eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 936 🌹 امیرالمومنین علي عليه السلام و يتيمان ✳️روزي حضرت علي عليه السلام مشاهده نمود زني مشك آبي به دوش گرفته و مي رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. 🔸زن گفت: علي بن ابي طالب همسرم را به ماموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگي آنان را ندارم. احتياج وادارم كرده كه براي مردم خدمتكاري كنم. ✨علي عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتي گذراند. 👈صبح زنبيل طعامي با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه، كساني از علي عليه السلام درخواست مي كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم. ✨حضرت مي فرمود: روز قيامت اعمال مرا چه كسي به دوش مي گيرد؟ به خانه آن زن رسيد و در زد. 🔸 زن پرسيد: كيست؟ ✨حضرت جواب دادند: كسي كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براي كودكانت طعامي آورده، در را باز كن! 🔸زن در را باز كرد و گفت: خداوند از تو راضي شود و بين من و علي بن ابي طالب خودش حكم كند. ✨حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مي پزي يا از كودكانت نگهداري مي كني؟ 🔸زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار! 👈زن آرد را خمير نمود. ✨علي عليه السلام گوشتي را كه همراه آورده بود كباب مي كرد و با خرما به دهان بچه ها مي گذاشت. ✨با مهر و محبت پدرانه اي لقمه بر دهان كودكان مي گذاشت و هر بار مي فرمود: فرزندم! علي را حلال كن! اگر در كار شما كوتاهي كرده است. 👈خمير كه حاضر شد، علي عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مي كرد و مي فرمود: 🔥اي علي! بچش طعم آتش را! اين جزاي آن كسي است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بي خبر باشد. اتفاقا زني كه علي عليه السلام را مي شناخت به آن منزل وارد شد. ‼️به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت: واي بر تو! اين پيشواي مسلمين و زمامدار كشور، علي بن ابي طالب عليه السلام است. 🔸زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگي گفت: يا امير المؤمنين! از شما خجالت مي كشم، مرا ببخش! ✨حضرت فرمود: از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهي شده است، من از تو شرمنده ام! هر اندازه که به امام علی علیه السلام‌ ارادت دارید ارسال کنید🙏 📚بحار جلد۴۱ صفحه۵۲ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 937 💠مردانگی امام رضا در حق مرد خراسانی💠 ♦️یسع بن حمزه گوید: 🔺در مجلس امام رضا (علیه‌السلام) بودم و با ایشان سخن می‌گفتم. مردم زیادی نیز گِرد حضرت جمع بودند و از ایشان درباره حلال و حرام سؤال می‌کردند. 🔷در این هنگام، مردی بلندقد و گندم‌گون بر ایشان وارد شد و عرض کرد: 🔹سلام بر شما، ای فرزند رسول خدا! من از محبّین شما و پدران و اجدادتان هستم و از حج می‌آیم. خرجی‌ام را گم کرده‌ام و آن‌قدری ندارم که بشود با آن مسافرت کنم (و به شهرم بازگردم.) 🔹اگر شما بپذیرید که مرا به شهرم برسانید، به خدا قسم، این نعمتی است بر من. من نیز هروقت به شهرم رسیدم، از طرف شما به همان مقدار که داده‌اید، صدقه می‌دهم؛ زیرا من (فقیر و) مستحق صدقه نیستم. 🔶حضرت فرمودند: 🔸«بنشین (و منتظر باش)، خدا رحمتت کند.» 🔶آن‌گاه به مردم رو کردند و با آنان صحبت کردند تا این‌که (مجلس تمام شد و مردم) پراکنده شدند و فقط آن مرد ماند و سلیمان جعفری و خیثمه و من. پس حضرت فرمودند: 🔸«اجازه می‌دهید داخلِ (اتاقم) شوم؟» 🔷سلیمان عرض کرد: 🔹خداوند امر شما را مقدم داشته است ( اختیار دارید.) 🔶پس حضرت برخواستند و وارد اتاقشان شدند و مدتی آن‌جا ماندند. آمدند و درب اتاق را بستند و دستشان را از بالای درب بیرون آوردند و فرمودند: 🔸«کجاست آن خراسانی؟» 🔷مرد خراسانی عرض کرد: 🔹بله، من این‌جا هستم. 🔶حضرت فرمودند: 🔸«این دویست دینار (سکه طلا) را بگیر، صرف مخارجت کن و به آن تبرک بجوی. لازم نیست (معادلِ) آن را از طرف من صدقه دهی. حال، بیرون برو تا نه من تو را ببینم و نه تو مرا!» 🔷بعد از این‌که آن مرد رفت، سلیمان به حضرت عرض کرد: 🔹فدایتان شوم، بخششی هنگفت نمودید و محبت کردید، اما چرا روی خود را از او مخفی نمودید؟ 🔶حضرت فرمودند: 🔸«از ترس این‌که (مبادا) خوار شدنش به‌خاطر درخواست برای رفع حاجت را در چهره‌اش ببینم. 🔸مگر حدیث رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را نشنیده‌ای که: 🔅«پنهان کردنِ کار نیک، ا هفتاد حج برابر است و کسی که بدی را فاش نماید، تنها و بی یاور می‌شود و کسی که بدی را بپوشاند، مورد مغفرت قرار می‌گیرد.» 🔸و مگر سخن (شعر) پیشینیان را نشنیده‌ای که: 🔅«روزی که از نزدِ (فلان مرد کریم) رفتم و حاجتم را از او درخواست کردم، درحالی نزد خانواده‌ام برگشتم که آبرویم محفوظ بود.»» 📚الکافي، ج۴، ص۲۳ 📝پانوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💞فدای مرامت، ای امام رئوف! ای مٌعین ضعفاء! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 938 با پدرم رفتم سینما توی صف خرید بلیط يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه قیمت بلیط هارو بهشون گفت ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند.......!!! ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا........!!!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود،کمک پدرم را پذیرفت بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند،ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. "آن زیباترین سینمایی بود که به عمرم نرفته بودم!!" ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 939 🌹 درباره حرم سیدالشهدا 🌹 🌻🌻 بخونید قشنگه 🌻🌻 مدیر اجرایی طرح ترفیع گنبد حرم مطهر امام حسین(ع) و لاغرسازی ستونهای حرم مطهر درباره نحوه شمع زدن در ستونها و مقاوم سازی طرح توضیح داد: با دستگاههای حفاری اطراف ضریح را کنده و شمع‌کاری می‌کنیم؛ این شمعها را در عمق چهار متری زمین فرو می‌بریم که البته این کار در فواصل 50 سانتی‌متری به‌صورت منظم و به وسیله کابلهای کشی که در تاج سدها به کار می‌رود به یکدیگر دوخته شده که در پایان کار به وضوح مشخص می‌شود که چهار طرف ستون به یکدیگر دوخته شده است. مهاجری ادامه داد: گودال تمامی این شمعها با بتن مسلح شده پُر شده است به‌گونه‌ای که حتی اگر ستونها هم کمی سست شود به‌دلیل اقدامات صورت گرفته، ضریح سر جای خودش قرار خواهد گرفت. وی خاطرنشان کرد: در سال 1390 که برای کار مطالعاتی خاک و جنس آن به حرم مطهر امام حسین(ع) آمدیم، دستگاههای اسکن خاک و زمین را با خود به این محل حمل کردیم و تا عمق 35 متری زمین درون آن را به‌صورت علمی مورد بررسی قرار دادیم. قرارداشتن بدن مطهر امام حسین(ع) در عمق 6 تا 7 متری ضریح مطهر مدیر اجرایی طرح ترفیع گنبد حرم مطهر امام حسین(ع) و لاغرسازی ستونهای حرم مطهر گفت: این دستگاه اسکن که با پرتوهای اشعه ایکس کار می‌کند فعالیتی همانند رادیو گرافی دارد و تمام موضوعات داخلی زمین را به ما نشان می‌دهد اما چون مدنظر ما عمق 15 متری زمین بوده به همین دلیل تا این عمق را اسکن کردیم؛ اما این مهم است که این دستگاه اسکن تا عمق بیش از 6 متر را در زیر ضریح بیشتر به ما نشان نداد و بعد از تعجب و سؤالات متفاوت متوجه شدیم که بدن مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) در عمق بین 6 تا هفت متری زمین قرار دارد و این نیز نکته‌ای قابل تفکر و زیبا به حساب می‌آید. مهاجری با اشاره به بررسیهای ابتدایی برای خاک اطراف ضریح مطهر حرم امام حسین(ع) یادآور شد: وقتی که خاک اطراف ضریح را بررسی کردیم و به عمق 11.5 متری زمین رسیدیم، متوجه شدیم که نوع خاک و بوی آن در متراژهای مختلف عمق زمین متفاوت است؛ این تفاوت به‌گونه‌ای بود که خاک‌های نزدیک بدن مطهر حضرت سیدالشهدا(ع)، عطر و جنسی متفاوت با خاک‌های دیگر نقاط به‌دست آمده داشت. 🌴🌴 تغییر رنگ خاک نزدیک پیکر امام حسین(ع) در روز عاشورا وی اظهار کرد: مقداری از خاک نزدیک پیکر مطهر سیدالشهدا(ع) را به آزمایشگاهی در کرمان منتقل کردیم اما سه سال پیش و در ایام عاشورا این خاک به رنگ قرمز درآمد و فردای آن روز هم به رنگ سابقش بازگشت که البته این موضوع مهم و بسیار جالب در سالهای گذشته و سال جاری هم تکرار شده است. مدیر اجرایی طرح ترفیع گنبد حرم مطهر امام حسین(ع) و لاغرسازی ستونهای حرم مطهر در زمینه طرح لاغرسازی ستونها توضیح داد: مقداری از ضخامت ستونها را که لازم بود، برش زده و با میلگرد و بتن آن را مسلح کرده‌ایم؛ در آینده هم همین کار را انجام خواهیم داد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 940 🍃 قدر داشته ها: مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود ... جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم ... آخ جون آتاری آن روزها هر کسی آتاری نداشت ، تحفه ای بود برای خودش ... کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن ... مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم ... خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم. وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد ... خیلی بهتر از آتاری بود ... خیلی ... بازی های بیشتری داشت ، دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت ... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ... تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم ... به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم دلم را زده بود دیگر برایم جذاب نبود ... مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم ... همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم ... ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم ... آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند ... داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد ... زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کنند. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
20مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
737.6K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_هفدهم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
21مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
731.3K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_هجدهم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی ❣ با مدیریت #ذکراباد 💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛 📣 #رمان شماره #سیزده ☝️ مفهومی_سبڪ_زندگی 📚 #رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا 💣🔫 ✍✍نویسنده: 🌷 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی 📓 تعداد صفحات 42
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... . پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... . نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... . برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ... مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ... خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... . ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... . در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ... یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... . جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... . با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... . جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... . بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ... قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... . جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... . جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... . بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... . سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. . در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... . خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... . مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... . هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... . با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... . ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... . چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... . خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ غسل شهادت زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... . از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... . ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... . خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... . توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... . با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... . مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ دست خدا، بالای تمام دست هاست وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... . مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... . بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... . برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... . نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🔸 دروازه دانش 🔹 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب اسلامی: کتاب، دروازه‌ای به سوی گستره دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است. ۱۳۷۰/۱۰/۰۴ @zekrabab125
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13954-fa-hakimane.pdf
1.94M
✅#نرم افزار مجموعه لطایف و حکایات آموزنده .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_5775869674608656430.apk
5.51M
#قرآن_صوتی_همراه ♻ #متن کامل قرآن ♻ #ترجمه قرآن ♻ پخش #صوتی قرآن ♻ ️#استخاره با قرآن ♻ و... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_567334913167068135.pdf
2.15M
📘رمان: #دخترها_فریاد_نمی_زنند 🖌نویسنده : فرحناز خلاصه : این رمان در مورده دخترانیه که به خاطره دنیایه دخترونه شون میجنگن جنگی که معلوم نیست کی تموم بشه این جنگ مثله قصه ها نیست که یک شاهزاده بیادو نجاتشون بده چون این دخترا خودشون باید بجنگن خودشون باید مبارزه کنن برای دنیای دخترانه شون چون دخترن دخترها فریاد نمی زنند 🎭ژانر : #عاشقانه 📖395 صفحه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
اما.pdf
7.09M
✍ رمان 📕 #اما .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆