📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از صلوات 110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طرح عیدانه ۹۸
✅برنامه داریم جهت عیدنوروز ۹۹ درروز ولادت حضرت علی ع به بچه های بدسرپرست وایتام تحت پوششمان پوشاک وکفش هدیه کنیم.
✍جهت ۲۰۰ بچه تحت پوشش نیاز به ۲۰ میلیون تومان داریم که این مبلغ را به تعداد ۸۰۰ سهم ۲۵ هزار تومانی تقسیم کردیم...هرکسی به هرتعدادسهام که میتونه تقبل کنه...حتی المقدور یک سهم ۲۵هزارتومانی تقبل کنید.
✍نحوه پرداخت :
لطفاحتما پس ازواریزمبلغ به شماره (۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴ پیروی)درگروه زیر و یا پی وی
استاد پیروی اعلام کنید
@peyravi61
جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅ جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvUPUVGSfeN9Jw
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور علی جاراللّه نام تعدادی از جاسوس
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨ - تكريت - اردوگاه ١٦ بازیهای جامجهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقهی فينال بود. به بركت اين بازیها، عراقیها به بچهها كمتر گير میدادند. بازیها باعث شده بود بچهها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقهی نگهبانها ابراز محبت كنند. نگهبانهای فوتبالدوست با وسواس و تعجب خاصي بازیهای جامجهانی را دنبال میكردند. هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبانها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقهی خاصی به فوتبال نداشت. همان اوايل شروع بازیهای جام جهانی، عراقیها ساعتها دربارهی بازی افتتاحيه كه بين تيمهای آرژانتين، قهرمان دورهی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت میكردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب میكردند. با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جامجهانی دوره قبل رو برده! در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را میگيرد. میگفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی میكنم!
سعد كه بعضی وقتها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچهها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچهها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند. من و تعدادی از بچههای بازداشتگاه ترجيح میداديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جامجهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود.
پنجشنبهی همان هفته عراقیها ناراحت بودند، نمیدانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير حزب كل دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد. وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا میدونه، تيرها و موشکهای سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨ - تكريت - ا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
کنار در ورودی سوله نشسته بودم. سیدعلی آشنا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از کنارم رد شد. سیدعلی آدمِ تودار، عاطفی و با محبتی بود. صدایش زدم و گفتم: سیدعلی! چیه، چرا ناراحتی؟ علاقهی خاصی به من داشت. مدتی بود به عنوان ارشد سوله انتخاب شده بود. آمد کنارم نشست و گفت: آقا سید! اون پشت سوله یه قضیهای رو دیدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بهش گفتم: گفتنی است؟ گفت: ستوانیار اسداللّه پناهی بچهی اصفهان رو میشناسی؟ گفتم: آره، میشناسمش! گفت: اونو پشت سوله دیدم نشسته، مسواکی دستشِ، داره نگاش میکنه و گریه میکنه، جلو رفتم و گفتم ستوان پناهی! تو چرا گریه میکنی؟ شما بزرگترها باید مقابل مشکلات و سختیها صبور و محکم باشید، به ما کوچکترها روحیه بدید، مثل اینکه یکی باید بیاد به خودتون دلداری بده!
ستوان پناهی مسواکی رو که دستش بود، بهم نشون داد. روی مسواک نام دخترش حک شده بود، گفت: علی آقا! من آدم تودار و محکمیام، تو ارتش خدمت کردم، سختی زیاد دیدم، اما کم آوردم. روزی که از خانه خداحافظی کردم و اومدم جبهه، دخترم عاطفه بهم گفت: بابا! برگشتی واسم یه مسواک بخر. گفتم چشم دخترم، حتماً برگشتنی برات مسواک میخرم! این مسواک رو واسه اون خریدم، اما دیگه برگشتی در کار نبود، اسیر شدم و اون هنوز منتظرِ این مسواکه! این را که گفت یاد شهید پیران مستوفیزاده افتادم. پیران دو روز قبل از شهادتش بهم گفت: روزی که از خانه میآمدم جبهه، پسرم یاسر دنبالم میآمد و زیاد گریه میکرد. هر کاری کردم برنمیگشت. برای اینکه او را آرام کنم تا برگردد خانه، بهش گفتم: پسر گلم! میرم دهدشت برات پیراهن بخرم، زود برمیگردم.¹ سیدعلی که با دیدن این صحنهی عاطفی اشکش درآمده بود، گفت: علی آقا! خیلی دلم واسه عاطفهام تنگ شده، فکر میکنم دیگه هیچ وقت عاطفه رو نبینم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سهشنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیهام کند. علی آقایی ارشد سعی سوله کرد میانجیگری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟ 😂 حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چه میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیرهام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو میرسه!
بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن میخواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا میزد تا نیمههای شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقتها به میثم میگفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو. حاجی میگفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمیخورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش میگفتم: بندهی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا میخوری؟ میگفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچهها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت میشه، کمتر که بخورم روزی یکبار مزاحمشون میشم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچهها میشم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سهشنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ ارد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبانهای عراقی، احترام نظامی بجا نمیآورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه میگفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبانها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد میشدند، باید احترام نظامی بجا میآوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبتهایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانیها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریمهای نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم!
ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرفهایی که میزد زیاد کتک میخورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمیذاری، این قانونشکنی برات گرون تموم میشه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او میخواستم با عراقیها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را میزد. وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرماندهای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم! ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بیادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم.
وقتی عراقیها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمیذارم!
ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه میگوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهلبیت رسولاللّه هستید!
ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند.
به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزیای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفسهای فلزیِ مرغی. این قفس بین سولهی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سولهی ما قرار داشت. نردهکشیهای این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم. نمیتوانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگتر باشه، آزادی شیرینتره!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
https://eitaa.com/Be_win/2941
کار پردرامد میخوای حتما سری بزن👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ ار
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ کمپ ملحق
یک هفتهای بود که گال گرفته بودم. مرض بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالت های سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروبها و امراض ناشناخته بود، خیلی ها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفتهی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالیها دو برابر شد.
روز قبل دکتر جمال در جمع گالیها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی همخرج شوید. تمام بدنم را جوشهای سرخ و چرکین گرفته بود. این جوشها به گونهای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم میشد، اما این دانهها زخم که میشدند، عفونت میکردند. با کسی دست نمیدادم و روبوسی هم نمیکردم.
به دستور دکتر جمال همهی گالیها جلوی در سوله جمع شدند. میخواستند ما را ببرند، کجا خدا میداند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطهی سولهها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپ ملحق به ردیف نشستیم.
این کمپ را به گالیها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آنها را به سولهها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضیها را به اردوگاه نهروان برده بودند. از اینکه از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگیهای عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان میداد. وقتی میخواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود.
وارد حیاط ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمعمان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچهها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بینالنهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود. پمادی که باید استفاده میکردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوشهای چرکین میمالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب مینشستیم. بعد از استفادهی پماد باید حمام میکردیم، آن روزها در کمآبیِ مطلق به سر میبردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب میآوردند، خشک شده بود. کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب میآوردند. بیشتر وقتها آب برای شستن دستهایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه میکرد، آب میآوردند!
از اینکه مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمیداد لخت شویم. آرزو میکردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچهها زیر بار نمیرفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ ک
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بیفایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راستگو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر میکنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمیخواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست میگه، حرفشو باور کنین! بچهها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ مشغول میوه خوردن بودند. با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچهها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرفهایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد میکرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر ! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه! دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت میپرسم، راستشو بگو؛ اگه میدونستی میای جنگ، روزی اسیر میشی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور میشی لخت بشی، میاومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش وخواستهی یه اسیر عراقی اهمیت داره! گفت: حاشیه نرو، دلم میخواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمیشد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه میدونستم تو اسارت مجبور میشم لخت شم صد سال جبهه نمیآمدم. حتی اگر به او میگفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط میگفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید!
سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم:
دکتر! اگه ناراحت نمیشی، یه خواهش دیگهای داشتم! حالا که میفرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت میشیم، ولی خواهش میکنم به نگهبانهای کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خندهاش گرفت و گفت: نگهبانهای این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مقاومت که کردیم با کابل و باتوم ب
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که میدانستم بیهوده آب در هاون میکوبم، به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور میخورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن! گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه! با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم. بچهها فکر میکردند دکتر جمال و نگهبانها قبول کردهاند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند. صحبتهایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچهها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیکترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازهی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت میکشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم! حسن بهشتی پور به بچهها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن! بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری میکردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه میگفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن د
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دلم میخواست میتوانستم از عراقیها انتقام بگیرم. با مبتلا شدن به گال بد جوری تحقیر شده بودم. لخت شدن در برابر دوستان سخت و در برابر دشمنان سختتر بود. آن روزها در کنار بیماری گال، رشکها و شپشها همدست عراقیها شده بودند تا خونمان را بمکند. به علت شرایط غیر بهداشتی کمپ، تمام لباسهایمان پر از شپش و رشک بود. آخرهای شب، اوقات فراغت بچهها شده بود کشتن شپشها. از بس شپشها خونمان را مکیده بودند که چاق و چله شده بودند. شکمشان پر از خون بود و به سختی از سر وصورتمان بالا میرفتند. لای درزهای پیراهن و شلوارمان جا خوش کرده بودند. هر چقدر از آنها میکشتیم، فردای آن روز تعدادشان بیشتر میشد. روزهای بعد رشکها تبدیل به شپش میشدند. بچهها چنان شپش در در سرشان رخنه کرده بود که از زیر پوست سر بچهها شپش و رشک و عفونت بیرون می زد. نیمههای شب که از خواب بیدار میشدم، بیشتر اسرا مشغول کشتن شپش بودند. بعضیها در خواب دستشان در حرکت بود و لحظهای از خاراندن غافل نمیشدند. شب بچهها لباسهایشان را وارونه میپوشیدند تا برای ساعتی از شر شپشها راحت باشند. اقرار میکنم مقابل نگهبانهای عراقی کم نیاوردیم، اما مقابل شپشها چرا! صبحها که میخواستیم صبحانه بخوریم، به خاطر کشتن شپشها ناخنهایمان که تنها ابزار قتل شپشها بود، خونآلود بود. ترجیح میدادیم آبی را که میخواهیم دستهایمان را با آن بشوییم، بخوریم. با همان دستهای کثیف غذا میخوردیم. دلم میخواست از عراقیها انتقام میگرفتم. قضیه را به جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه گفتم، استقبال کرد. از عاقبت کار میترسید. جلال گفت: عراقیها میفهمن و حالمون رو میگیرن! جلال! شاید خدا از این کارمون راضی نباشه، ولی یه حالی از عراقیها بگیریم ضرر نداره. نزار بچهها بفهمن. حواسم هست، فقط به اونی که قراره این کارو انجام بده میگم. تعدادی شپش توی پلاستیک ریختیم. با مجید قربانی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بود، صحبت کردم. از مجید خواستم درو از چشم نگهبانها، شپشها را لابهلای پتوی عراقیها خالی کند. مجید میترسید لو برود. گفت: اگر بفهمن دمار از روزگارم در میارن! برای این کار انگیزهی کافی نداشت. مجبور بودم برایش صغری و کبری بچینم: ....مجید! تو بحث بیماری گال مجبور شدیم مقابل ایرانی و عراقی لخت بشیم. اونا مثل یه برده با ما برخورد می کنن. اسرای اونا تو ایران چلو مرغ میخورند و ما فقط خواب چلو مرغ میبینیم. این شپشهایی که خون ما را میمکند! بخاطر بی توجهی عراقیاست! سعی کردم انگیزهی کافی را در او به وجود آورم. چون قضیه با او مطرح شده بود، عقل حکم میکرد خودش این کار را انجام دهد. میتوانستم سراغ فرد دیگری که روزهای بعد مسئولیت نظافت اتاق سرنگهبان را بر عهده میگرفت، بروم، صلاح نمیدیدم. اگر او این کار را انجام نمیداد، روزهای بعد توسط فرد دیگری انجام میشد، عراقیها مجید را سین جیم میکردند. چون خودش مرتکب چنین کاری نشده بود، احتمال این که به عراقیها بگوید، فلانی گفت این کار را انجام دهم و من قبول نکردم وجود داشت. اما اگر دستش توی این جرم شریک می شد، خودش را لو نمیداد. بعد از صغری و کبری چیدنهای فراوان قانع شد شپشها را لابهلای پتوی عراقیها خالی کند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
سید ناصر حسینی پور نویسنده کتاب پایی که جا ماند همراه با ۴ برادر و پدر خود در دوران دفاع مقدس از مرزهای ایران اسلامی دفاع کردند.
#پایی_که_جا_ماند
#سید_ناصر_حسینیپور
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طرح عیدانه ۹۸
✅برنامه داریم جهت عیدنوروز ۹۹ درروز ولادت حضرت علی ع به بچه های بدسرپرست وایتام تحت پوششمان پوشاک وکفش هدیه کنیم.
✍جهت ۲۰۰ بچه تحت پوشش نیاز به ۲۰ میلیون تومان داریم که این مبلغ را به تعداد ۸۰۰ سهم ۲۵ هزار تومانی تقسیم کردیم...هرکسی به هرتعدادسهام که میتونه تقبل کنه...حتی المقدور یک سهم ۲۵هزارتومانی تقبل کنید.
✍نحوه پرداخت :
لطفاحتما پس ازواریزمبلغ به شماره (۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴ پیروی)درگروه زیر و یا پی وی
استاد پیروی اعلام کنید
@peyravi61
جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅ جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvUPUVGSfeN9Jw
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
❣ ﷽ ❣
#ومن_الله_توفیق
💰کانال #میلیونرشو درمسیرسبز
شما را با #کارودرآمدمیلیونی از این پروژه آشنا میکند و معرف شما میشود
🖌مـــا در نظر داریم شما #میلیونر شوید. ..⁉️
#هزینههای_شما_را_کم_کنیم
#درآمدزایی_شما_را_زیاد_کنیم
درکل #رفاه بیشتر نصیب شما کنیم
📣 #نصیحت_من
◼️ #ده_سال #بيست_سال بعد بابت اینکه در این #پروژه #شرکت نكردی ، خیلی بيشتر ازاین حرفها #افسوس میخوری تا بابت كارهايی كه كردی‼️
🙏 #بخدا بحرفم بکنی، ضرر نمیکنی
⭕️ اين #روحيه تسليم پذيریتو كنار بگذار، تو هر کاری زود #تسلیم نشو.
✅ هرچه زودتر در این
( #پروژه_ثبتنام ) کن،
❗️تا بعدها حسرت نخوری❗️
😢 بعدا پیشیمانی سودی ندارد‼️
⭕️ مشهدیای که #حتماحتماحتماحتما دلشون میخواد پولدار بشن و نمیترسن و جیگردارن.✊
💢فکر خود و خانواده هستند
وارد بشن🏃♂🏃♂ درخدمتم 🤝
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد