📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 45
✏️رضا چشم باز کرد. هنوز ضربه های آرام سیلی صورتش را می نواخت. لب باز کرد و نالید: "من کجام؟" مرد سفیدپوشی بالای سرش بود. رضا دست او را گرفت. دست مرد نرم و پر مو بود. مرد گفت: "اسمت چیه؟"
رضا چند بار سر تکان داد. هنوز هوش و حواسش به جا نیامده بود.
مرد گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟ اسمت چیه؟"
-رضا. رضا هاشمی.
-بخواب پسرم. بخواب.
-من کجام؟ شما کی هستید؟
-نگران نباش. الان تو بیمارستان هستی.
-بچه ها. بچه ها چی شدن؟ جاده چی شد؟
-کدوم بچه ها؟ گفتم بخواب. تو باید استراحت کنی.
-سرم درد می کنه. این صدا از کجا میاد؟
سوزنی به رگ بازویش فرو رفت و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت.
این بار که رضا به هوش آمد، صدای گوش خراشی که در سرش می پیچید کم شده بود. رضا به اطراف نگاه کرد. چند تخت توی اتاق بود و روی آنها چند نفر دراز کشیده بودند. رضا به سقف نگاه کرد که سفید بود و یک مهتابی گرد در وسطش نورافشانی می کرد. دوباره به اطراف نگاه کرد. پرستار زنی وارد اتاق شد. رضا صدایش کرد. پرستار به طرفش آمد. نبض رضا را گرفت و گفت: "حالت چطوره؟"
رضا گفت: "من چند وقته اینجام؟"
زن قرصی در دهان رضا گذاشت و سر او را بلند کرد و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد. رضا به کمک آب قرص را پایین داد. زن گفت: "چهار روزه که اینجایی. می تونی بشینی؟"
به رضا کمک کرد بنشیند. سر رضا گیج رفت. زن گفت: "عادت می کنی."
رضا گفت: "من چه ام شده؟"
-هیچی، الحمدالله زخمی نشدی. موج گرفتگیه. خوب می شی.
-من باید برم. من باید برم.
-عصر دکتر میاد و معاینه ات می کنه. به اون بگو.
رضا نمی توانست بنشیند. اما خودش را نگه داشت. کم کم عادت کرد. به بدنش نگاه کرد. فقط سرش درد می کرد. دست و پایش را تکان داد.
-چطوری اخوی؟
رضا به طرف صدا برگشت. جوانی روی تخت کناری به پهلو برگشته بود و نگاهش می کرد. رضا گفت: "سلام."
-سلام. بهتر شدی؟ خدا را شکر.
رضا از تخت پایین آمد. پاهایش می لرزید. میله ی فلزی تخت را گرفت. نمی توانست کمر راست کند.
-خودت را نگه دار.
رضا به جوان نگاه کرد. جوان مجروح گفت: "از بچه های محمد رسول الله(ص) هستی؟"
-آره.
-بچه هاتون گل کاشتن. اگه جاده ی اهواز خرمشهر رو نمی گرفتند کار گره می خورد.
رضا شاد شد. راحت شد. پس بچه ها به موقع رسیده بردند.
میله را رها کرد و به جلو قدم برداشت. زانویش لرزید. طاقت آورد. قدم بعدی را برداشت.
-امروز مرخصت می کنند. مطمئنم.
دهانش گس بود و تلخ. به طرف روشویی گوشه ی اتاق قدمی برداشت. خودش را در آینه ی بالای روشویی دید. چشمانش گود رفته بود و زیر آنها سیاه شده بود. شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورت زد. یاد قجه ای و بچه های گردان سلمان افتاد. دوباره به آینه نگاه کرد: "حاج احمد الان چه می کند؟ کجاست. حالش چطوره؟ برگشت و روی تخت پهن شد. باید تا زمان آمدن دکتر طاقت می آورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 46
✏️ماشین جلوی اردوگاه تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص) متوقف شد و رضا پیاده شد. اردوگاه شلوغ بود. رضا از کنار چادرها گذشت. بسیجیان را دید که به کار خودشان مشغول بودند. کنار منبع آب چند نفر رخت و لباس و یا ظرف می شستند، کسان دیگر را دید که در حال تمیز کردن سلاحشان بودند و چند ستون نیرو را دید که از پباده روی و یا مشق نظامی بازمی گشتند. رضا از سینه تپه ای که سنگر تاکتیکی بالای آن بود، بالا رفت. به سنگر رسید. در همین موقع ابوالفضل از سنگر خارج شد. با دیدن رضا خوشحال و خندان او را در آغوش گرفت. از صدای ابوالفضل، احمد و همت هم بیرون آمدند. همت پیشانی رضا را بوسید و رضا خود را در آغوش احمد انداخت. صورتش را به سینه ی احمد چسباند. بغضش ترکید.
احمد گفت: "خوش اومدی دلاور. بوی قجه ای رو می دی."
رضا به یاد شهادت حسین قجه ای و نیروهایش بیشتر گریست. احمد گفت: "شما کار بزرگی کردید. اگر جاده لو می رفت، سرنوشت کل عملیات عوض می شد. بیا تو. چقدر لاغر شدی!"
رضا قدم به سنگر که گذاشت، گویی به خانه اش پا گذاشته است. چشمش به عکس وزوایی و قجه ای افتاد که روی دیوار سنگر جا گرفته بود. خشکش زد. احمد گفت: "محسن هم پیش حسین رفت."
رضا گوشه ی سنگر نشست و مثل ابر بهاری اشک ریخت.
آن روز عصر فرماندهان گردان های تیپ در یکی از سنگرهای کنار جاده اهواز-خرمشهر جمع شدند. رضا کنار ورودی سنگر نشسته بود و گوش به حرف های احمد داشت. احمد گفت: "یک هفته از مرحله ی اول عملیات گذشته. باید به امید خدا مرحله ی دوم رو شروع کنیم. حدود و محور عملیاتی تیپ ما مشخص شده. ان شاءالله باید از قلب مواضع دشمن بگذریم و به طرف نوار مرزی بریم و دژهای امتداد خط مرزی رو پس بگیریم. فاصله ی ما از جبهه ی غربی کارون تا دژ ایران حدود دوازده کیلومتر و با حساب سه کیلومتر، نقطه صفر مابین دو دژ ایران و عراق می شه پانزده کیلومتر."
احمد به فرماندهان گردان انصار اشاره کرد و گفت: "گردان انصار با مقداد و سلمان کل دژ ایران رو پوشش می دهند. این سه گردان مثل دفعات پیش در کمال سکوت و آرامش به طرف هدف می روند و باقی گردان ها در حال آماده باش خواهند بود تا پشتیبان این سه گردان باشند. تا رسیدن به دژ ایران نباید هیچ گونه درگیری اتفاق بیفته. امیدتون به خدا باشه و دل به حضرت حق بسپارید. نصرت خدا با ماست. برادرها مرخصند."
فرماندهان رفتند. تنها علیرضا ناهیدی ماند و رضا. احمد فهمید که ناهیدی کارش دارد.
-چی شده علیرضا؟
-با این حساب و به گفته شما، ما باید برای پوشش دادن به بچه ها آماده باشیم.
-همین طوره.
-اما حاجی ما با هزار بدبختی تونستیم از منطقه عملیاتی فتح المبین یه ایفا، اون هم مهمات آتشبار 122 جور کنیم. ما مهمات نداریم. باور کنید این مهمات کفاف شب اول حمله رو هم نمی ده.
احمد خونسرد بلند شد و گفت: "مهمات نداریم یعنی چه؟ اصلا تو چرا پیش من اومدی؟!"
-پس کجا بروم؟
-برو مهماتی رو که لازم داری از عراقی ها بگیر.
احمد رفت و ناهیدی هاج و واج ماند. رضا به طرف ناهیدی رفت و گفت: "دلخور نشو. حتما یه چیزی هست که حاجی اینقدر با اطمینان می گه برید از عراقی ها بگیرید."
ناهیدی بلند شد و از مقر بیرون رفت.
رضا از ابوالفضل شنید که برای مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس، بچه های واحد اطلاعات و عملیات به رهبری عباس کریمی، یک هفته شبانه روز زحمت کشیده اند و با همفکری احمد توانسته اند نقشه ی عملیات را آماده کنند. ابوالفضل تعریف کرد که در هفته گذشته احمد آرام و قرار نداشته است. یا مشغول طرح و گفتگو با بچه های اطلاعات و عملیات بوده، و یا به امور تیپ می رسیده است. گرچه همت و دیگران به این امور رسیدگی می کردند، اما احمد قناعت نکرده و خودش سرپرستی همه ی امور را به عهده گرفته است. انرژی و کشش عصبی و روحی احمد همه را متعجب کرده بود.
ساعت نه شب، پشت خاکریز بلند جاده اهواز-خرمشهر، گردان های انصارالرسول(ص) و مقداد و سلمان فارسی آماده بودند تا به قلب مواضع دشمن بزنند. اما هر سه فرمانده دلواپس بودند. گردان ها در سکوت به راه افتادند. احمد سر بر آسمان بلند کرد. لحظه ای بعد باد قوت گرفت. آسمان از ابر پوشیده شد. رضا پشت سر احمد ایستاده بود. حواسش به احمد بود. آذرخشی درخشید و بعد باران آرام آرام بارید. صورت رضا خیس باران و اشک شد. زمین خیس شد و رمل های تشنه باران را مکید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 47
✏️-مصطفی، مصطفی، رضا. مصطفی، مصطفی، رضا.
-رضا، بگوشم.
-رضا، به حاجی بگو ما از کنار قورباغه های دشمن گذشتیم. موش هاشون مارو نمی بینند. رضا، به حاجی بگو زمین چسبناک شده. راه رفتن سخته. زمین داره باتلاق می شه.
-به گوش باش مصطفی.
رضا رو به احمد کرد و پیام بیسیمچی گردان انصار را گفت.
احمد گفت: "بگو پا برهنه بشن!"
-مصطفی، پا برهنه بشید. تمام.
ساعتی بعد بی سیم رضا به صدا درآمد.
-رضا، بگوشم.
-رضا جان، به حاجی بگو ما به هدف رسیدیم. خبری از موش ها نیست. اینجا سوت و کوره. چی کار کنیم؟
-حاجی می گه همون جایی که قرار بوده، بچسبونید و منتظر بمونید. تمام.
-رضا، ما به دژ رسیدیم. به حاجی بگو اینجا قورباغه زیاده. بیشتر از سیصد تا قورباغه روبه رومون ردیف شده. گروهان یک رفت به طرف نقل و نباتچی های عراقی.
رضا به احمد گفت: "بچه های گردان مقداد به دژ رسیدند. می گن حدود سیصد تا تانک اونجاست. گروهان یک هم طبق برنامه به طرف توپخونه ی عراقی ها رفت."
احمد گوشی را گرفت.
-گروهان یک رو وارد عمل کنید! خودتون هم منتظر دستور حمله باشید.
ساعت حدود پنج صبح بود، اما هنوز گردان سلمان به منطقه ی مورد نظر نرسیده بود. سرانجام دستور حمله صادر شد.
-رضا، اینجا صحرای محشره. قورباغه ها دارند می ترکند. شکارچی ها لابه لای قورباغه ها می چرخند و شکار می کنند.
-رضا، به حاجی بگو ما توپخونه رو گرفتیم. شهید زیادی ندادیم.
-رضا، عراقی ها دارند پاتک می کنند. بچه ها دارند آماده می شوند.
رضا فرکانس بی سیم را عوض کرد. رضا، رضا، علیرضا. رضا، رضا، علیرضا.
-علیرضا، بگوشم.
-علیرضا جان، حاجی می گه چند تا آیفا بردار و برو به موقعیت گروهان یک، گردان مقداد، هرچی دلت بخواد توپ و مهمات منتظرته. آدرسش رو یادداشت کن.
احمد رو به همت گفت: "حاجی، من دارم می رم." و به طرف در سنگر رفت. رضا هم بلند شد و پشت سرش به راه افتاد.
احمد گفت: "تو بمون رضا جون. حالت خوش نیست."
-نه حاجی. حالم خوبه.
همت غر زد: "باز من بمونم و هماهنگی کنم!"
احمد لبخند زد و همراه رضا بیرون رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 48
✏️ساعتی بعد آن دو سوار بر موتور به دژ رسیدند. رضا موتور را نگه داشت. نیروهای گردان سلمان به طرف احمد هجوم آوردند. سجادی فرمانده ی جدید گردان سلمان جلو آمد. احمد گفت: "عراقی ها می خوان ارتباط گردان ها را قطع کنن. نباید خط شما بشکنه." سجادی گفت: "چشم." و رفت. احمد از دژ بالا رفت. رضا هم خود را بالا کشید.
تانک ها می سوختند و از دور چند هلی کوپتر به سویشان می آمد.
احمد به تیربارچی ها دستور داد روی خاکریز ردیف شوند. با نزدیک شدن هلی کوپترها یک خط آتش منظم روی هلی کوپترها شلیک شد.
چند موشک آر پی جی به سوی هلی کوپترها پرتاب شد. هلی کوپترها از دور شلیک کردند. زمین لرزید و چند بسیجی به زمین غلطیدند. یکی از هلی کوپترها دور خودش چرخید. دود سیاهی از آن بلند شد و سقوط کرد و منفجر شد. از پشت خاکریز فریاد الله اکبر بلند شد.
رضا به احمد رسید. دود سیاه انفجارها آسمان را پوشانده بود. از گوش راست رضا رگه ای خون بیرون زده بود. راکت انداز، روی شانه اش سنگینی می کرد. به احمد گفت: "حاجی، این پنجمین پاتکشون بود. دیگه اشکشون دراومد."
احمد با نگرانی به خونی که از گوش رضا بیرون می زد نگاه کرد و گفت:
-داری با خودت چه کار می کنی؟
رضا خندید و گفت: "مهم نیست حاجی، سرت سلامت!"
هنوز چند قدم از احمد دور نشده بود که خمپاره ای ترکید و احمد در هاله ای از گرد و غبار فرو رفت. رضا دیوانه وار به سوی احمد دوید. احمد غرق در خون بر زمین افتاد. ترکش بزرگی به زانو و سفیدران پایش خورده بود. از هر طرف فریاد "یا اباالفضل(ع)" و "یا امام زمان(عج)" بسیجیان بلند شد. به زحمت روی دستانش بلند شد و با غیظ فریاد زد: "چه خبره؟ بس کنید."
سرش گیج رفت. اما سریع کمربندش را باز کرد و بالای شریان ران را محکم بست. با صلابت بلند شد. خون مثل چشمه از محل زخم می جوشید. چند نقطه دیگر بدنش هم ترکش خورده و خونریزی داشت. رضا به سرعت رفت و با موتور برگشت. احمد رو به سجادی گفت: "حواست به عراقی ها باشد، من الان برمی گردم!"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 49
✏️احمد به زحمت روی موتور نشست و کمر رضا را گرفت.
به اورژانس صحرایی رسیدند. ممقانی و امدادگرها و پزشکیارها دور احمد جمع شدند و او را روی یک تخت خواباندند. دکتر پای احمد را معاینه کرد و گفت: "شما احتیاج به عمل دارید، باید به اهواز منتقل بشوید."
احمد دست دکتر را گرفت و گفت: "لازم نکرده. چیزی نشده. پانسمان کنید برم."
چشمان دکتر از تعجب گرد شد. ممقانی که به اخلاق احمد آشنا بود به دکتر اشاره کرد که قبول کند. دکتر گفت: "برادر ممقانی، آمپول بیهوشی رو بیار."
-نه، نمی خواد.
دکتر حیرت زده به احمد گفت: "چی؟ یعنی چی نمی خواد؟ طاقت نمی آرید. ما آمپول بی حسی هم نداریم."
-باشه. طاقت میارم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآوردند چهره ی احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد می کشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی می گریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی می لرزید و لب می گزید. از لبانش خون بیرون زد. دسته های تخت را در چنگش می فشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند. دیگر نقاط مجروح بدن احمد را هم پانسمان کردند. احمد نفس تازه کرد. لبان خون آلودش را پاک کردند. احمد گفت: "عصا بیارید." ممقانی وحشت زده گفت: "چی می گی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید."
-نه، من باید برم، بچه ها منتظر هستند.
عصا آوردند. احمد ناتوان و عصازنان همراه رضا بیرون رفت. دکتر و پزشکیارها با تعجب به یکدیگر زل زدند. باورشان نمی شد که او درد را تحمل کرده و حتی "آه" نگفته باشد.
رضا پرسید: "چرا نگذاشتید بیهوشتون کنند حاجی؟"
احمد سر به شانه ی رضا گذاشت و گفت: "شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را می دادم. شاید اونجا نامحرم بود."
موتور از میان گرد و غبار گذشت و به دژ مرزی رسید. در خط آرامشی بر پا شده بود. احمد در آغوش بسیجیان فرو رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 50
✏️رضا به چادر احمد رسید. دو دل بود که ماوقع را برای او بگوید یا نه. سرانجام دل به دریا زد و یاالله گویان وارد چادر شد. احمد در گوشه چادر پای مجروحش را دراز کرده بود و چند کروکی را نگاه می کرد. رضا سلام کرد. احمد سر بلند کرد و گفت :"سلام. بیا بنشین."
رضا نزدیک احمد نشست. هنوز دو دل بود. احمد گفت: "چی شده رضا؟"
رضا سر پائین انداخت و گفت: "گفتنش سخته حاجی."
-بگو چی شده؟
-حقیقتش، خیلی از نیروهای تیپ خسته شده اند. تسویه می خوان.
احمد ساکت ماند. رضا سربلند کرد و نگاهش کرد. رضا گفت: "حاجی، الان بیست روزه که بچه ها یه نفس تو این گرمای بالای چهل و هشت درجه تو خاک و رمل می جنگند. روحیه ندارند کسل شدند. خیلی هاشون محصل و کارمند و کار گرند. خلاصه کلام، تسویه می خوان. حاج همت من رو فرستاد تا شما رو مطلع کنم."
احمد نقشه ها را تا کرد و در جیب بغل شلوارش گذاشت. به کمک عصا بلند شد و گفت: "الان کجا هستند؟"
-تو محوطه صبحگاه اردو گاه جمع شده اند.
-بریم.
رضا و احمد به محل صبحگاه رسیدند. نیروها با بی حالی صلوات فرستادند. احمد روی چهارپایه رفت و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه ای در سکوت به چهره نیروهایش نگاه کرد. چهره هایشان خسته بود، با چشمانی گود افتاده و صورت های سوخته از آفتاب و لب هایی داغمه بسته. بعضی هنوز پانسمان زخم هایشان را باز نکرده بودند. احمد گفت : "بسم الله الرحمن الرحیم. برادرها! ما وقتی از شهرهامون اومدیم، قول دادیم تا خرمشهر رو از دست دشمن بگیریم، برنگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده. ان شاءالله با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او می زنیم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن رو تموم و خرمشهر را آزاد می کنیم، تا به حال چند بار از قرارگاه به تیپ ما دستور داده اند که عقب نشینی کنیم. ولی ما این کار رو نکردیم، چون می دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان داره ارتش عراق حمله کنه، شما خوب مقاومت می کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتونسته یه قدم جلو بیاد. ما قصد داریم تا چند روز دیگه خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده ام بعضی ها حرف از مرخصی و تسویه زده اند. بابا! ناموس ما رو برده اند! ناموس ما خرمشهره. همه چیز ما را برده اند. شما می خواهید برید خونه تون چه کار کنید! همه حیثیت ما این جا در خطره. شما بگذارید ما بریم با آب "اروندرود" وضو یگیریم و نماز فتح را تو خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم، خودم به همه تسویه می دهم. الان وضع ما عین زمان امام حسین(ع) شده. روز عاشورا است! بگذارید حقیقت جریان رو بگم. ما الان دیگه نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان فقط شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می خواهیم خرمشهر رو آزاد کنیم. مطمئن باشید اگر الان نتونیم این کار را انجام بدیم، دیگه هیچ وقت نمی تونیم. بسیجی ها! شما که می گید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(ع) و سپاه او کمک می کردیم، بدونید که امروز عاشوراست. به خدا قسم من از یک یک شما درس می گیرم. شما بسیجی ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مونده اید حجتی ندارم. می دونم که تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده اند. می دونم بیشتر از بیست روزه که یه نفس و بی امان توی منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم رو نمی بینید. ولی از شما خواهش می کنم، تا جون در بدن دارید، بمونید تا به لطف خدا تو این مرحله بتونیم خرمشهر رو آزاد کنیم.
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می دیدند. همه به گریه افتادند. احمد گفت:"خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خر مشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمد را برسان!"
فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانه ی احمد از گریه می لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند.
فریاد "نصر من الله و فتح قریب" اردوگاه را به لرزه درآورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 51
✏️احمد عصازنان وارد مقر تاکتیکی شد. رضا پشت سرش داخل شد. همت و شهبازی و دیگر فرماندهان به احترام بلند شدند. احمد در گوشه ای نشست و پایش را دراز کرد و با خنده گفت: "برادرها! ببخشید، پام بیشتر از این دراز نمی شه!"
همه خندیدند. از جیب بغل شلوارش نقشه ای درآورد و پهن کرد و رو به فرماندهان گفت: "برادرها بیایند سر سفره!"
همه دور نقشه ی منطقه جمع شدند. احمد گفت: "روز موعود نزدیک شده. دیگه وقتشه که ان شاءالله یک دل و یک صدا، مرحله ی بعدی عملیات رو به نام مولای بزرگوارمون شروع کنیم و خودمون رو به اروند برسونیم، وضو بگیریم و تو مسجد جامع نماز شکر بخونیم. باز هم سخت ترین ماموریت به عهده شیرمردان تیپ حضرت رسول(ص) گذاشته شده. ما باید با یک خیز بلند به مرز شلمچه برسیم و راه فرار لشکریان متجاوز ارتش عراق رو که از طریق جاده ی مرزی شلمچه-خرمشهر به سمت بصره می روند سد کنیم. تاکید می کنم، به هر قیمت ممکن نباید بگذاریم عراق لشکرهای متجاوز و خونخوارش رو بعد از اون همه جنایت و رذالت صحیح و سالم از معرکه به در ببره. باید راه فرارشون رو به طرف بصره ببندیم و بعد حسابی از خجالتشون دربیاییم. امشب سر ساعت نه و نیم کار رو شروع می کنیم. تمام گردان ها تو این حمله شرکت می کنند. برادرها بیایید هم قسم بشیم و بگیم: "یا خرمشهر یا شهادت."
رضا به فرماندهان نگاه کرد؛ به دستان نیرومندشان که بالای نقشه روی هم گره می خورد. سایه دستان گره خورده روی نام خرمشهر افتاده بود.
مقر تاکتیکی پر از صدای بی سیم ها بود. از هر بی سیم صدایی می آمد. احمد و رضا و ابوالفضل پشت سر هم گوشی ها را برمی داشتند و به پیام ها جواب می دادند.
ساعتی پیش، گردان عمار یاسر به فرماندهی حاجی پور و همراهی محمود شهبازی پیشروی را آغاز کرد و بعد همت به همراه گردان مقداد از خط عراقی ها گذشت.
رضا ناباورانه به پیامی که از گوشی می آمد گوش داد:
-بچه های تیپ علی بن ابیطالب به دیوارهای فروریخته خرمشهر رسیدند.
رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت.
-حاجی نیستی ببینی عراقی ها چطور فرار می کنند. ما داریم به خرمشهر می رسیم.
-برادر متوسلیان، بچه های تیپ شهدا هم به نزدیکی خرمشهر رسیدند.
-سلام حاجی، همت هستم. ما می خواهیم با بچه های گردان عمار دست بدهیم.
صبح شده بود و رضا از شوق می لرزید. طاقت ماندن در سنگر را نداشت. اما آخرین پیام رضا را میخکوب کرد. رضا صدای بغض آلود حاجی پور را شنید که می گفت: "رضا، به حاجی بگو شهبازی هم پر زد."
رضا به احمد نگاه کرد. آب دهانش خشکید. احمد گوشی را گرفت. لحظه ای بعد آه کشید و گفت: "اکبر جان، محمود بهشتی شد. خوش به سعادتش. من الان راه می افتم. آره، میام طرفتون."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 52
✏️رضا به سرعت بلند شد و بی سیم را به دوش انداخت و پشت سر احمد از سنگر بیرون زد.
در جاده شلمچه، رضا موتور می راند و احمد پشت سرش نشسته بود. موتور از میان گردوغبار چند انفجار گذشت. ترکش ها زوزه کشان از گوشه و کنارشان می گذشت. اما رضا چشم به جاده داشت و اعتنایی به انفجارها نمی کرد. به منطقه ای سه گوش که به سه گوش شهادت معروف شده بود رسیدند. گردان عمار آنجا بود. با آمدن احمد در میان بچه ها ولوله افتاد. احمد پیاده شد و عصازنان جلو رفت. رضا موتور را در گوشه ای به خا کریز تکیه داد. از سروصدای بچه ها فهمید که عراقی ها قصد پاتک دارند. دوید پیش احمد. احمد به سوی چند جیپ حامل توپ 106 می رفت. احمد کنار یکی از جیپ ها ایستاد و فریاد زد: "خدمه این توپ کجاست؟"
رضا صدایی را از داخل یکی از سنگرهای خاکریز شنید.
-چیه؟ ماییم!
رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته اند و ترس از چهره شان می بارید. احمد فریاد زد: "بهشون بگو بیان اینجا."
آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: "باید تانک ها را بزنید."
یکی از آنها گفت: "اگه بریم بالا، درجا داغونمون می کنن!"
بهتون می گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می گید؟ د بجنبید!
خدمه دستپاچه شدند و سریع به سوی جیپ حامل توپ 106 دویدند. توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه ی خاکریر بالا رفت، اما هنوز لوله اش به سوی تانک ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله ی توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت زده به احمد چشم دوختند.
-چرا معطلید؟ برید اون یکی رو بیارید!
جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می کرد و پیشاپیش تانک های دیگر گردوخاک می کرد. خدمه تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند. تانک دوم هم منهدم شد. از همه جای خط صدای الله اکبر برخاست. احمد برای خدمه دستی تکان داد و پشت رضا روی موتور نشست و موتور حرکت کرد.
بعدازظهر بود که احمد و رضا به خط گردان های مقداد و ابوذر غفاری رسیدند. همت فرماندهی دو گردان را بر عهده گرفته بود و بسیجیان در حال دفع پاتک دشمن بودند. همت غرق گردوخاک بود. با دیدن احمد به سوی رضا دوید و با عصبانیت فریاد زد: "حاجی را برای چه آورده ای؟ با این وضعیت اگر یک توپ و خمپاره بخوره کنارش می دونی چی می شه؟"
احمد شانه ی همت را فشرد و گفت: "چه خبرته؟ چرا سر برادر من داد می زنی؟"
حال عجیبی به رضا دست داد. برگشت و به احمد نگاه کرد. ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آنها پرت کردند. سپری از آدم ها روی احمد شکل گرفت. ترکش ها، بدن ها را پاره و خونین می کرد. پیکرها در میان گردوغبار انفجارها برای لحظه ای ناپدید شدند. آتش که سبک تر شد، آنها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه هایش می لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: "مگه من کی هستم؟ مگه خون من از دیگران رنگین تره؟"
همت و رضا و بسیجیان احمد را در آغوش گرفتند.
رضا در حال تیراندازی به سوی عراقی ها بود که چشمش به یک بی سیم چی افتاد که با سرعت به سوی احمد می دوید. بی سیم چی چند بار بر زمین افتاد و بلند شد تا به احمد رسید.
-حاجی... حاجی...
احمد گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفت. از شدت آتش دشمن کم شده و عراقی ها دستمال های سفید بر دست تسلیم می شدند.
-به گوشم... سلام برادر باقری... چه خبر؟
رضا به طرف احمد دوید. صدای باقری را شنید.
-بچه ها دارند خرمشهر رو می گیرند. تیپ های نجف اشرف، امام حسین(ع)، قمر بنی هاشم، نبی اکرم(ص)، ثارالله، ذوالفقار، عاشورا، شهدا و تیپ علی بن ابیطالب دارند وارد شهر می شن خودت رو برسون.
بدن رضا لرزید. لحظه ای که منتظرش بود فرا می رسید. احمد به همت گفت:
-من می رم طرف خرمشهر. همین جا باشید و نگذارید عراقی ها فرار کنند.
رو کرد به بسیجیان و فریاد زد: "خرمشهر داره آزاد می شه."
فریاد تکبیر بلند شد. احمد و رضا سوار بر موتور به سوی خرمشهر حرکت کردند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 53
✏️به خرمشهر رسیدند. رضا بی اختیار می گریست. احمد هم به بسیجیان نگاه می کرد و صورتش خیس اشک بود. رضا به اطراف نگاه کرد. ناقوس مرگ سربازان متجاوز عراقی به صدا درآمده بود. قهر خدا بود که بر آن ها نازل می شد. زمین پوشیده از جنازه و کلاهخود عراقی ها بود. سربازان عراقی از هر گوشه و دخمه ای با دستمال سفید در دست بیرون می آمدند و تسلیم می شدند. چند سرباز عراقی قاب عکس تمثال امیرالمو منین علی(ع) را روی دست گرفته بودند و هراسان و گریان "الدخیل الخمینی" می گفتند. مسجد جامع شهر زخم خورده و تنها در میان خرابه های شهر ایستاده بود.
بسیجی ها با رسیدن به مسجد جامع در و دیوارش را می بوسیدند. هلیکوپتری که برای بردن افسران عراقی آمده بود، هدف قرار گرفت و دور خود چرخید و بر زمین افتاد و منفجر شد.
چشم رضا به جوانی افتاد که دوربین به چشم تندتند عکس می گرفت. جوان عکاس به سوی احمد و رضا دوید. احمد را بغل کرد و گریه گریه گفت: "حاجی سلام. حاجی می بینی خرمشهر آزاد شد!" رضا فکری شد که عکاس احمد را از کجا می شناسد. احمد شانه عکاس را فشرد و گفت: "ببینم تو همانی نیستی که پارسال تو مریوان با من مصاحبه کردی و عکس گرفتی؟" عکاس اشک هایش را پاک کرد و گفت: "آره حاجی. منم کاظم اخوان. عکاس روز نامه جمهوری اسلامی!" احمد پیشانی کاظم را بوسید. کاظم شادمان و تکبیر گویان به سویی دیگر دوید.
اسرای عراقی را فوج فوج به عقب می بردند.
از بلندگو ی روی چند ماشین مارش پیروزی و خبر آزادسازی خرمشهر پخش می شد. هیچ کس در حال خود نبود. همه می گریستند و تکبیر می گفتند.
صف های نماز بسته شد. مسجد جامع خرمشهر در نظر رضا چون جانبازی بود که همچنان استوار ایستاده بود.
بعد از نماز، رضا طاقت نیاورد. احمد را که در حلقه بسیجیان بود تنها گذاشت و به جستجو در خرابه های شهر پرداخت. در فکر خود، فتح خرمشهر را به فتح مکه شبیه دانست. طلایه داران تیپ های مختلفی با نام هایی آشنا هر یک در گوشه ای از شهر به نگهبانی ایستاده بودند: حالا نام تیپ ها را با تمام وجود مرور می کرد: نجف اشرف، علی بن ابیطالب(ع)، عاشورا، سیدالشهدا(ع)، قمربنی هاشم(س)، امام حسین(ع)، شهدا، ذوالفقار و ثارالله.
طاقت نیاورد. در گوشه ای بر خاک تیمم کرد و صورت بر زمین سایید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 54
✏️قطار پر سروصدا روی ریل حرکت می کرد. از داخل کوپه ها صدای خنده و شوخی می آمد. بسیجیان تیپ محمد رسول الله(ص) مرخصی گرفته بودند.
احمد و رضا به همراه سعید قاسمی و نورانی و ناهیدی و حاجی پور در یکی از کوپه ها نشسته بودند و سعید قاسمی لطیفه می گفت و آنها می خندیدند.
سعید می گفت: "بله. نوری کریم عبدالسیاه یکی از سربازان قهرمان عراقی بود."
رضا حرف سعید را قطع کرد و گفت: "عبدالسیاه دیگه کیه؟"
-خب جد بزرگوار همون نوری دیگه. باز ما اومدیم حرف بزنیم این آقا رضا پابرهنه دوید تو خاکریز.
احمد با خنده گفت: "بگو سعید جان، حرفت رو بزن."
سعید لبانش را با زبانش خیس کرد. عینک از چشم برداشت و گفت: "بله. آقایی که شما باشید؛ این آقا نوری شنیده بود که ایرانی ها برای مخفی موندن از نگاه دشمن آیه ی "وجعلنا" می خونند. از بد روزگار تو یکی از همین عملیات ها یک تانک ایرانی تخته گاز می ره طرف آقا نوری خودمان. نوری اول می ترسه، بعد یاد آیه ی "وجعلنا" می افته و سریع چشماش رو می بنده و آیه رو می خونه. بعد به لطف و کرم خدا راننده تانک ایرانی کور می شه و..."
نورانی با حیرت گفت: "چی؟ کور می شه؟ خب بعد چی می شه؟"
سعید خیلی جدی گفت: "هیچی دیگه. راننده کور می شه و تانک از روی نوری رد می شه!"
همه برای لحظه ای به چهره ی جدی سعید خیره شدند. چهره ی سعید کم کم سرخ شد و بعد زد زیر خنده. همه خندیدند. رضا دست روی شکم خم شده بود و به شدت می خندید. احمد گفت: "تو اگه ترشی نخوری یه چیزی می شی آقا سعید."
سعید گفت: "ما شاگرد شماییم حاجی."
تازه از سالن غذاخوری برگشته بودند که نورانی گفت: "پس چرا حاج همت با ما نیومد؟"
سعید قاسمی گفت: "حکمتی تو کارشه."
رضا گفت: "چه حکمتی آقا سعید؟"
سعید به احمد چشمک زد و گفت: "سن شما قد نمی ده که من خودم رو خسته کنم."
ناهیدی گفت: "خیلی ممنون حالا ما بچه شدیم؟"
سعید گفت: "البته برادر حاجی پور و کمی تا قسمتی حاج احمد متوجه شدند بنده چی عرض کردم."
احمد و حاجی پور خندیدند.
نورانی گفت: "حالا ماجرا چیه که اینقدر خودت رو به خاطر دونستنش می گیری؟"
-عرض کنم خدمت شما، برادر همت با همسرشون به تهران میان."
رضا و نورانی و ناهیدی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. چشمانشان از تعجب گرد شد. رضا گفت: "مگه خانم حاج همت تو دوکوهه بود؟"
-نه اخوی. خانم حاج همت اندیمشک یا فکر کنم دزفول زتدگی می کنه.
نورانی گفت: "حاجی کی ازدواج کرد که ما خبردار نشدیم؟"
حاجی پور گفت: "بیا آقا سعید. کار دست حاج همت دادی. اینها دیگه دست از سرش برنمی دارند تا شیرینی بگیرند."
سعید گفت: "حاجی تو کردستان ازدواج کرد."
رضا به احمد نگاه کرد. هر دو خندیدند. سعید گفت: "چی شده حاجی؟ رمزی می خندید؟"
رضا گفت: "خب، حکمتی تو این خنده هست که سن شما قد نمی ده بدونید."
احمد زد زیر خنده و سعید غضبناک گفت: "باشه آقا رضا. یک بر هیچ. کی باشه که حالت رو بگیرم."
تا رسیدن به تهران خنده و شوخی از کوپه ی آنها دور نشد. در ایستگاه راه آهن تهران، همه از هم خداحافظی کردند و رفتند. احمد و رضا تنها ماندند. احمد گفت: "تو نمی ری رضا؟"
رضا گفت: "راستش، نیت کرده بودم وقتی خرمشهر آزاد شد و به تهران برگشتیم، اول به بهشت زهرا(س) برم." احمد ساکش را برداشت و گفت: "پس معطل چی هستی؟"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31104
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 48 تا 54 👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 55
✏️از ایستگاه راه آهن خارج شدند و سوار مینی بوس های بهشت زهرا(س) شدند. رضا به بیرون خیره مانده بود. هنوز تابلوها و پارچه نوشته های تبریک آزادی خرمشهر در خیابان ها و معابر دیده می شد. رضا احساس می کرد که مردم از دفعه ی قبل که دیده، دل زنده تر و شادترند. گویی رنگ شهر عوض شده بود. اما سر هر کوچه حجله ی شهیدی در نگاهش می نشست.
به بهشت زهرا(س) رسیدند. صدای نوحه و قرائت قرآن می آمد. بهشت زهرا(س) شلوغ بود. علم ها و کتل ها پیشاپیش مردم عزادار دیده می شد. احمد و رضا به سوی مدفن یارانشان رفتند. هر دو لباس رزم به تن داشتند. هر چند قدم رضا می شنید که کسی دعایشان می کند و قربان صدقه می رود. اما دست و دل رضا می لرزید. به مزار وزوایی، قجه ای، توسلی و بچه های دیگر رسیدند. بغض رضا ترکید. دلش پر بود.
از کنار سر مزار شهید چمران که بلند شدند، به سوی مدفن شهید جهان آرا به راه افتادند. احمد حال دیگری داشت. قدم هایش را سنگین برمی داشت. گویی در زمینی گلی و چسبناک راه می رود. آنجا که رسیدند، احمد دو زانو کنار سنگ قبر جهان آرا نشست. رضا دلش نیامد خلوت احمد را بر هم بزند. دو سردار به یکدیگر رسیده بودند. سرداری آسمانی و سرداری که هنوز بر زمین بود. رضا رفت و میان قبرها چرخید. وقتی برگشت، دید چشمان احمد مثل دو کاسه خون است. شنید که احمد می گوید: "محمد جان، حالا روی زیارتت را دارم. خرمشهر آزاد شد. مبارکت باشد. می دونم خوشحالی. کاش تو هم بودی محمد."
در راه بازگشت، احمد گفت: "فردا اول صبح تو ساختمان سپاه منطقه ده ب اش می ریم زیارت امام."
رضا ناباورانه گفت: "جدی می گی حاجی؟"
احمد گفت:'"دیر نکنی آقا رضا. از دستت می ره."
رضا گفت: "همین الان یکسره می رم سپاه."
احمد گفت: "نه. اول برو خونه. فردا می بینمت."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 56
✏️رضا بیرون ساختمان سپاه منطقه ی ده، دل نگران و پر تشویش قدم می زد و هرچند لحظه به ساعت مچی اش نگاه می کرد. همت آمد و گفت: "خبری نشد؟"
رضا گفت: "نه حاجی. دلم خیلی شور می زنه."
همت گفت: "ان شاءالله که مسئله ای نیست."
رضا نگاهی به انتهای خیابان انداخت و گفت: "ترسم از اینه که هدف کور منافق ها بشه. این چند روز اونطور که بچه ها می گن، منافق ها به سیم آخر زده اند و هر بچه مسلمان و حزب اللهی را که می بینند ترورش می کنند. حاجی رو هم که بهتر از من می شناسید. ترس تو وجودش نیست."
رضا چراغی به همراه اکبر حاجی پور از ساختمان خارج شد و گفت: "دیگه نمی شه منتظر موند. حاج محسن تلفن کرد و گفت زود راه بیفتیم."
رضا گفت: "شما برید. من منتظر حاجی می مونم."
همت به همراه دیگران رفت.
نیم ساعت بعد احمد آمد. رضا جلو دوید و احمد را در آغوش گرفت. احمد متعجب گفت: "چی شده رضا؟"
رضا سر از سینه ی احمد برداشت. صدایش می لرزید.
-نصف جان شدم حاجی. کجا بودی؟
-تو ترافیک گیر کردم. بچه ها کجان؟
-رفتند. نیم ساعت پیش.
احمد به ساعتش نگاه کرد.
-بریم که دیر شد.
ناصر کاظمی فرمانده ی سپاه کردستان سوار بر پاترول آمد و با عجله سر از پنجره درآورد و گفت: "سلام. بیایید بالا. حسابی دیر کردیم."
رضا به شیشه ی شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: "نه حاجی. این ماشین خطرناکه. یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز یک نارنجک بندازند تو، می دونید چی می شه؟"
احمد در را باز کرد و گفت: "برو عقب بنشین."
بین راه ناصر کاظمی گفت: "حاجی، رضا بیراه نمی گه. الان اوضاع خطریه. شما چهره ی شناخته شده ای هستید. مراقب باشید."
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: "شلوغش نکنید. ما رو توی کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثی ها هم که کاری از پیش نبردند، منافق ها هم هیچ غلطی نمی تونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه ی جنگ با اسرائیل می افته."
رضا جا خورد. ناباورانه به احمد نگاه کرد. احمد لبخندی زد و چهره ی پر صلابتش زیباتر می نمود. چشمان عقابی و بینی شکسته اش ابهت او را دوچندان می کرد.
ادامه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 57
✏️به جماران رسیدند؛ اما دیر. زائرین امام داشتند بیرون می آمدند. رضا با ناراحتی گفت: "تو را به خدا شانس ما رو ببین. دریا برم آبش خشک می شه."
همت و رضا چراغی و حاجی پور سرمست از دیدار رهبر انقلاب به سویشان آمدند. حاجی پور هنوز اشک می ریخت. احمد گفت: "زیارت قبول."
رضا گریست. دل شکسته و ناامید. تا لب چشمه بیایی و تشنه بازگردی؟ به بلندی قله برسی و طلوع آفتاب را نبینی؟ احمد سر به سوی رضا چرخاند و گفت: "ناامید نباش اخوی."
حاج محسن رضایی آمد. احمد به سویش رفت. رضا از ردای پرده ی اشک شاهد روبوسی و گفتگوی آن دو بود. حاج محسن دست بر شانه ی احمد گذاشت و به سوی جماران بازگشت. احمد آمد. هرسه چشم انتظار ماندند. وقتی حاج محسن با چهره ی بشاش بازگشت، نور امید در قلب هایشان روشن شد. حاج محسن گفت: "حضرت امام شما را به حضور پذیرفتند. بیایید."
پای رضا لرزید. به راه افتادند. اول وارد حسینیه شدند. حسینیه گویی در میان دریا بود؛ دیوارهای آبی رنگ و جایگاهی در آن بالا که صندلی سفیدپوش امام بر آن جا داشت. جایگاه، گویی صخره ای دست نیافتنی بود که غرق شدگان دست به سویش دراز می کردند و یاری می خواستند. رضا اولین بار بود که جماران را می دید. گوش هایش صدا می کرد. صدایی چون موج زدن دریا. چشم رضا به حاج احمد آقا خمینی افتاد. حاج احمد به استقبالشان آمد و خندان گفت: "خوش آمدید. امام شما را به حضور پذیرفتند. تشریف بیارید اتاقشون."
به حیاط رفتند و از پله های سنگی بالا رفتند. در حیاط چند درخت بود و باغبانی پیر به درخت ها آب می داد. حاج احمد به چارچوب شیشه ای اشاره کرد و گفت: "اونجاست!" پوتین از پا کندند و قدم بر فرش اتاق گذاشتند. رضا حس می کرد که صورتش گر گرفته و می سوزد. دستانش ناخودآگاه می لرزید. این چه حالی است؟ و امام آمد!
سرمست و خرامان از جماران خارج شدند. رضا منگ و متحیر از دیدن خورشید، گرمایی دیگر در کالبد وجودش حس می کرد.
نرسیده به ساختمان سپاه منطقه ده کشوری، احمد رو به رضا گفت: "امشب در خانه ی شهید قجه ای مراسم داریم. حتما بیا."
بعد رو به همت گفت: "حاجی، پس یادت نره. به سعید قاسمی بگو فردا بار و بندیلش رو جمع کنه و برگرده دوکوهه. سه اکیپ گشتی اطلاعاتی برای شناسایی برداره و هر شب و روز منطقه ی غرب خرمشهر تا پاسگاه شهید حاجی شاه رو خوب شناسایی کنه. حتی اگه لازم شد، تو دل عراقی ها نفوذ کنه. تا تنور داغه، باید نون رو جسبوند. نباید عراقی ها علاف بمونند."
همت "چشم" گفت. رضا هنوز منگ و حیران بود. همت لبخند زد و گفت: "آقا رضای ما هنوز مدهوش دیدار امام هستند!"
و رضا در خلسه لحظات زودگذری بود که در جماران گذشت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 58
✏️رضا هنوز به ماه خیره بود. صدای عمو حسین او را به خود آورد
-رضا جان، بیا که شام سرد می شه و از دهن میافته
رضا به اتاق عمو حسین رفت. عمو حسین و سیده خانم کنار سفره نشسته بودند. رضا کنار سفره نشست. عمو حسین از جیب بغل کتش پاکت نامه ای درآورد و گفت: "آقا نامه فرستادند بیا.
رضا پاکت نامه را گرفت و کنار زانویش بر زمین گذاشت. سیده خانم که زیرچشمی نگاهش میکرد گفت: رضا جان، هر چی باشه او پدرته. به گردنت حق داره. تلفنی که باهاش حرف نمیزنی لااقل دو خط نامه براش بنویس.
رضا با غذا بازی میکرد. اشتها نداشت. سربلند کرد و گفت: "پدر من عمو حسینه. شما هم بعد از مادرم، به گردنم حق مادری دارید. شما که از زندگی من خبر دارید. من از پدری او فقط یک اسم تو شناسنامه دارم. دیگه هیچ
عمو حسین گفت: "پسرم؛ کینه تو دلت نگه ندار. قلبت سیاه میشه.
رضا گفت: من کینه ای نیستم. ولی"
باقی حرفش را خورد. سیده خانم در حال جمع کردن سفره گفت: دو خط نامه بنویس و خلاص به خاطر من و عمو حسینت
رضا بلند شد و پاکت نامه را برداشت و گفت: "به خاطر شما
نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می داد. رضا نمی دانست چه بنویسد ساعتی از وقتی که خودکار به دست گرفته و کاغذی سپید زیر دست گذاشته بود، میگذشت و او فقط نوشته بود: "بسمه تعالی. ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز حال مستاصل بود که چه بنویسد. آن هم برای پدری که چند سال از او بی خبر بود و نمیدانست چه می کند. به ذهن فشار آورد و نوشت
به رسم تمامی نامه نگاری ها باید از احوال پرسی و دعا به جان شریف شما آغاز کنم. شاید حرفهایی که در این نامه میخوانید به کامتان شیرین نیاید و بگویید که ذهنم را شستشو داده اند. اما من، شما را آزاد میگذارم که هر فکر و تصوری که میخواهید درباره ام بکنید. دلم میخواهد از آذرماه پنجاه و هفت برایتان بنویسم در آن روزها من وقتی چشم شما را دور دیدم، به آرزویم رسیدم و از خانه ای که دو ماه از اسارتم در آن می گذشت، گریختم. به خیابان رفتم و در میان جمعیت خشمگین و جان به لب رسیده، از ته دل فریاد زدم: مرگ بر شاه. همان روز تیر به پایم خورد و سر از بیمارستان و بعد اداره ضدخرابکاری درآوردم. از ترس اینکه به سراغم بیایید، اسم و نشانی اشتباه به آنها دادم. مدت کوتاهی در زندان بودم که مردم به زندان ها ریختند و آزاد شدم. اما تا زمان پیروزی انقلاب به خانه نیامدم. وقتی شامگاه روز بیست و دوم بهمن به خانه آمدم عمو حسین گفت که شما در جستجوی من بسیار تلاش کرده اید و سرانجام چند روز به بیستودوم بهمن مانده از ایران رفته اید. حالا می دانم که از خواندن این نامه زیاد خوشحال نمیشوید اما من راه خودم را انتخاب کرده ام حالا من در کشوری زندگی میکنم که احساس می کنم ذره ای کوچک از خیل بی شمار مردمانش هستم که توانستند به عمر دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی پایان بدهند و عزت نفس بیایند
میدانید امام خمینی در اولین مصاحبه شان در بازگشت به ایران چه گفتند؟ گفتند که: من آماده ام تا عزت نفس شما را بازگردانم. برای من همین جمله بس است. شاید پیش خود بگویید که حرف های گنده تر از دهانم می زنم. اما من به راهی که می روم افتخار می کنم. چرا وقتی عراق به ایران حمله کرد، هیچ دولتی از ما حمایت نکرد؟ چرا شما که ادعای وطن پرستی دارید، به هم میهنان خود کمک نکردید؟ چرا شاه جوان(!) ثروت های این مملکت را که دزدیده بازنگرداند و فقط به شعار و مشت گره کردن بسنده کرد؟ گروه های فراوانی در بعد از انقلاب مانند قارچ سمی در این مملکت رشد کردند، چه مارکسیست، چه مجاهد خلق و چه توده ای که از قدیم بودند. اما همانها دستشان به خون جوانان این مملکت آغشته شد و ما هنوز گزند آنها را بر بدنمان احساس میکنیم سرت را به درد نمی آورم. مانند هر فرزندی برای پدرم آرزوی صحت و سلامت دارم. تا یادم نرفته بگویم که همیشه یادم است که مشت بر سینه میکوبیدی و می گفتی که این بدن و این سینه در راه وطن باید سپر گلوله شود. اما این ادعایی بیش نبود. حالا افتخار کن که پسرت زیر پرچم اسلام به جبهه میرود و سهمی ناچیز در آزادی خرمشهر از چنگ متجاوزین بعثی دارد نمیدانم که دیدار ما در این دنیاست یا در آخرت. اما از خدا میخواهم که همه را به راه راست هدایت کند. به خصوص پدرم را که در طلسم دشمنان اسلام اسیر است
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 59
✏️عموحسین و سیده خانم سلام میرسانند. شاید این اولین و آخرین نامه ای باشد که برایتان میفرستم، چون چند روز دیگر دوباره به جبهه ی جنگ بازمیگردم. دیگر سرت را به درد نمیآورم
خداحافظ
پسرت سید رضا هاشمی
رضا نفس راحتی کشید.نامه را کنار گذاشت و در بسترش پهن شد. پرده هنوز از وزش نسیم می لرزید و خنکای مطبوعی وجود رضا را قلقلک میداد
خبر بسیار ناگهانی و غافلگیر کننده بود: اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است.
هنوز طعم شیرین فتح خرمشهر در کام مردم ایران بود که این خبر شوم و تلخ پخش شد.
رضا در ساختمان سپاه منطقه ی ده بود که این خبر را شنید. بهت زده به احمد نگاه کرد. احمد به سختی خودش رو نگه داشت. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و گوش به رادیو که گزارش مشروح خبر اشغال نیمی از لبنان و رسیدن صهیونیست ها به بیروت را پخش می کرد، سپرده بود. خبرها حاکی از آن بود که صهیونیست ها اردوگاه پناهندگان فلسطینی را در لبنان به حمام خون تبدیل کرده اند و بعد گوینده گفت که سوریه از کشورهای مسلمان و به خصوص ایران تقاضای کمک کرده است و امام خمینی(ره) یک هیئت عالی رتبه ی دیپلماتیک را برای مذاکره با سران سوریه و لبنان عازم دمشق کرده اند.
رضا گفت: "حالا چه می شود؟"
احمد آهی کشید و گفت: "هرچی امام صلاح بداند، همان می شود. ما به خاطر اسلام می جنگیم. برایمان فرق نمی کند که این نبرد با عراق باشد یا با صهیونیست ها."
دو روز بعد، "ابوایاد" مرد شماره دو نهضت مقاومت فلسطین در یک کنفرانس خبری تلویزیونی، با بغض گفت: "کاش دولتمردان فلسطین و سوریه و لبنان به جای اعزام هیئت سیاسی به مجامع بین المللی و خصوصا کنفرانس سران عرب، گروهی از خواهران هتک حرمت شده فلسطینی و لبنانی را به این کنفرانس ها اعزام می کردند؛ بلکه وجدان مرده ی انسانی و غیرت عربیت در سران فارغ البال ممالک عربی زنده می شد."
بغض بر گلوی رضا چنگ انداخت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 60
✏️روز بعد احمد بعد از نماز جماعت سپاه منطقه ده رو به جمع گفت:"برادرها توجه داشته باشند که در برهه جدیدی از جنگ قرار داریم. با حمله صهیونیست ها به لبنان و سوریه، دست دو ابرقدرت شرق و غرب برای جهانیان رو شد. سوریه چند روز پیش از متحد اصلی خود دولت شوروی کمک خواست.اما روس ها جواب رد دادند. می دونید چرا؟ این کار مزد چشم پوشی امریکا از جنایات ارتش سرخ در افغانستان بود و حکم حق السکوت رو داشت. حالا سوریه از ایران کمک خواسته. معلوم نیست که ما به یاری اون ها برویم یا نه. اما اگر امام اجازه دادند، ما باید خودمون رو آماده رویارویی با صهیونیست ها بکنیم."
رضا در فکر حرف های احمد بود. رویارویی با صهیونیست ها؟ وقتی رضا به سپاه منطقه ده رسید و حالت غیرطبیعی بچه ها را دید، سراغ احمد را گرفت. احمد را در اتاق فرماندهی پیدا کرد. همت و رضا چراغی همراهش بودند. رضا دست همت را گرفت و گفت: "چی شده حاجی؟ برمی گردیم دوکوهه؟"
همت به چشمان پرسشگر رضا نگاه کرد و گفت: "دوکوهه؟ نه رضا جون. می ریم لبنان!"
-لبنان؟
-مگر خبر نداری؟ حضرت امام رزمندگان اسلام رو برای یاری مسلمانان لبنان مامور کرده اند. حاج احمد مسئول اولین گروه اعزامی به لبنان شده.
چهره رضا باز شد. صبر کرد تا احمد از اتاق فرماندهی بیرون بیاید. احمد وقتی رضا را دید، دست بر شانه ی او گذاشت و گفت: "همسفر ما هستی؟"
رضا شادمان گفت: "چی می گی حاجی؟ مگه می گذارم بدون من بری؟"
احمد لبخند زد و گفت: "پس فردا، پادگان امام حسین(ع)."
رضا دست احمد را فشرد. زبانش بند آمده بود. همت آمد و به احمد گفت: "به سعید قاسمی تلفن کردم. تا فردا خودشون رو می رسونند."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 61
✏️پادگان امام حسین در نزدیکی تپه های سنگی لشکرک، با ساختمان های کوچک و بزرگ سرشار از جمعیتی بود که پرچم های سرخ و سبز در دست داشتند.
احمد با گلیچینی از بهترین نیروهای کارآمد و رزمی از لشکرها و یگان های مختلف و جمع کردن آنها در پادگان امام حسین(ع)، آخرین حرف ها را به آنها می گفت. همه ساکت و منظم ایستاده بودند و چشم از احمد برنمی داشتند.
-برادرها! این راه، راهی بی بازگشته! کسی که با ما میاد، باید تا آخر خط همراه ما باشه. اگه اونجا عملیاتی انجام بدیم، ممکنه حتی جنازه ی هیچ یک از شهدا به ایران برنگرده. ترکیه به علت عضویت در پیمان ناتو و رابطه ی گرم با صهیونیست ها قطعا راه هوایی رو می بنده. شاید ما اولین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به لبنان می ریم. پس، اونهایی با ما بیان که تا آخر خواهند ماند.
لحظاتی سکوت در پادگان حاکم شد. همت دست به جیب بلوز برد و برگه ای را درآورد. آن را بالا آورد و فریاد زد: "حاجی ما می آییم. این وصیت نامه ی ماست."
رضا و حاجی پور و سعید قاسمی هم وصیت نامه هاشان را بالا آوردند و بعد تمامی جمعیت وصیت نامه ها را بالای دست بردند و فریادهایشان در پادگان پیچید:
-ما می آییم. این هم وصیت نامه مان!
فریادهای تکبیر و "یاحسین(ع)" پادگان را به لرزه درآورد.
اتوبوس ها پر از نیروهای اعزامی شد و به سوی فرودگاه مهرآباد به حرکت درآمد. بین راه رضا رو به سعید قاسمی گفت: "آقا سعید، کی آمدی؟"
سعید گفت: "همین که تلگراف حاج احمد رسید، سریع بچه ها رو به همراه سلاح ها و مهمات غنیمتی برداشتم و راهی شدم. خدا رو شکر که به موقع رسیدم."
فرودگاه مهرآباد در ازدحام خبرنگارهای داخلی و خارجی بود. دوربین ها، تصویر رزمندگان ایرانی را که سربندهای سرخ و سبز به پیشانی بسته بودند و سوار بر هواپیما می شدند، ثبت می کرد.
لحظاتی بعد، هواپیما به مقصد سوریه پرواز کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31104
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 48 تا 54 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31154
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 55 تا 61 👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 62
✏️رضا کنار دستواره و رضا چراغی زیر پنجره ی کوچکی نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. صندلی های هواپیما را قبلا چیده بودند و جمعیت تنگاتنگ هم نشسته بودند تا همه در هواپیما جا شوند. هیچ کس آرام و قرار نداشت.
هواپیما در فرودگاه به زمین نشست. سفیر ایران در لبنان به همراه چند نظامی سوری وارد هواپیما شدند. چشمان مردان سوری از دیدن بسیجی ها گرد شد. موسوی رو به جمع سلام کرد و از مظلومیت مردم سوریه و لبنان و حملات صهیونیست ها به مناطق بی دفاع مسکونی در بیروت و سوریه سخن گفت. احمد رو به جمع گفت: "قبل از آمدن به اینجا، آنچه گفتنی بود با شما گفتم. خیلی کوتاه عرض کنم. امام ما فرموده اند باید اسرائیل از صحنه جهان زدوده شود و شما مردان بزرگ باید این حرف اماممون رو جامه ی عمل بپوشانید."
یکی از نظامیان سوری شروع به صحبت کرد.
موسوی گفتار او را برای جمع ترجمه می کرد.
-برادران ایرانی! ما انتظار آمدن شما را نداشتیم. من از سوی رئیس جمهورمان آقای حافظ اسد و مردم سوریه و لبنان به شما خیرمقدم عرض می کنم. شما در حالی به کمک ما آمده اید که کشور خودتان درگیر جنگ است، اما کشورهای مسلمان و حتی عرب زبان، کوچکترین قدمی برای ما برنداشته اند. مردم ما در انتظار شما در خیابان ها صف کشیده اند. خوش آمدید.
وقتی اولین نیروهای ایرانی از هواپیما پیاده شدند، برق فلاش دوربین های عکاسی یک لحظه هم قطع نشد. خبرنگاران سمج، پی در پی عکس و فیلم می گرفتند.
نیروهای ایرانی به خیابان های دمشق رسیدند و با موج انسان هایی مواجه شدند که به استقبال آنها آمده بودند. باران نقل و سکه های پول بر سر آنها باریدن گرفت. گوسفندها و گاوها زیر پایشان قربانی می شد. احمد پیشاپیش نیروهایش استوار و محکم قدم برمی داشت و پشت سر او بسیجیان در پنج صف حرکت می کردند. مردم شادمان و اشک ریزان فریاد می زدند و پایکوبی می کردند. احمد مشتش را گره کرد و فریادش در میان مردم پیچید:
-یا لبنان! یا لبنان! هذا جیوش القرآن!
همزمان با فریاد رزمندگان ایرانی، مردم همنوای آنان شدند.
لحظه ای بعد شعاری دیگر در میان بسیجیان و مردم سوریه شکل گرفت:
-بالروح، بالدم نفدیک یا امام!
مردم به هیجان آمده بودند. رضا پابه پای احمد حرکت می کرد.
همت به احمد نزدیک شد و گفت: "حاجی، می دونی امروز چه روزیه؟"
-نه!
-امروز یوم الاسرار است! روزی که اسرای کربلا به شام رسیدند!
احمد با حیرت به همت که می گریست نگاه کرد. بعد گفت: "به بارگاه حضرت زینب(س) می رویم!"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 63
✏️تا رسیدن به بارگاه حضرت زینب(س)، نیروهای احمد از میان خیل بی شمار مردم گذشتند. چشم رضا که به گنبد حضرت زینب(س) افتاد و اشک ریخت. همهمه ای به پاخاست.
به بارگاه رسیدند. پوتین ها از پا کنده شد. هجوم به ضریح مبارک، فشار صورت بر ضریح، مرقد سبزپوش در آغوش بسیجیان.
-السلام علیک یا قره عین الرسول. یا زینب کبری(س)!
-السلام علیک یا رقیه(س)!
چون پروانه گرد شمع چرخیدند. دل ها سبک شد. نماز زیارت به پا شد.
-حرکت می کنیم.
مردم همچنان در بیرون بارگاه در انتظار بودند. می گذشتند. شور و ولوله ای به پا بود. جوانی صف سربازهای محافظ را شکافت و به احمد رسید. دست به لباس او کشید و به صورت خود مالید.
پیرزنی بر آرم سپاه لباس همت بوسه زد.
مردی دیگر پیشانی رضا را بوسید و اشک ریخت.
چتد اتوبوس نیروهای احمد را به پادگانی "زبدانی" در غرب سوریه برد. رضا از احمد شنید که پادگان زبدانی در نزدیکی مرز لبنان است.
شب شده بود و آسمان و زمین غرق تاریکی بود. ترس از هجوم خفاشان صهیونیست، نوری بر زمین نگذاشته بود. رضا می دانست که مردم سوریه و لبنان همچون شهرهای بمباران شده ی ایران در خاموشی مطلق به سر می برند. حتما آنها در پناهگاه ها و زیرزمین خانه شان به سر می برند و دعا می کنند تا از گزند بمباران هوایی دور بمانند.
به پادگان که رسیدند، شامی مختصر خوردند و خوابیدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد