eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی ☑️ تعداد صفحه‌هات 98
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خب بخش اصلی ماموریت 233 مربوط میشد به عفت! وقتی نفر سوم رو اطراف حرم پیاده کردن، عفت گفت حرکت کن! حرم را دور زدند... بهش آدرس دفتر یکی از مراجع را داد... داستان داشت جالبتر هم میشد... چون آدرس یکی از مراجعی داد که رو اعضای دفترش بحث های مختلفی بوده و هست... از ذکر نام اون مرجع و حدود آدرس دفتر و منزلش معذورم... اما 233 گزارش داد که: قبل از اینکه برن اونجا، عفت رفت یکی از مغازه های کنار بانک... کنار بانک صادرات... با کمال تعجب، اون موقع غروب با یه کیسه پول درشت برگشت... از توی آیینه جلوی سرنشین، خودشو مرتب کرد... خیلی ماهرانه خط چشم برداشت و برق لبشو دوباره زد ... یه کم آراسته تر شد ... نوک روسری رنگیشو از چادرش انداخت بیرون... جوری که هم چادرش به چشم بیاد و هم نوک روسریش... خانما میدونن چی میگم... بعدش گوشیشو آورد بیرون... واسه یکی زنگ زد... خیلی آروم و نرم و با عشوه اما با احتیاط (ینی مثلا میخواد حرمت ها هم حفظ بشه) حرف زد و گفت: «سلام حاج آقا! خدا خدا میکردم خودتون گوشیو بردارید! امانتی دارم که باید برسونم خدمتتون! میتونم بیام داخل و پولو تقدیم کنم و یه کم با هم حرف بزنیم؟!!» 233 صدای اون ور خطو میشنیده که میگفته: «چرا که نه! حتما تشریف بیارید! تنهایید؟!» عفت هم جوابش داد و گفت: «آره حاج آقا! منو ببخشید اگر دم اذون دارم مزاحمتون میشم. میدونم فقط صبح ها کار میکنید اما خب! گفتم الان بیام خدمتتون! یه کم هم دلم گرفته!! ... باید باهاتون حرف بزنم!» به این کلید واژه ها دقت کنین: «عفت! امانتی! پول! دلتنگی! خلوت! رییس دفتر آیت الله! حاج آقا!» ینی قشنگ مشخص بود که داستان، پرداخت خمس و تقید به مرجعیت و پایبندی به دین و به خاطر رضای خدا و شادی دل پیغمبر نبود! فقط یه خانم میتونه بفهمه که یه زن، اگر نقشه ای تو ذهنش باشه و بخواد شیطنت بکنه، چقدر میتونه خطرناک باشه! وقتی یه زن با این سر و وضع و هیکل... با 20 میلیون تومن پول ... اون موقع غروب... میره دفتر کسی که دوس داره رییس دفترش باهاش در خلوت حرف بزنه و درد دل کنه... فقط خدا میدونه که چه نقشه ی توپ و از پیش تعیین شده ای دارن و چه در سر پروروندن که دارن اون حاج آقا را اونجوری شکار میکنند!! 233 میگفت که عفت بهش گفته: «تو برو! شمارت را دارم... خودم واست میزنگم... اگر هرکدوم از بچه های ما برات زنگ زدند برو دنبالشون. برو!» رفت دم در دفتر... زنگ زد... درو باز کردن... رفت داخل و از پشت، در را بست! فورا 233 برای من زنگ زد... اعلام موقعیت کرد و شرح ماوقع داد... بهش گفتم: «کاری که اونجا از دستمون برنمیاد! عفت و اون حاج آقا معلوم نیست دارن چی میگن و چیکار میکنن! برو چک کن ببین اون سه نفر کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ مخصوصا اون نفر سوم! یه کاری کن بتونی پیداش کنی و سر از کارش دربیاری! گفت: «چشم! اما ببخشید... مثل اینکه داره در دفتر اون بنده خدا باز میشه... اجازه بدید ... اینجا چه خبره؟! داره کم کم شلوغ میشه!» گفتم: «ینی چی؟!» با تعجب و استرس گفت: «قربان! پلیس! پلیس 110 اومد!!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 البته دلیلی برای نگرانی ما وجود نداشت... فقط میترسیدیم که چون با اداره قم هماهنگی نشده و نیرو انتظامی اونجا در جریان پروژه ما نیستند دست به اقدامی بزنند که نشه جمعش کرد و دستمون توی پوست گردو بمونه! اتفاقا به خیر گذشت... چون پلیس 110 برای بیت و دفتر یکی دیگه وارد کوچه شده بودند و میترسم اگر بیشتر توضیح بدم، بعضیا بفهمند که کدوم دفتر و چرا؟.......! پس فقط همینو بدونین که حضور 110 اون موقع و در اون کوچه، کاری به سوژه های ما نداشت! تا 233 اونجا بود، به عبداللهی گفتم نقشه هوایی اونجا و مخصوصا اون دفتر را برام دانلود کنه. وقتی دانلود کرد و بررسی کردم، فهمیدم که هیچ در دیگری نداره و سه تا اتاق هم بیشتر نداشت! این مسئله، احتمال اینکه همشون دور هم هستند را تقویت میکرد. چون شواهد دیگری هم داشتیم (که از بیانش معذورم) که دلالت میکرد اونا برای کار دیگری جز اون جلسه در اونجا جمع نشده بودند! تصمیم گرفتیم به صورت دقیق تر بفهمیم که اونجا چه خبره؟! شاید دیگه چنین موقعیت خوبی گیرمون نمیومد! از طرفی هم، کار 233 نبود که بفرستیمش داخل! فکرم رفت به طرف ابوالفضل! فورا پیجش کردم! گفت من تو خیابون های قم هست... اطراف حرم... موتورم خراب شد یه کم دیر رسیدم... به موتورش میگفت «ذوالجناح!» گفتم: زود باش ذوالجناحت را آتیش کن و برو فلان آدرس که برات میفرستم. تا رسیدی خبرم کن. شاید سه چهار دقیقه هم نشد که توی اون شلوغی اون موقع خیابونای قم، رسید به جایی که گفتم... بهش گفتم: «ببین ابوالفضل جان! همین طورش هم خیلی از برنامه عقبیم! تا همین جاش هم عنایات حضرت معصومه بوده وگرنه نمیتونستیم به همین سر نخ خا هم برسیم... نمیخوام فعلا پای اداره قم را به پروژه خودمون باز کنم... اما لطفا کاری که بهت میگم، به طور دقیق و ظریف انجام بده!» ابوالفضل گفت: «چشم حاجی! فرمون بده!» گفتم: «ببین! برو کوچه شماره ..... الان روی نقشه ای برات فرستادم نگاه کن... از سمت چپت، سه تا خونه را بشمار برو جلو... رفتی؟!» گفت: «صبر کن حاجی! اره... الان پشت خونه سومم!» گفتم: «آباریک الله! یه دیوار سمت راستت میبینی! مگه نه؟!» گفت: «دیوار که چه عرض کنم! بیشتر میخوره دیوار حائل اسرائیل باشه! از بس بلنده!» گفتم: «شوخی میکنی! ینی چی؟ ینی اون قدر بلند؟!» گفت: «آره بابا... نگی تو این شلوغی کوچه ها برم بالا که دلگیر میشما!» گفتم: «په نه په میخواستی بشینی اونجا فال بگیری؟! من میخوام تو الان از اون دیوار بری بالا و کاری که بهت میگم انجام بدی!» گفت: «حاجی! نگو تو رو قرآن! درسته چست و چابکم اما بابا لنگ دراز که نیستم! چیکار کنم؟ کوچه هم شلوغه!» گفتم: «من نمیدونم... من میخوام یکی از FFDG های صوتی را توی اون دفتر کار بذاری! یه راهی پیدا کن!» با 233 ارتباط گرفتم... گفتم: «مکالمه من و ابوالفضل را شنیدی؟ چیزی به ذهنت نمیرسه؟ راهی؟ چیزی؟» 233 گفت: «دارم فکر میکنم... اما بعیده بتونیم از دیوار بریم بالا! ... آهان... یه راه بیشتر نداریم...» گفتم: «زود بگید!» گفت: «بنظرم باید جلسشون را موقتا بهم بریزیم... نه ... اصلا یه راه دیگه! آقا ابوالفضل میتونه نقشه....؟!» گفتم: «آره... چرا نتونه؟! پول میگیره که بتونه!» به ابوالفضل گفتم: «ابوالفضل شنیدی؟!» ابوالفضل گفت: «آره... اما نیست که خیلی هم پول میگیریم! حالا کفتر از کجا بیارم؟!» گفتم: «قرار نیست که کفتر دستت باشه! در بزن و بگو ببخشید کفترم روی پشت بومتون افتاده! راستی ریش داری یا زدی؟» آقا سرتون را درد نیارم... دیرمون شد... اما خیلی خوب بود که ابوالفضل تونست یه دستگاه میکرو FFDG را اونجا کار بذاره و وصلش کنه به گوشی من و منم وصلش کنم به مونیتور ادآره ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم