📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 58
✏️رضا هنوز به ماه خیره بود. صدای عمو حسین او را به خود آورد
-رضا جان، بیا که شام سرد می شه و از دهن میافته
رضا به اتاق عمو حسین رفت. عمو حسین و سیده خانم کنار سفره نشسته بودند. رضا کنار سفره نشست. عمو حسین از جیب بغل کتش پاکت نامه ای درآورد و گفت: "آقا نامه فرستادند بیا.
رضا پاکت نامه را گرفت و کنار زانویش بر زمین گذاشت. سیده خانم که زیرچشمی نگاهش میکرد گفت: رضا جان، هر چی باشه او پدرته. به گردنت حق داره. تلفنی که باهاش حرف نمیزنی لااقل دو خط نامه براش بنویس.
رضا با غذا بازی میکرد. اشتها نداشت. سربلند کرد و گفت: "پدر من عمو حسینه. شما هم بعد از مادرم، به گردنم حق مادری دارید. شما که از زندگی من خبر دارید. من از پدری او فقط یک اسم تو شناسنامه دارم. دیگه هیچ
عمو حسین گفت: "پسرم؛ کینه تو دلت نگه ندار. قلبت سیاه میشه.
رضا گفت: من کینه ای نیستم. ولی"
باقی حرفش را خورد. سیده خانم در حال جمع کردن سفره گفت: دو خط نامه بنویس و خلاص به خاطر من و عمو حسینت
رضا بلند شد و پاکت نامه را برداشت و گفت: "به خاطر شما
نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می داد. رضا نمی دانست چه بنویسد ساعتی از وقتی که خودکار به دست گرفته و کاغذی سپید زیر دست گذاشته بود، میگذشت و او فقط نوشته بود: "بسمه تعالی. ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز حال مستاصل بود که چه بنویسد. آن هم برای پدری که چند سال از او بی خبر بود و نمیدانست چه می کند. به ذهن فشار آورد و نوشت
به رسم تمامی نامه نگاری ها باید از احوال پرسی و دعا به جان شریف شما آغاز کنم. شاید حرفهایی که در این نامه میخوانید به کامتان شیرین نیاید و بگویید که ذهنم را شستشو داده اند. اما من، شما را آزاد میگذارم که هر فکر و تصوری که میخواهید درباره ام بکنید. دلم میخواهد از آذرماه پنجاه و هفت برایتان بنویسم در آن روزها من وقتی چشم شما را دور دیدم، به آرزویم رسیدم و از خانه ای که دو ماه از اسارتم در آن می گذشت، گریختم. به خیابان رفتم و در میان جمعیت خشمگین و جان به لب رسیده، از ته دل فریاد زدم: مرگ بر شاه. همان روز تیر به پایم خورد و سر از بیمارستان و بعد اداره ضدخرابکاری درآوردم. از ترس اینکه به سراغم بیایید، اسم و نشانی اشتباه به آنها دادم. مدت کوتاهی در زندان بودم که مردم به زندان ها ریختند و آزاد شدم. اما تا زمان پیروزی انقلاب به خانه نیامدم. وقتی شامگاه روز بیست و دوم بهمن به خانه آمدم عمو حسین گفت که شما در جستجوی من بسیار تلاش کرده اید و سرانجام چند روز به بیستودوم بهمن مانده از ایران رفته اید. حالا می دانم که از خواندن این نامه زیاد خوشحال نمیشوید اما من راه خودم را انتخاب کرده ام حالا من در کشوری زندگی میکنم که احساس می کنم ذره ای کوچک از خیل بی شمار مردمانش هستم که توانستند به عمر دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی پایان بدهند و عزت نفس بیایند
میدانید امام خمینی در اولین مصاحبه شان در بازگشت به ایران چه گفتند؟ گفتند که: من آماده ام تا عزت نفس شما را بازگردانم. برای من همین جمله بس است. شاید پیش خود بگویید که حرف های گنده تر از دهانم می زنم. اما من به راهی که می روم افتخار می کنم. چرا وقتی عراق به ایران حمله کرد، هیچ دولتی از ما حمایت نکرد؟ چرا شما که ادعای وطن پرستی دارید، به هم میهنان خود کمک نکردید؟ چرا شاه جوان(!) ثروت های این مملکت را که دزدیده بازنگرداند و فقط به شعار و مشت گره کردن بسنده کرد؟ گروه های فراوانی در بعد از انقلاب مانند قارچ سمی در این مملکت رشد کردند، چه مارکسیست، چه مجاهد خلق و چه توده ای که از قدیم بودند. اما همانها دستشان به خون جوانان این مملکت آغشته شد و ما هنوز گزند آنها را بر بدنمان احساس میکنیم سرت را به درد نمی آورم. مانند هر فرزندی برای پدرم آرزوی صحت و سلامت دارم. تا یادم نرفته بگویم که همیشه یادم است که مشت بر سینه میکوبیدی و می گفتی که این بدن و این سینه در راه وطن باید سپر گلوله شود. اما این ادعایی بیش نبود. حالا افتخار کن که پسرت زیر پرچم اسلام به جبهه میرود و سهمی ناچیز در آزادی خرمشهر از چنگ متجاوزین بعثی دارد نمیدانم که دیدار ما در این دنیاست یا در آخرت. اما از خدا میخواهم که همه را به راه راست هدایت کند. به خصوص پدرم را که در طلسم دشمنان اسلام اسیر است
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 59
✏️عموحسین و سیده خانم سلام میرسانند. شاید این اولین و آخرین نامه ای باشد که برایتان میفرستم، چون چند روز دیگر دوباره به جبهه ی جنگ بازمیگردم. دیگر سرت را به درد نمیآورم
خداحافظ
پسرت سید رضا هاشمی
رضا نفس راحتی کشید.نامه را کنار گذاشت و در بسترش پهن شد. پرده هنوز از وزش نسیم می لرزید و خنکای مطبوعی وجود رضا را قلقلک میداد
خبر بسیار ناگهانی و غافلگیر کننده بود: اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است.
هنوز طعم شیرین فتح خرمشهر در کام مردم ایران بود که این خبر شوم و تلخ پخش شد.
رضا در ساختمان سپاه منطقه ی ده بود که این خبر را شنید. بهت زده به احمد نگاه کرد. احمد به سختی خودش رو نگه داشت. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و گوش به رادیو که گزارش مشروح خبر اشغال نیمی از لبنان و رسیدن صهیونیست ها به بیروت را پخش می کرد، سپرده بود. خبرها حاکی از آن بود که صهیونیست ها اردوگاه پناهندگان فلسطینی را در لبنان به حمام خون تبدیل کرده اند و بعد گوینده گفت که سوریه از کشورهای مسلمان و به خصوص ایران تقاضای کمک کرده است و امام خمینی(ره) یک هیئت عالی رتبه ی دیپلماتیک را برای مذاکره با سران سوریه و لبنان عازم دمشق کرده اند.
رضا گفت: "حالا چه می شود؟"
احمد آهی کشید و گفت: "هرچی امام صلاح بداند، همان می شود. ما به خاطر اسلام می جنگیم. برایمان فرق نمی کند که این نبرد با عراق باشد یا با صهیونیست ها."
دو روز بعد، "ابوایاد" مرد شماره دو نهضت مقاومت فلسطین در یک کنفرانس خبری تلویزیونی، با بغض گفت: "کاش دولتمردان فلسطین و سوریه و لبنان به جای اعزام هیئت سیاسی به مجامع بین المللی و خصوصا کنفرانس سران عرب، گروهی از خواهران هتک حرمت شده فلسطینی و لبنانی را به این کنفرانس ها اعزام می کردند؛ بلکه وجدان مرده ی انسانی و غیرت عربیت در سران فارغ البال ممالک عربی زنده می شد."
بغض بر گلوی رضا چنگ انداخت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 60
✏️روز بعد احمد بعد از نماز جماعت سپاه منطقه ده رو به جمع گفت:"برادرها توجه داشته باشند که در برهه جدیدی از جنگ قرار داریم. با حمله صهیونیست ها به لبنان و سوریه، دست دو ابرقدرت شرق و غرب برای جهانیان رو شد. سوریه چند روز پیش از متحد اصلی خود دولت شوروی کمک خواست.اما روس ها جواب رد دادند. می دونید چرا؟ این کار مزد چشم پوشی امریکا از جنایات ارتش سرخ در افغانستان بود و حکم حق السکوت رو داشت. حالا سوریه از ایران کمک خواسته. معلوم نیست که ما به یاری اون ها برویم یا نه. اما اگر امام اجازه دادند، ما باید خودمون رو آماده رویارویی با صهیونیست ها بکنیم."
رضا در فکر حرف های احمد بود. رویارویی با صهیونیست ها؟ وقتی رضا به سپاه منطقه ده رسید و حالت غیرطبیعی بچه ها را دید، سراغ احمد را گرفت. احمد را در اتاق فرماندهی پیدا کرد. همت و رضا چراغی همراهش بودند. رضا دست همت را گرفت و گفت: "چی شده حاجی؟ برمی گردیم دوکوهه؟"
همت به چشمان پرسشگر رضا نگاه کرد و گفت: "دوکوهه؟ نه رضا جون. می ریم لبنان!"
-لبنان؟
-مگر خبر نداری؟ حضرت امام رزمندگان اسلام رو برای یاری مسلمانان لبنان مامور کرده اند. حاج احمد مسئول اولین گروه اعزامی به لبنان شده.
چهره رضا باز شد. صبر کرد تا احمد از اتاق فرماندهی بیرون بیاید. احمد وقتی رضا را دید، دست بر شانه ی او گذاشت و گفت: "همسفر ما هستی؟"
رضا شادمان گفت: "چی می گی حاجی؟ مگه می گذارم بدون من بری؟"
احمد لبخند زد و گفت: "پس فردا، پادگان امام حسین(ع)."
رضا دست احمد را فشرد. زبانش بند آمده بود. همت آمد و به احمد گفت: "به سعید قاسمی تلفن کردم. تا فردا خودشون رو می رسونند."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 61
✏️پادگان امام حسین در نزدیکی تپه های سنگی لشکرک، با ساختمان های کوچک و بزرگ سرشار از جمعیتی بود که پرچم های سرخ و سبز در دست داشتند.
احمد با گلیچینی از بهترین نیروهای کارآمد و رزمی از لشکرها و یگان های مختلف و جمع کردن آنها در پادگان امام حسین(ع)، آخرین حرف ها را به آنها می گفت. همه ساکت و منظم ایستاده بودند و چشم از احمد برنمی داشتند.
-برادرها! این راه، راهی بی بازگشته! کسی که با ما میاد، باید تا آخر خط همراه ما باشه. اگه اونجا عملیاتی انجام بدیم، ممکنه حتی جنازه ی هیچ یک از شهدا به ایران برنگرده. ترکیه به علت عضویت در پیمان ناتو و رابطه ی گرم با صهیونیست ها قطعا راه هوایی رو می بنده. شاید ما اولین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به لبنان می ریم. پس، اونهایی با ما بیان که تا آخر خواهند ماند.
لحظاتی سکوت در پادگان حاکم شد. همت دست به جیب بلوز برد و برگه ای را درآورد. آن را بالا آورد و فریاد زد: "حاجی ما می آییم. این وصیت نامه ی ماست."
رضا و حاجی پور و سعید قاسمی هم وصیت نامه هاشان را بالا آوردند و بعد تمامی جمعیت وصیت نامه ها را بالای دست بردند و فریادهایشان در پادگان پیچید:
-ما می آییم. این هم وصیت نامه مان!
فریادهای تکبیر و "یاحسین(ع)" پادگان را به لرزه درآورد.
اتوبوس ها پر از نیروهای اعزامی شد و به سوی فرودگاه مهرآباد به حرکت درآمد. بین راه رضا رو به سعید قاسمی گفت: "آقا سعید، کی آمدی؟"
سعید گفت: "همین که تلگراف حاج احمد رسید، سریع بچه ها رو به همراه سلاح ها و مهمات غنیمتی برداشتم و راهی شدم. خدا رو شکر که به موقع رسیدم."
فرودگاه مهرآباد در ازدحام خبرنگارهای داخلی و خارجی بود. دوربین ها، تصویر رزمندگان ایرانی را که سربندهای سرخ و سبز به پیشانی بسته بودند و سوار بر هواپیما می شدند، ثبت می کرد.
لحظاتی بعد، هواپیما به مقصد سوریه پرواز کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
Kingsoft-Office-9.6.2(FarsRoid.Com).apk
22.75M
#اندروید
دوستانی که برای باز کردن بعضی فایل ها مشکل دارند اینو نصب کنند عالیه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر[1].pdf
9.3M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۱)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر [2].pdf
16.01M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۲)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر [3].pdf
11.89M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۳)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕷🐞🐜نماهنگ گل و گلدان🐢
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿