هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
📕 ترگل
🌺 20دلیل #روانشناسی برای داشتن #حجاب
قیمت روی جلد: 16500 تومان
قیمت با تخفیف: 14000 تومان
لینک خرید انلاین کتاب:
https://basalam.com/sefareshe_ketabe_khoob/product/113010?ref=neXn7
🌺🌺 هدیه مجموعه کتاب خوب به خرید اولی ها:
10هزار تخفیف به خرید اولی ها
برای خرید این کتاب #ارزشمند میتوانید با شماره +989102828064 تماس بگیرید.
ویا به ایدی @abai1376 مراجعه و سفارش خود را ثبت کنید.
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📕 ترگل 🌺 20دلیل #روانشناسی برای داشتن #حجاب قیمت روی جلد: 16500 تومان قیمت با تخفیف: 14000 تومان
دوستان گلم سلام
این بنر تبلیغ نیست برای آگاهی شماست
کتابهای جذاب و خواندنی همه اسلامی ، با تخفیف خوب و بعضی از کتابها هم رایگان است
حتما به آیدی بنر مراجعه کنید ضرر نداره
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1071
✅آه جانکاه زاهد هنگام مرگ
✍زاهد وارسته ای در بصره سکونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه می کردند. زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟ پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی فرزندی از دنیا برود، پشت پدر می شکند.
زاهد به مادرش گفت: چرا گریه می کنی؟ مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی، و در هنگام بیماری و مرگم در بالینم باشی. زاهد به همسرش گفت: چرا گریه می کنی؟ همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بی سرپرست می شوند.
زاهد، فریاد زد آه! آه! شما هرکدام برای خود گریه می کنید، هیچ کس برای من نمی گرید، که بعد از مرگ بر من چه خواهد رسد و حالم چه خواهد شد؟ آیا دو سوالات فرشته نکیر و منکر را می دهم یا درمانده می شوم؟ هیچکس برای من نمی گرید که مرا تنها در لحد گور می گذارند، و از اعمال من می پرسند، این را گفت و آهی کشید و جان سپرد.
📚 منهاج الشارعین - منهج ۱۳، ص۵۹۳
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1072
⬅️🔴 #مسيحي_و_زره_علي_ع)🔴➡️
در زمان خلافت علي عليه السلام در كوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندي در نزديك مرد مسيحي پيدا شد. علي او را به محضر قاضي برد و اقامه دعوي كرد كه: (اين زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به كسي بخشيده ام. و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته ام)
قاضي به مسيحي گفت: خليفه ادعاي خود را اظهار كرد، تو چه مي گويي؟
او گفت: اين زره مال خود من است و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمي كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)
قاضي رو كرد به علي و گفت: تو مدعي هستي و اين شخص منكر است، علي هذا بر تو است كه شاهد بر مدعاي خود بياوري.
علي خنديد و فرمود: (قاضي راست مي گويد، اكنون مي بايست كه من شاهد بياورم، ولي من شاهد ندارم)
قاضي روي اين اصل كه مدعي شاهد ندارد، به نفع مسيحي حكم كرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولي مرد مسيحي كه خود بهتر مي دانست كه زره مال كي است، پس از آنكه چند گامي پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاي بشر عادي نيست، از نوع حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از علي است. طولي نكشيد او را ديدند مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم علي در جنگ نهروان مي جنگند.
📚 #احسن_القصص📚
قصههای زیبای معنوی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1073
❀°✍️طرفداران معاویه
روزى معاويه ، امام حسن مجتبى عليه السلام را مورد خطاب قرار داد و گفت : من از تو بهتر و برتر هستم .
حضرت فرمود: آيا دليل و شاهدى بر مدّعاى خود دارى ؟
معاويه پاسخ داد: بلى ؛ چون اكثريّت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند، در حالى كه هيچ كسى با تو نيست مگر افرادى اندك و ناچيز.
امام مجتبى عليه السلام اظهار داشت : افرادى هم كه اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند:
يك دسته فرمان بر و مطيع ، و دسته اى ناچار و مضطرّ مى باشند.
پس آن هائى كه از روى ميل و رغبت پيرو تو مى باشند، همانا مخالف خدا و رسول و معصيت كار هستند؛ و آن هائى كه از روى ناچارى با تو مى باشند، در پيشگاه خدا معذور خواهند بود.
سپس افزود: اى معاويه ! من نمى گويم از تو بهترم ، زيرا فضايل پسنديده اى در تو وجود ندارد، همان طورى كه خداوند تو را به جهت كارهايت از فضائل و معنويت پاك گردانده است ؛ و مرا از زشتى ها و رذائل پاك و منزّه ساخته است .
علامه مجلسی، بحارالا نوار: ج 44، ص 104، ص 12.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1074
🍃ملاقات با امام زمان 1
🌼تشرف خواندنی وزیبای محمود فارسی خدمت حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه)(1)
عالم کامل ، محمد بن قارون می گوید: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه ای دعوت کردند.
می دانستم که از شیعیان و اهل ایمان است که خانواده اش او را به محمود فارسی معروف به ابی بکر تزویج کرده اند، چون او و نزدیکانش را بنی بکر می گفتند.
مـحـل سـکـونـت محمود فارسی به شدت تسنن و دشمنی با اهل ایمان معروف ومحمود از همه شـدیدتر بود، ولی خداوند تبارک و تعالی او را برای شیعه شدن توفیق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقی مانده بودند.
بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسی ) گفتم : عجیب است چطور پدرت راضی شد با این ناصبیان باشی ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ایشان را ترک نمود؟ آن زن گفت : در این باره حکایت عجیبی دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم می کنند که از عجایب است .
گفتم : حکایت چیست ؟ گفت : از خودش بپرس که به تو خواهد گفت .
وقتی نزد محمود حاضر شدیم ، گفتم : ای محمود چه چیزی باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شیعه شوی ؟ گـفـت : وقـتی حق آشکار شد، آن را پیروی کردم .
جریان از این قرار است که معمول قبیله ما این اسـت که وقتی بشنوند قافله ای به طرفشان می آید و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان می روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمـان کودکی یک بار شنیدم که قافله بزرگی وارد می شود.
من با کودکان زیادی به طرفشان حـرکـت کـردیم و از آبادی خارج شدیم .
از روی نادانی در صدد جستجوی قافله برآمدیم و درباره عـاقبت کار خود فکر نکردیم و چنان بر این کار مصمم بودیم که هرگاه یکی از ما عقب می افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش می کردیم .
مقداری که رفتیم راه را گم کردیم و در بیابانی افتادیم کـه آن را نمی شناختیم .
در آن جا به قدری بوته های خار درهم پیچیده بود که هرگز مانند آنها را ندیده بودیم .
از روی ناچاری شروع براه رفتن کردیم ، تا زمانی که از راه رفتن باز ماندیم و از تشنگی زبان از دهانمان آویزان شد.
در این جا یقین به مردن پیدا کردیم و با صورت روی زمین افتادیم .
در همین حال ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سفیدی می آید و نزدیک ما پیاده شد.
فرش لطیفی در آن جـا پـهـن کرد که مثل آن را ندیده بودیم از آن فرش بوی عطر به مشام می رسید.
به او نگاه می کردیم که دیدیم سوار دیگری بر اسبی قرمز می آید او لباس سفیدی بر تن و عمامه ای که به سر داشـت .
ایشان پیاده شد و مشغول نماز گردید.
رفیقش هم به او اقتدا کرد.
آنگاه برای تعقیب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:ای محمود.
به صدای ضعیفی گفتم : لبیک ای آقا ایشان پیاده شد و مشغول نماز گردید.
رفیقش هم به او اقتدا کرد.
آنگاه برای تعقیب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:ای محمود.
به صدای ضعیفی گفتم : لبیک ای آقای من .
فرمود: نزدیک من بیا.
گفتم : از شدت عطش و خستگی قدرت ندارم .
فـرمـود: چـیـزی نـیـسـت .
تا این سخن را فرمود، احساس کردم که در تنم روح تازه ای یافتم ، لذا سـینه خیز نزد او رفتم ایشان هم دست خود را بر سینه و صورت من کشید وبالا برد، تا فک پایینم بـه بـالایی چسبید و زبان به دهانم برگشت و همه خستگی و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود : برخیز و یک دانه حنظل《1》 از این حنظلها برای من بیاور.
در آن بـیـابـان حـنـظـل زیاد بود، لذا یک دانه بزرگ برایش آوردم .
آن را نصف کرد و به من داد و فـرمـود: بـخـور.
حـنـظـل را از ایـشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب می کردم که به من دستور می دهد حنظل تلخ بخورم ، چون مزه بسیار تلخ حنظل را می دانستم اما همین که آن را چشیدم ، دیدم از عسل شیرین تر، از یخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سیر و سیراب شدم .
آنگاه فرمود: به رفیقت بگو بیاید.
او را صدا زدم .
به زبان شکسته ضعیفی گفت : قدرت حرکت را ندارم .
ایشان به او هم فرمود: برخیز چیزی نیست .
او نیز سینه خیز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسید.
با او هم همان کار راانجام داد.
آنگاه از جای خود برخاست که سوار شود.
به او گفتیم : شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هایمان برسانید.
فرمود: عجله نکنید و با نیزه خود خطی به دور ما کشید و با رفیقش رفت .
مـن بـه رفـیقم گفتم : از این حنظل بیاور تا بخوریم .
او حنظلی آورد، دیدیم از هر چیزی تلخ تر و بدتر است .
آن را به دور انداختیم .
به رفیقم گفتم : برخیز تا بالای کوه برویم و راه را پیدا کنیم .
برخاستیم و براه افتادیم ،ناگاه دیدیم دیـواری مـقابل ما است .
به سمت دیگر رفتیم دیوار دیگری دیدیم همین طور دیوار را در هر چهار طـرف ، جـلـوی خود مشاهده می کردیم ، وقتی این حالت رادیدیم ، نشستیم
♦️ص1👇