🎊عجب غوغا و
🎊شوری در زمین است
🎊شب میلاد زین العابدین است
🎊می آید تا دهد نوری به عالم
🎊همان که مقتدای ساجدین است
🎊میلاد سید الساجدین،
💐حضرت علی ابن الحسین (ع)
🎊بر تمامی عاشقان
💐اهل بیت مبارک باد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌸امشب که درِ بهشت وا مى گردد 🌸هر درد نگفتنى دوا مى گردد 🌸از یُمن ولادت امام سجاد(ع) 🌸حاجات دل خسته ر
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
⚜ در توصيف عبادت امام سجاد(علیه السّلام) وارد شده است كه هيچ نماز نافله ای در طول مدت عمر ايشان از آن حضرت فوت نشد.
🔘 از جمله نوافلی كه هرگز از امام زين العابدين(علیه السّلام) ترك نشد، نماز شب بود. به طوری كه امام در سفر و حضر بر آن مواظبت می كرد تا آن كه به عالم بقا شتافت و به معبود يكتا پيوست.[📕]
🔘 امام سجاد(علیه السّلام) قبل از خواب شخصاً از چاه آب میكشيد و مقداری از آن را برای وضوی خود كنار می گذاشت و روی آن را می پوشاند تا آلوده نشود. سپس وقتی برای نماز شب در دل شب از خواب برمیخاست، مسواك میزد، وضو می گرفت و مشغول نماز می شد.
هميشه، در سفر و در حضر، نماز شب را به جای می آورد و هرگز آن را ترك نمی فرمود. [📗]
⚜ امام سجاد (علیه السلام):
خدایا، شبم را به بیداری برای عبادتت، تنهایی شبانه ام را برای نماز شب، دوری گزیدن از علایق دنیوی ام را با آرامشی به سوی خویش و در خواست نیازمندی و حوائجم از تو، آباد گردان.
⚜ صحیفه سجادیه/ دعای۷۴
📕 صفة الصفوة، ج۲ ، ص۵۳.
📗 صفة الصفوة، ج۲ ، ص۵۳ ؛ كشف الغمه، ج۲ ، ص۲۶۳.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 821
🔘 اجر و ثواب مقدم داشتن بر پایی عزای اهلبیت علیهم السلام بر کارهای روزمره‼️
داستانی بسیار شنیدنی برای محبین عزیز
✍يزيد لعنة الله عليه پس از شهادت امام حسين عليه السَّلام پيش از آن كه به عذاب آخرت مبتلا شود در دنيا به درد بى درمانى معذب گرديد يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد طبيب نگاهى به يزيد لعنة الله عليه كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب از گلوى او بيرون كشيد و گفت ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود مگر آن كه قاتل پسر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله باشد بگو چه گناهى را كرده اى كه به اين بيمارى گرفتار شده اى يزيد لعنة الله عليه از خجالت سر را به زير افكند و پس از لحظاتى گفت من امام حسين عليه السَّلام را كشتهام يهودى انگشت سبابه خود را بلند كرد و گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله طبيب مسلمان شد و از جاى برخاست و به منزل خود رفت برادر خود را به دين اسلام دعوت كرد قبول نكرد ولى همسر او و خويشانش پذيرفتند همسر برادرش نيز اسلام را قبول كرد و اسلامش را از شوهر مخفى داشت
👈 در همسايگى آن ها يكى از شيعيان خالص بود كه اكثر روزها مجلس تعزيه دارى امام حسین عليه السَّلام بر پا مى كرد آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شركت مى نمود و بر مصائب اهلبيت عصمت و طهارت علیهم السَّلام مى گريست بعضى از يهوديان جريان زن را به شوهرش اطلاع دادند يهودى گفت امروز او را امتحان مى كنم لذا به خانه رفت و به همسرش گفت امشب هفتاد نفر يهودى مهمان ما خواهند بود شرايط ميزبانى را آماده و انواع خوردنى ها را جهت پذيرايى مهيا كن بانوى تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود صداى ذكر مصيبت امام حسین علیه السَّلام را شنيد فورا به مجلس عزا رفت و در عزاى امام حسین علیه السَّلام گريه زيادى كرد وقتى به خود آمد سخن شوهر به يادش آمد ولى وقت تنگ شده بود متوسل به حضرت فاطمه علیها السَّلام شد و به سوى خانه آمد وقتى به خانه رسيد ديد بانوانى سياه پوش جمع شده و هر يک با چشم گريان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى استراحت ندارند در ميان بانوان خانم بلند بالايى را ديد در مطبخ مشغول پختن غذا است و بانوى مجلله اى را ديد كه پيراهن خون آلودى در كنارش گذاشته است زن تازه مسلمان عرض كرد اى بانوى گرامى شما كيستيد كه با قدوم خود اين كاشانه را مزين فرموده و لوازم مهيمانى را مهيا كرده ايد آن بانوى مجلله فرمود چون تو عزادارى فرزند غريب و شهيدم را بر كار خانه ات مقدم داشتى بر حضرت فاطمه علیها السَّلام لازم شد كه تو را يارى كند تا با نكوهش شوهر خود رو به رو نگردى و پس از اين بيشتر به عزا خانه فرزندم برو بانوى تازه مسلمان عرض كرد اى بانو خانمى را در مطبخ مى بينم كه مشغول غذا پختن و بيش از همه بى قرار است او كيست فرمود نزد او برو و از خودش به پرس بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را بوسه داد و نامش را از او سؤ ال كرد فرمود من حضرت زينب علیها السَّلام خواهر امام حسين علیه السَّلام هستم در همين زمان زنان يهودى با هفتاد مهمان وارد شدند وقتى كه يهودی ها خانه را در كمال آراستگى و نور افشانى ديدند و بوى خوش غذاها به مشام شان رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان شدند✨
📒📕دویست داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زینب علیها السلام،عزیزی،ص۱۴۵
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 822
💝زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین ع
همزمان با شب ولادت فرخنده حضرت اباعبدالله ع، مصادف بود با دومین سالگرد ازدواج شهید مدافع حرم مرتضی زارع
📝همسر شهید زارع به همین مناسبت دست به قلم برده، حرفهای دل بر قلم جاری کرده و کاغذ را متبرک به نام اباعبدالله الحسین ع …
من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء ع آغاز کنیم.
دعوتنامه را خودمان نوشتیم.
آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین ع باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان میکرد.
کارتهای عروسی را که توزیع میکردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی ع، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری ع و دعوتنامهها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی عج هم نامهای مخصوص نوشتیم.
از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای اینکه دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم.
چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین علیهالسلام هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.
خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما، من میدانم که شما شهید میشوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید میشوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.
عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.
برگههایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عدهای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد!
برای ما خیلی جالب بود که تأثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تأثیرگذارتر باشد تا روی منبر…
عروسیمان متفاوت بود و شاید بخاطر حضور دو شهید بزرگوار #شهید_سجادمرادی و
#شهید_مرتضی_زارع
در این جشن بود
آقا مرتضی همیشه میگفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا س هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم
شاید خندهدار باشد اما احتمالاً ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه مهمانان به تالار بیایند ما آنجا حضور داشتیم
دلمان نمیخواست مهمانان را معطل کنیم، با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه میدانستیم البته یکی از همسایهها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد.
در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم میآید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آنقدر با سرعت رانندگی میکرد که فیلمبردار به او تذکر داد.
در ماشین به من میگفت: نماز اول وقت مهمتر است تا فیلمبرداری!
و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.
آن شب باران شدید میبارید
عدهای گفتند ته دیگ خوردنهای زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری میکرد که همسرت سرسبد نعمتهایی است که من از روی رحمت به تو عطا کردهام
چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گلها بی صداست
حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود
عدهای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است!
صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان
همسر عزیزم، دومین سالگرد عروسیمان مبارک باشد. خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین ع با تمام برکاتش
پر بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی
برای همسفر جا ماندهات دعا کن
#داستان_ازدواج_شهید_مرتضی_زارع
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی،
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 823
✅ امام صادق علیه السلام می فرمایند:
✍چون حضرت حسین علیه السلام به دنیا امد خداوند به جبرییل دستور داد که با هزار ملک فرود آید تا از جانب خداوند و خودش به حضرت رسول (ص) تهنیت بگوید. چون جبرئیل نازل می شد در جزیره ای به ملکی از حاملان عرش عبور نمود که نامش فُطرُس بود که خداوند به او دستوری داده که در اجرای آن سستی ورزیده پس بالش را در هم شکسته و در ان جزیره انداخته بود و فطرس هفتصد سال در آنجا به عبادت خداوند مشغول بود تا روزی که امام حسین علیه السلام متولد شد.
چون دید که جبرئیل با ملائکه فرود می آیند از جبرئیل پرسید به کجا می روید؟ فرمود: خداوند نعمتی به حضرت محمد عطا فرموده مرا برای تهنیت و مبارک باد فرستاده است. فطرس گفت: مرا نیز با خود ببر شاید پیامبر اکرم (ص)برایم دعا کنند. جبرئیل او را به همراه خود برد. چون خدمت پیامبر (ص) رسید و از جانب خداوند و خود تهنیت گفت شرح حال فطرس را به عرض رسانید حضرت فرمود: به او بگو بال خود را به این مولود بمالد و به جایگاه خود برگردد. فطرس بال خود را به حضرت حسین (ع) مالید و بالا رفت و در آن حال می گفت ای رسول خدا به زودی امت تو این مولود را شهید می کنند. چون آن بزرگوار بر من حق دارد هر کس او را زیارت کند من زیارت او را به حضرتش می رسانم و هیچ مسلمانی به او سلام ندهد یا بر او صلوات نفرستد مگر آنکه به حضرتش می رسانم.
به روایت مناقب؛ چون فطرس به آسمان بالا رفت می گفت: کیست مثل من و حال آنکه من آزاد شده حسین فرزند علی و فاطمه(س) هستم.
📚سحاب رحمت، تألیف عباس اسماعیلی یزدی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 824
#مشاوره_و_تربیت
✅ مدارا با دشمن
ابن مسکان مي گويد: امام صادق (عليه السلام) به من فرمود:
من تو را چنين تصور مي کنم که اگر کسي نزد تو علي (عليه السلام) را دشنام دهد و تو بتواني بيني دشنام دهنده را از جا برکني، قطعا اين کار را انجام مي دهي!
عرض کردم: بلي، فدايت شوم! من اينگونه هستم، نه تنها من، بلکه خاندانم نيز اين چنين هستند، همه ما از غيرت ديني برخورداريم.
امام فرمود: نه! اينگونه مباش، اينطور رفتار مکن.
به خدا سوگند! گاه مي شود که من مي شنوم کسي علي را دشنام مي دهد و ميان من و او جز يک ستون فاصله نيست، خود را پشت ستون پنهان مي کنم (ناديده گرفته) و مشغول نماز مي شوم.
حتي پس از آنکه از نمازهاي خود فارغ شدم، اگر گذرم از نزديک وي بيفتد بر او سلام و با او دست مي دهم.
تذكر:
وقتي دين ما را تشويق ميكند اين قدر اهل مدارا باشيم و زود با دشمن اعلام جنگ نكنيم بلكه اختلافات رفع شود، درباره رابطه با دوستان و نزديكان و همسايگان و خانواده چه قدر وظيفه ما سنگين تر است.
محمود ناصري، داستانهاي بحارالانوار، ج9
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 825
سخن گفتن گرگ با پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) وچوپان.
رسول خدا(ص)روزی نشسته بودندناگاه چوپانی که به خود میلرزید وتعجب تمام وجودش رافراگرفته بود وارد شداز دور که پیغمبر اکرم اورا دیدند به اصحاب فر مودند:این شخص امر عجیبی را مشاهده کرده وبرای شما خبر اورده است.
وقتی چوپان نزدیک شد رسول خدا به او فرمود:حادثه ای که تو را پریشان کرده برای ما نقل کن.
عرض کرد ای رسول خدا مطب بسیار عجیبی است !در میان گوسفندانم بودم که گرگی امدوگوسفندی رابرداشت!فلاخن(سنگ انداز)رابه طرف او پرتاب کردم وگوسفند راازاوگرفتم!دوباره به گوسفندان حمله کرد!یکی ازانهارابرداشت من هم فلاخن رابه طرف اوپرتاب کردم وبازپس گرفتم این عمل چهار بار تکرار شد.
مرتبه پنجم باگرگ ماده اش امد ومن دفاع کردم.ناگاه برنشیمنگاهش نشست وبه زبان ما شروع به سخن گفتن کرد وگفت:ایاحیانمیکنی بین من وروزی من که خدابرایم قرارداده مانع میشوی؟من چگونه گرسنگی خودرابرطرف کنم؟باخودگفتم:چقدرعجیب است این حیوان به لغت ادمی صحبت میکند!
گرگ گفت:می خواهی تراازمطلب عجیب تری باخبر کنم!محمد(ص)فرستاده ی پروردگارعالمیان درمیان مردم است به انها اخبارگذشتگان راکه به وقوع پیوسته وانچه هنوز واقع نشده میگوید ویهود بااینکه می دانند او راست می گویدودر اسمان خوانده اند که اواز همه راراستگوته آنهاست وآنهارااز مرض جهان وضلات می رهاند وای بر توای چوپان بهاو ایمان بیاور تااز عذاب الهی ایمن گردی!
گفتم:به خدا قسم از کلام توواز این که مانع روزی توشدم خجالت می کشم حالا تو واین گوسفندان هرچقدر می خواهی از انها بخور مانع نخواهم شد.
گرگ گفت:خدا شکرخداوندرابجای آورد چون تواز کسانی هستی که به آیات ونشانه های قدرت پروردگارعبرت گرفته وتسلیم امراومی شوی ولی بد بخت وگمراه کسانی هستند که نشانه های قدرت پروردگار را در مورد محمد(ص)وبرادرش علی ابن ابی طالب(ع)مشاهد میکنند شجاعت وفدا کاری علی علیه سلام درمورد اسلام که هیچکس اندازه ی او نکرده وسخن پیامبر را که دستور ولایتش را دادو می گوید از دشمنانش بیزاری جویید و هیچ عملی اگر چه بسیار زیاد باشد در صورت مخالفت با علی نمیپذیرد ولی بازهم بااو دشمنی وبا دوستانش دشمنی می کنند.
این عجیب ترو شگفت انگیز تر است از کار تو که مرا منع کردی چوپان گفت:به گرگ گفتم: چنین چیزهایی می شود؟گفت:بلی از انها بزرگتر آنکه او را به زودی وبه ناحق وناروا می کشند واولاد او را به قتل می رسانندوحرمت ایشان را حفظ نمی کنند وبا این وصف خودرا مسلمان می دانند وسر انجام کار خداوند ما طایفه گرگ هارا مامورریت می دهد اینها را در دوزخ پاره پاره کنیم ولذت مارادراین قرار می دهد که آنها را شکنجه کنیم.
چوپان گفت:اگر محا فظت از این گوسفندان که بعضی مال من و بعضی امانت است نبود به دنبال محمد(ص) می رفتم تا او را ببینم!گرگ گفت:ای بنده خدا تو برو وگسفندانت را به من بسپارتا برایت حفظ کنم.
گفتم:چگونه به امانت داری تواطمینان کنم؟گفتم:ای بنده خدا کسی کم زبان مراگویا کرده و براین ها امین قرار می دهد!آیا من به پیامبر اسلام محمد(ص)ووحی او علی(ع)ایمان نیاورده ام؟تو دنبال کارخود برو من از اینها مراقبت می کنم!زیرا من خدمت گزار پیامبر(ص)ودوست دار علی علیه سلام هستم.
ای پیامبر خدااکنون گوسفندانم را نزد این گرگ ومادهی او رها کردم وامدم!پیامبربه چهرها نگاهی کردودیدبعضی خوشحالندوباتصدیق نگاه می کنندوبعضی باشک وتکذیب چهره درهم کشیده اندوبعضی ازمنافقین به بعضی دیگرمخفیانه میگوینداین توطئه است تامارافریب دهند.
رسول خداتبسمی نمودوفرمود:اگرشماشک داریدمن یقین دارم.سپس فرمود:این چوپان حاضراست!بااوبه سوی گله بشتابید !ان دوگرگ رامشاهده کنید!اگردیدیدباماصحبت کردندوگوسفندان اوراچوپانی کردندگفتارچوپان راتصدیق کنید!وگرنه هرکس به عقیده ی خود باشد.
دراین هنگام رسولبه همراه عده ای ازمهاجرین وانصار به راه افتاد وقتی به گله رسیدندچوپان گفت:این گوسفندان من هستند.
منافقین فوراگفتند پس دوگرگ کجاهستند؟وقتی نزدیک شدند دو گرگ را دیدند که اطراف گوسفندان می چرخندو هرچه را که بخواهید آزاری به گوسفندان دور می کنندرسول خدا فرمود:آیا دوست دارید بفهمید که مقصود این گرگ کسی غیر از من نبود؟گفتند بله یا رسول الله.
فرمود اطراف مرا احاطه کنید تا ان دوگرگ مرا نبینند پس اطراف آن حضرت را گرفتند آنگاه به چوپان فرمود:به این دو گرگ بگو آن محمد(ص)که تو از ان نام بردی در میان اینها کدام است ؟وچوپان چنین کرد!گرگ به طرف آنها امد ویکا یک آنها را برسی کرده وکنار میزد تا به رسول خدا رسید گرگ ماده ام به دنبال او رسید.
وقتی ان حضرت را یا فتند گفتند:درود برتو ای فرستاده ی پروردگار جها نیان وای سر ور مخلوقات...
♦️ص1👇
آنگاه به عنوان احترام دو گونه ی خود را برزمین گذاشته وبه خاک مالیدند وگفتند:ما این چوپان را به طرف شما فرستادیم واز جریان شما باخبر کردیم.
رسول خدا نگاهی به منا فقین کردند وفرمودند:آنها که کافرند از این امر راه فراری ندارند!بعد روبه ان دو گرگ با صدای بلند فرمودند:محمد رابرای این جمعیت معرفی کردید اکنون علی که از او نام برده اید را به ما نشان دهید؟
آن دو گرگ به جستجو پرداختند تا به علی علیه السلام رسیدند همینکه او را مشا هده کردند خود را به خاک افکندند وبه عنوان تواضع گونه های خود را به خاک مالیدند وگفتند:درود برتو ای صاحب بخشش وجوان مردی ای کسی که کتاب های اسمانی گذشته را داناست وجانشین محمد مصطفی است ای کسی که با دوستی تو دوستانت به سعادت می رسند ودشمنانت بد بخت گمراهند ای کسی که سرور اهل بیت پیامبر وبزرگ انها هستی....
اصحاب رسول خدا گفتند :ما گمان نمی کردیم علی ابن ابی طالب چنین موقعیتی در میان درندگان داشته باشد!واین گونه اورا احترام کنند!رسول خدا فرمود اگر موقعیت او را در نظر موجودات دیگری که در خشکی ودر یاودر اسمان هاوزمین هستند وانها که در حجاب ها وکرسی اند مشاهده کنید چه خواهید گفت؟
برگرفته از کتاب فضائل اهل بیت جلد ۱{به نقل ازکتاب تفسیر امام حسن عسکری}
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#معرفی_کتاب_صوتی
رمان "خواهر گمشده" از زبان دختری به نام 'کیت' بازگو میشود که در سن پنج سالگی درمییابد پدر و مادرش قبل از او فرزند دیگری داشتهاند که براثر غفلت مادرش گم شده است. زمانی که مصادف با روز تولد خواهر گمشدهی اوست، دختری همراه با یک نامه وارد منزلشان میشود ، دختر که خود را 'رزی' معرفی میکند نشانه های عجیبی دارد که نشان میدهد او ('اما') خواهر گمشدهی 'کیت' است. آیا "رزی" همان" اما" است؟..
رمان خواهر گمشده رمانی خانوادگی با فضای بسیار زیبا و عاطفی و حقیقی است که احساسات خواننده را بر می انگیزد
.
Khahare Gomshodeh 01.mp3
3.51M
رمان "خواهر گمشده"
از زبان دختری به نام 'کیت' بازگو میشود
قسمت 1
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_هفتاد_وش
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_ویڪم
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت کنید 🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_ودوم
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وسوم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وچهارم
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_تود_وپنجم
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وششم
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وهفتم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
💟ادامه دارد..
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وهشتم
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_ونهم
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صدم
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀