و رویا و سه تا یلچماق هم... به عبارتی میشه شیش هفت تا آدم در این پرونده رو دستم مونده بودند! نه مدرک معتبر و محکمه پسند برای جلبشون داشتم و نه میشد به راحتی از کنارشون رد و هیچی نگفت! در مرحله اول سریعا با بچه های مرکز مشاوره هماهنگ کردم که به افشین بد نگذره. اصلا بشینه هرچی میدونه را بنویسه تا هم حوصلش سر نره و هم شاید بازم سرنخ گیرمون بیاد. (متن صحبت ها و اعترافات افشین در صفحات اولیه این گزارش، در طول مدت اقامت و بازگرداندن سلامت معنوی افشین در مرکز مشاوره اداره نوشته و جمع آوری شد.) و اما رویا ... با رویا کار داشتیم... چون اومدیم و نتونستیم از پاکستان با دست پر برگردیم... تکلیف چی بود؟! یا مثلا اومدیم و دختر مردم به خاطر شوک احساسی که بهش وارد کردیم، دیوونه شد... یا اومدیم و حمله قلبی بهش دست داد و سکته کرد... یا اصلا خواست افسرده بشه... اومدیم و هزار تا مشکل دیگه پیش اومد... بهتر از مامانش کی میتونست بهش برسه؟! خب معلومه که هیچکس! بهترین راه این بود که افسانه و مامانش را بهم برسونیم ببینیم چیکار میکنند؟ اصلا شاید بیشتر به دردمون خوردند و تونستیم به یه سری آدم دیگه .... یه سری آدم دیگه را ول کن... با همین کوروش لعنتی بی همه چیز چه کسی میتونست ارتباط بگیره و ما را به کوروش لینک کنه؟ تصمیم گرفتم افسانه و مامانشو راحت بذارم. بذارم به هم برسن و بتونن به هم آرامش بدهند. به خاطر همین فورا دستور دادم به بیمارستان اونجا بگن که اونا را پذیرش نکنند تا بتونیم بیاریمشون بیمارستانی که افسانه هم هست! کل اون طبقه و اتاق های اونا هم دوربین و مامور و... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 این از مدیریت و کنترل اون سه نفر! برن فعلا خوش باشن و خوب بشن تا من برگردم. بچه هامون هم بیکار نیستن و تا میتونن از تماس ها گرفته تا پیامک ها و ایمیل ها و آدمایی که به ملاقات اونا میان و... اطلاعات جمع میکنند. خب حالا ما موندیم و پرواز فرداعصرش و جایی که نمیدونیم کجاست و برای چی داریم میریم و... چون مامور مستقیم و سرتیم این پرونده خودم بودم، باید تمام دستورات و نامه ها و... را خودم با امضا و درخواست مستقیمم انجام میدادم. چون شوخی بازی که نیست. من فقط فهرست بعضیاش را میگم تا بدونین همیشه ماموریت ها و پرونده های ما هیجان و تعقیب و گریز و... نیست و بالاخره باید در مملکت بروکراسی زده مون کارها را پیش ببریم. فهرست کارهایی که باید میکردم از این قرار بود: تهیه و تحویل تقاضای برگ ماموریت خارج از کشور، تایید تقاضای ماموریت، ثبت تقاضای مذکور، تهیه بلیط، کنترل شماره رهگیری پرواز و ثبت در مخزن اطلاعات شخصی اداره، تهیه و ثبت ویزا، هماهنگی جهت برداشته شدن تیک ممنوع الخروجی، اخذ تاییدیه حفاظت، تهیه فرم ماموریت جهت مامور مباشر و غیر مباشر، هماهنگی با پلیس اینترپل، ثبت و معرفی نامه جهت دریافت مجوز حمل اسلحه، هماهنگی با اداره و بچه های..........پاکستانی، هماهنگی جهت دریافت نقدینگی و مخارج جاریه ماموریت، هماهنگی جهت اسکان، هماهنگی جهت دریافت خودرو، و صدها مسئله دیگه... همه این موارد در طول حدودا 30 ساعت صورت گرفت!! رکورد خوبی بود برای چنین ماموریتی که برای همه مون در گرد و غباری از ابهام قرار داشت. اینقدر هنوز همه چیز برامون ابهام داشت و مشخص نبود دنبال چی هستیم و قراره چی به سرمون بیاد که واقعا نمیدونستم در «فرم تقاضای اخذ مجوز خروج از کشور» و «تبیین ضرورت این ماموریت» چی باید بنویسم؟! خلاصه سرتون به درد نیارم... دو ساعت قبل از پرواز رفتم فرودگاه... یکی از بچه ها مانیفست کل مسافران را بهم داد... تک به تکشون را توسط دوربین داخلی سالن انتظار فرودگاه چک و رصد کردیم. ضمن اینکه در طول کل اون 30 ساعتی که گفتم، آمار لحظه به لحظه تاجزاده هم داشتم. حیف که الان صلاح نیست بگم دقیقا شب قبل از پرواز، تاجزاده با کیا قرار داشت و تا ساعت 11 شب، خونه کی جمع شده بودند! خب مسافرا همه اومده بودند... پرواز یک ساعت تاخیر داشت... حالا چیز خیلی خاصی هم نیست... چون یک ساعت تاخیر در بیشتر پروازهای ایران، جوری طبیعیه که اگه رفتی شاکی شدی، بهت میخندند!! راستی نگفتم براتون... ما خیلی تو فکر بودیم که حالا با این وضعیت تعداد زیاد زن و دختر در این پرواز و احتمال درگیری ها و پیش اومدن نقش های زنانه در طول ماموریت، تکلیفمون چیه و باید چیکار کنیم که هم دست تنها نباشم و هم مامور مکمل با خودم داشته باشم! من فقط یه نفر به ذهنم خطور کرد... با تمام قابلیت هایی که از 233 در طول اون دو سه روز دیده بودم، فرم درخواست ماموریتش را از یگان پیاده اداره نوشتم... اولش چندان موافقت نمیشد... چون میگفتن تجربه ماموریت برون مرزی نداره و نیروی خیابونی هست و... اما بالاخره راضیشون کردم. چون افسانه و رویا هم نیومده بودند، جا برای دو نفر خالی داشتند! منم سریع ترتیبی دادم که بتونم 233 را در این ماموریت داشته باشم. یک ساعت تاخیر، به علاوه نیم ساعت دیگه، سبب شد که 233 در دقایق آخر بتونه رضایت یگان پیاده را جلب کنه و خودشو به پرواز برسونه. دوس داشتم ببینم 233 کیه که هم سوار موتور شده و گریز داشته... و هم سابقه 5 سال خدمت پیاده موفق و موثر داشته... و هم عشق درگیری هست و در پروندش نوشته بودن که معمولا دست خالی مبارزه میکنه اما قادر به شلیک 20 گلوله تک تیرانداز در طول 30 ثانیه و اصابت موثر هست!! ... و هم 27 سالش هست و شوهرش هم در حال حاضر از ارکان یکی از یگان های نظامی هست و دو تا پسر دو قلو هم داره... اینا به کنار... در پرونده عقیدتیش نوشته بود که حافظ خطبه غدیریه به صورت کامل و خطبه فدکیه به صورت کامل هم هست!! خانمی چهارشونه... بسیار جدی و با حیا... با ظاهری بسیار معمولی... با چادری فاطمی... بدون حتی یک ساک دستی... اومد داخل اتاق دوربین سالن فرودگاه و با صدایی نسبتا مردانه گفت: «سلام علیکم... 233 هستم... با نام عملیاتی مطهره ... بسم الله ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 مسافران پرواز شماره از تهران به مقصد اسلام آباد جهت دریافت کارت پرواز به خروجی دو مراجعه فرمایند! تا اینو شنیدیم، 233 یا همون مطهره گفت: «قربان! اجازه بدید تا دیر نشده برم آماده بشم!» گفتم: «خواهش میکنم. بفرمایید!» به قسمت خواهران امنیت پرواز رفت و بعد از حدود پنج دقیقه برگشت. با چه وضع و تیپی! با مانتو و روسری معمولی اما کاملا پوشیده و اسلامی. با اندکی آرایش.بسیار اندک... بدون چادر.حف با اون بود. اینقدر من درگیر مسائل خودم بودم که اصلا رعایت این مسائل امنیتی و عدم جلب توجه و. به ذهنم نمیومد. اما 233 به خوبی و با اشراف کامل این موارد را رعایت کرد و با تیپی ظاهر شد که اصلا کسی فکر مشکوکی به ذهنش خطور نکنه خیلی طبیعی سوار هواپیما شدیم. صندلی من و 233 کنار هم نبود. اما حواسم بهش بود. در کل مسیر پرواز که حدودا سه ساعت طول کشید اصلا نخوابید. هیچی به جز آب نخورد. روزنامه ورق میزد. بیرون نگاه میکرد... بقیش هم به قرآن کوچیک جیبی که داشت مشغول بود و قرآن میخوند و اما تاجزاده. رامین تاجزاده. با تیپ غیر رسمی و حدودا اسپرت به همراه دو تا زن سوار هواپیما شد. با ردیف های اطراف خودش گاهی حرف میزد و شوخی میکرد اطرافش همشون زن ها و دخترانی بودند که بوی گند و کثافت انواع لوازم آرایشی و ادکلن های متفاوتشون داشت حالت تهوع به بقیه میداد اینقدر وضعیت زننده ای داشتند که مونده بودم اینا تو مراسم عروسی و شوهایی که دارند، دیگه با چه تیپ و ظاهری حاضر میشند؟! هنوز از فرودگاه تهران خارج نشده بودیم که متاسفانه همشون کشف حجاب کردند! حتی بعضیاشون کیف میکاپشون آوردند بیرون و شروع به آرایش کردند! داشتم شاخ در میاوردم که اینقدر وضعشون چندش آور بود که حتی خانم های میهماندار هواپیما دو سه بار بهشون تذکر دادند بهشون میگفتند حداقل اجازه بدید از آسمان ایران خارج بشیم، بعدش هر کاری دوس دارین انجام بدید!!اما اونا گوششون به این حرفها بدهکار نبود جالب اینجا بود که 233 بین اون زن ها و دخترها نشسته بود. بدون هیچ گونه هماهنگی و یا برنامه قبلی. بعدا که ازش پرسیدم، گفت «آنالیزشون چندان دشوار نبود. برای پول درآوردن میرفتند کراچی و لاهور... دارن میرن برای شو و مدلینگ. اینقدر بعضیاشون شوق و شعف داشتند که خنده ها و حرف های زیادی میزدند و شوخی های عصبی میکردند. از ده نفری که من روی اونها دید داشتم، همون اول شب و قبل از صرف پذیرایی هواپیما، قرص جلوگیری خوردند و حتی به بقیه دوستاشون هم تعارف میکردند! در تمام طول این پرواز، رامین تاجزاده فقط گاهی با بقیه شوخی کرد و بقیه مدت پرواز را مشغول شوخی های رکیک و جسمی با دختر جوان کنار دستش بود! دو نفر از زن ها مدام خواب بودند. احتمال میدم مریض بودند و چندان حالت طبیعی نداشتند و. به اسلام آباد رسیدیم. پایتخت پاکستان. برای بار اولم بود که به اونجا میرفتم. شنیده بودم کلا ادارات و دستگاه های امنیتی اونجا چندان اهل همکاری و دلسوزی و. نیستند. اینو بچه هایی میگفتن که عمده ماموریت اونا به اسلام آباد و دیگر شهرهای پاکستان هست. نمیتونستم خودمو درگیر کارهای اولیه مربوط به خودمون بکنم. چون تا رسیدیم و وسایلمون را تحویل گرفتیم، دیدم که تاجزاده با زن ها و دخترایی که باهاش بود، به طرف درب خروج رفتند و خیلی شیک و راحت، سوار یکی از مینی باس های توریستی شدند که اصلا برای اونا اومده بود و منتظرشون بود! کلا از همین استقبال بدو ورودشون فهمیدم که همه چیز براشون از قبل به بهترین نحو برنامه ریزی شده و قرار نیست آب تو دلشون تکون بخوره. ما هم دو تا ماشین گرفتیم. ینی من و 233 جدا از هم شدیم اما با هم در تماس بودیم. مجبور شدیم فعلا ماشین فرودگاه بگیریم تا بعدا یه فکری به حال ماشین اختصاصی بکنیم. وقتی سوار شدیم و جداگانه تعقیبشون کردیم، 233 تماس گرفت و به نکته خوبی اشاره کرد و گفت: «قربان! شما فرمودید تعدادشون حدودا 20 نفر هست. اما من چشمی شمردم... بیست نفر نبودند... دقیقا 24 تا زن بود که با خود تاجزاده 25 نفر میشدند!» یه لحظه تو فکر رفتم... گفتم: «چیز خاصی ذهنتون را مشغول کرده؟» گفت: «نمیدونم اما اونجوری که شما گفتید، بچه های اداره تونسته بودند تعداد 20 تا زن را از طریق اون شماره ای که الان یادم نیست اسمش چی بود، رصد کنند و بفهمند که با هم هستند اما. الان 24 تا زن شدند... گفتم شاید نکته خاصی داشته باشه!» فورا پیامی به اداره دادم و ضمن شرح ما وقع درباره 4 نفر اضافه هم استعلام کردم این آخرین گزارش و ارتباط شهید شاهرودی با اداره بود. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صحيفه سجاديه ترجمه انصاريان.pdf
2.95M
👆👆 ✅صحیفیه‌ی سجادیه 👌ترجمه انصاریان 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 #نرم_افزار #اعتقادی #اخلاقی #تربیتی #کاربردی #دعا 4⃣ سایر نرم‌افزار های مهم و ارزشمند را در این کانال #دانلود کنید. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
matnnegar 501.apk
24.12M
👆👆 ✅متن نگار 5.0.1 منتشر شد: 👌متن نگار یا عکس نوشته ساز شامل موارد ذیل می باشد :  🌻امکان ذخیره عکس نوشته 🌻امکان ارسال 🌻جامدادی (دانلود فونت، استیکر و ...) 🌻سایه زنی متن و برچسب 🌻250 فونت زیبای فارسی و... 🌻گالری آنلاین  + به روزرسانی روزانه 🌻امکان استفاده از عکس های گالری 🌻امکان چرخش متن 🌻چکامه  (متن و شعر پیشنهادی) 👌و موارد دیگر... 💐قابل توجه همه کسانی که علاقه مند به ایجاد عکس نوشته با سلیقه خود هستند. 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 #نرم_افزار #کاربردی #تصویر #عکس_نوشته 4⃣ سایر نرم‌افزار های مهم و ارزشمند را در این کانال #دانلود کنید. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_5872736112144810734.apk
7.16M
👆👆 ✅نرم افزار«طلوع دانش» ⬇️ شامل؛ 💐زندگینامه امام باقر(ع) 💐حکمت ها 💐مرام سیاسی 💐مبارزات فرهنگی 💐سیره تربیتی و... 👌ویژه میلاد امام باقر علیه السلام 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 #نرم_افزار #اعتقادی #حدیث #کاربردی #همراه_با_اهلبیت 4⃣ سایر نرم‌افزار های مهم و ارزشمند را در این کانال #دانلود کنید .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهای‌آهای🐢 #بچه‌هااای گل‌وگلاب🐬 🐑 سلاااام 🐓 🐸 #نقاشی 🐼 🐱 #کارتون 🐰 🐘 #شعر 🐷 🐼 #قصه 🐹
36.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ صلح بانان جهان قسمت 4 کیفیت عالی بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125 🐔🐣🦄🐜🐍🦀🦂 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿