به سوی سرزمین عشق❤️🩹(:
📱@enqelabi_taraz_57
خاورمیانه در آستانه حمله ایران به اسرائیل است.
تصویری از تعداد ناوها و کشتیهای جنگی آمریکا که تاکنون وارد خاورمیانه شده اند.
@BisimchiMedia
کانال 13 عبری: به سخت ترین لحظه از 7 اکتبر به بعد نزدیک می شویم.
@BisimchiMedia
اعتراف روزنامه اسرائیلی به انجام ترور شهید هنیه توسط موساد
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام عباس . .
پای من به کربلا برسد
حرف های زیادی دارم (:
دیشب منبری حرف قشنگی زد :
« یا حلقوم حسین هستی یا شمشیر یزید »
آنقـدرگریهمیکنمتاکهمـراهمبخـری
سخـتدرهمشـدهاوضاعمـنازهرنظری:)
ز بس به هجر تو خو کرده ام،
قسم به وصالت؛که یک دقیقه غمت را به عالمی نفروشم...
صلی الله علیک یا ابا عبدالله ❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم یه روز میام...
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِاَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد #شهید_حمید_سیاهکالی کند، با این حال تنهایم نمی گذاشت. داخل
#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_هشتاد_و_یک
#شهید_حمید_سیاهکالی
مادر خیلی حساس بود. رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم میشد و پیشانیش را می بوسید. امکان نداشت این کار را نکند. همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود، هر بار مادرش تماسمفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد. اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد.برایم این چیزها عجیب بود. گفتم حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی. همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با مادرتصحبت کن گفت درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا کههست. خدا که می بینه! ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین و روز پاسدار بود که حمید گفت بریم سمت امامزاده حسین. میخوام برای بچه های گردان عطر بگیریم. همونجا هم نماز میخونیم و برمیگردیم. به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم، چند مدل عطر را تست کردیم. هفتاد تا عطر لازم داشت. بالاخره یکی را پسندیدیم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم. گفتم: «آقا این عطر برای خودت. هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار» بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را میزد. خیلی خوشبو بود. بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست. چند باری جویا شدم. طفره رفت. حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده، ولی نمیخواهد بگوید که من ناراحت نشوم. یک بار که حسابی سؤال
پیچش کردم گفت یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود. من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر رو بهش دادم!....
🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_هشتاد_و_دو
#شهید_حمید_سیاهکالی
اواسط اردیبهشت ماه بود. آن روز از سرکار مستقیم برای مربیگری رفته بود باشگاه. خانه که رسید از شدت خستگی، ساعت ده نشده خوابید. نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند. دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه. در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند. بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند. باید به محل پادگان می رفت. سریع آماده شد. موقع خداحافظی پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «مشخص نیست!» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم. خبری نشد. کم کم خوابم برد. ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم. هنوز برنگشته بود. خیلی نگرانش شدم. گوشی را نگاه کردم. دیدم پیامک داده خانوم من میرم بندرعباس. مشخص نیست کی برگردم. مراقب خودت باش.)خیلی تعجب کردم. با خودش چیزی نبرده بود، نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی. معمولا مأموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم. دلم خیلی آشوب شده بود. سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیرنویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود. خیالم کمی راحت شد. با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی، دو روزه است. می روند و برمی گردند. ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم. داخل اتوبوس بود صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد. گفتم حمید، چرا این طور بیخبر؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟....
🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
هدایت شده از ″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِاَࢪْبــٰابْ″
https___vesal.co_FTP_files_tracks_11_track_aOMkYotSlRTZf3EYCYtYszHyTGGyET_320.mp3
22.7M
ما گـم شدگــٰانیـــم که اندر خم دنیـٰا
تنهـٰا هنرِ ماست که مجنونِ حسینیم...!🖤
زیارت عاشورا
با نوای دلنشین
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
نوش روحتون...🥺❤️🩹
به امید شهادت...💔
🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
0:00
تایم به فدات🥺💗
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج