eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
790 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
61 فایل
بـِسـْܩِ‌رَبِّ‌الـْـݼُسـَیـنـْـ؏ ؏ِـشـق‌یـَعنے‌بِہ‌طُ‌رِسیـבَنــــ♡ ازپویانفریون‌،رسولیون،نریمانیون طلوع: ¹⁴⁰².¹¹.¹⁶ غروب:شهادت‌ان‌شاءالله خادم: @F_fehreh_89 کپی‌؟به‌شرط‌دعای‌شهادت پناه: @baba_ebrahim_man ناشناس https://abzarek.ir/service-p/msg/2002483
مشاهده در ایتا
دانلود
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود #شهید_حمید_سیاهکالی عوض کند. خانه که رسیدیم، نوه های صاحب خا
گروهی که اسمشان برای اعزام به سوریه در آمده بود، پشت سر هم دوره های آماده‌سازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود، دنیا برایش شده بود مثل قفس! پیکر بود و حال و حوصله هیچ کاری را نداشت. حس آدم های جامانده‌ای را داشت که همهٔ رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه، پروازشان چند بار به تعویق افتاد. هر روز که حمید به خانه می‌آمد، از رفتن رفقایش می‌پرسیدم. حمید با خنده می‌گفت: جالبه هر روز از اینها خدافظی می‌کنیم، دوباره فردا صبح بر میگردن سرکار. بعضی از همکارهای ما میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه رو نداریم. هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خدافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه! شانزدهم مهر ماه با ناراحتی آمد و گفت: بالاخره رفتن و ما جا موندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد. همه رو تک تک بغل کرد. حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد. بابا سر این چیز ها حساس بود. خیل زود احساساتی میشد. این صحنه ها او را یاد دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکهٔ افق پخش میشد. پدرم زنگ میزد به حمید و می‌گفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه. یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روز ها خیلی به همه ما سخت می‌گذشت. حمید می‌گفت: کل پادگان یه حالت غمی به خودش گرفته است. خیلی بی تاب شده بود. نماز شب‌هایش فرق داشت. هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم. وارد که میشدم چشم‌های خیسش گواه همه چیز بود.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می‌گفتد. صدا خیلی با تاخیر می‌رفت. حمید سعی می‌کرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه می‌انداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان می‌گفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده. حمید خانه که می آمد،می‌گفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید می‌نشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را می‌دیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده. آن روز ها اصلا فکرش را نمی‌کردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم! 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_دو #شهید_حمید_سیاهکالی دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت.
«فصل نهم» ما لقا را به بقا بخشیدیم... به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را می‌خواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می‌کشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم می‌توانستم ببینم. صفحه به صفحه می‌خواندم و مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب دختر شینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه. آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمی‌کردم ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
حمید مجبور مشغول سر و کله زدن با آبمیوه‌ گیری بود که درست کار نمی‌کرد. چون توی مخابرات کار میکرد،دست به کار فنی خوبی داشت. هر چیزی که خراب می‌شد سعی می‌کرد خودش درست کند. از کلید و پریز گرفته تا لولا در و شیر آب. خیلی کم پیش می‌آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند. داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم. با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت میکردم. اسمش را هم نمی‌توانستم بگویم. ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه‌ای تاب دوری‌اش را نداشتم. با صدای تلفن از عالم خاطرات بیرون آمدم. مسئول بسیج دانشگاه بود. اصرار داشت برای اردوی جدید الورود دانشگاه همراهش باشم. دلم پیش حمید بود نمی‌خواستم تنهاییش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همکاری با کاروان راه نداشتند. بعد از موافقت حمید،هشتم آبان به همراه دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم. قبل از اردو برایش آش شعله زرد پختم. معمولا قبل از اردو هایی که میرفتم برایش دو سه وعده غذا میپختم و داخل یخچال میگذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می‌آمد. بعد از یک روز برگذاری کلاسهای آموزشی،روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم. دریا طوفانی بود. با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت «کاخ موزه پهلوی» حرکت کردیم. فصل پرتقال و نارنگی بود. بعضی از دانشجوها شیطنت میکردند و از میوه‌های درختان باغ جلوی موزه می‌چیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین ...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
اولین شهید مدافع حرم استان قزوین،شهید «رسول پور مراد» به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهید رفته است. زیاد نمی توانست صحبت کند. وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی میوه چیدند، گفت: عزیزم لب به اون میوه ها نزن. معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده. اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی میخرم. چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم. خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه. لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود. اجازه نمی‌داد من لباس هایش را بشویم،از لباسهای مهمانی گرفته تا لباسهای باشگاه و لباسهای نظامی. همه را خودش می‌شست. سال اول که طبقهٔ پایین بودیم،آشپزخانه جایی برای تخلیهٔ ماشین لباسشویی نداشت. وقتی هم به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمیشد. برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم. مجبور بودیم با این شرایط کنار بیایم و لباس‌ها را با دست بشوییم. دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم. سریع وسایلم را جا به جا کردم و مشغول آشپزی شدم. حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاد. البته طبق تعریفی که داشت در دوران مجردی هم از پیتزا فراری بود. مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خوردند،ولی چون خوب درست نشده بود،از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود. با یاد آوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لب‌هایم به خنده کش آمد. وقتی برای اولین بار پیتزایی که خودم پخته بودم را دید،اولین لقمه راه با چشمهای بسته خورد ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت. جوری شده بود که خودش می‌گفت: فرزانه امشب پیتزا درست کن. اون چیزی که ما بیرون خوریم، با این چیزی که تو درست می‌کنی زمین تا آسمان فرق داره. مطمئنی اینم پیتزاست؟ مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو ،سه کیلو خمیر گذاشته شده است. خوب که دقت کردم،کاشف به عمل آمد که حمید می‌خواسته نان های خیلی تُرد را آب بزنند تا از خشکی در بیاید. اما به جای پاشیدن چند قطره آب انگار نان ها را به کل شسته بود. بعد هم تا کرده و داخل جا نانی گذاشته بود! زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم. چند دقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالا نیامد. از پنجره که سرک کشیدم،متوجه شدم در حال صحبت کردن با پسرک صاحبخانه است. سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم. وقتی از پله ها بالا می‌آمد، مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو، پرسیدم: پسرک صاحبخانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم که ببری طبقه پایین. حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: پسر صاحبخانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونهٔ سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بود پس بده. تحویل من داد که به کتابخونه برگردونم. کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود. به حمید گفتم: این همون کتابیه که توی کتاب‌ فروشی ها دنبالش می‌گشتیم،ولی پیدا نکردیم. حالا که کتاب اینجاست می‌شینیم دو نفری می‌خونیم. حمید کتاب را روی اُپن گذاشت و گفت: خانوم ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_شش #شهید_حمید_سیاهکالی خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه
گفت: خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم. ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم. جایی هم به نام ما ثبت نشده. پس حق خوندنش رو نداریم. کتاب جزء اموال عمومی کتابخونه است. ما وقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه گرفته باشیم.                               ◻️⁩⁦◼️⁩⁦⁦◻️⁩                 تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم. در رابطه با خونه سازمانی‌ای که قرار بود به ما بدهند صحبت می‌کردیم. مادرم گفت: کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونهٔ جدید باشی. موقع خدافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری، گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند. من اسم حمید رو خط زدم! یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه. گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریهٔ آرام حمید شدم. طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب «دختر شینا» را دست گرفته و با خاطراتش اشک میریزد. متوجه حضور من که شد،کتاب را بست و گفت: راست میگفتی ها، زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست. همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن. این که یه زن به تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته. دوست دارم حالا که اسمم رو برای رفتن به سوریه نوشتم، اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم، تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی. همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم، با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردنش رو بگویم. حمید که دید خیلی در فکر هستم، علت را جویا شد. بعد از کلی مکث و مقدمی چینی گفتم ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_هشت #شهید_سیاهکالی_مرادی بابا پشت تلفن خبر داد که اسمت رو ا
حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه. از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده. پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد. قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را به لیست اعزامی های دورهٔ جدید اضافه کنند. روز شنبه شانزدهم آبان، ساعت پنج، از دانشگاه برگشتم. هوا ابری و گرفته بود. برق‌های اتاق خاموش بود. حمید کنار بخاری پتویی به سرش کشیده بود و به خواب رفته بود. پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم. هنوز چند لقمه‌ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد. صدایم کرد و گفت: کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم. از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم. با شوخی گفتم: چیه باز می خوای بری سوریه؟! شاید هم می خوای بری سامرا. هر جا میری برو.  ما دیگه از خیر تو گذشتیم. خندید و گفت: جدی جدی می‌خوایم بریم! امروز توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن، بمونن. خیلی ها داوطلب شدن. بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ باز من دستم رو بلند کردم. پرسیدن چن د نفر دورهٔ پزشک یاری رفتن؟ باز دستم رو بلند کردم. پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستم رو بلند کردم! گفتم: پس همهٔ کار ها رو کردی، فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد. راستی مگه اون هایی که سری اول رفته بودن، برگشتن که شما می‌خواین برین؟ در حالی که پتو رو جمع می کرد، گفت: ما باید اعزام بشیم و خط رو تحویل بگیریم. وقتی مستقر شدیم، اون ها برمی‌گردن. چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست #شهید_سیاهکالی_مرادی حمید می‌گفت: سری قبل  که تنها رفتم کربلا ن
کنند. ولی نشد حتی بعضی هابا حرف هایشان نمک روی زخمم پاشیدند. فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد راضی شده برود سوریه می گفتند جای تو باشیم نمیزاریم بره. اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم. با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود. نمی خواستم شرمنده ی حضرت زینب باشم. نیم ساعت نشد که حمید برگشت. عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد. آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت سه در چهار با لباس نظامی. عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم. دوست نداشتم اشکم را ببیند. نمیخواستم دم رفتن دلش را خون کنم. سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم. برای حمید و خوشحالی اش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیای عذاب آور بود. حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام. با دست مهربانش چانه ام را بالا برد و پرسید عزیزم! گریه کردی. قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی. این گریه ها کار من رو سخت می کنه. گفتم چیز خاصی نیست. تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد با دیدن اون صحنه اشکم دراومد بعد هم لبخندی زدم و گفتم به انتخاب تو راضی ام حمید. برو از پدر و مادرت خداحافظی کن. چون دوماه نیستی نمیشه بهشون نگیم. دستم را گرفت و گفت قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی میکنم نیم ساعته برگردم..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_دو #شهید_سیاهکالی_مرادی جواب دادم نیازی نیست زود برگردی. چند
می شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حی و حاضرم. یکی داره میگه طلاقش بده. یکی میگه طلاقش نمیدم! ما هم که این وسط کشک! دوشنبه از سرکار که آمد، لباس های نظامیش را هم آورده بود. گفت: خانم زحمت میکشی این اتیکت ها رو دربیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه. اگه داعشی ها از روی علائم و نشانها متوجه بشن ما پاسدار هستیم دیگههیچی  رحم نمیکنن، حتی به جنازه ما. لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم. با بشکاف اتیکت ها را درآوردم. چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد. اتیکت ها را روی آن گذاشتم. گفتم: اینها اینجا می مونه. قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکتها رو بدوزم سرجاشون لباس را از من گرفت و گفت: حسابی کاربلد شدی. بی زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز. لباس نظامی باید کامل زیرگلو رو بپوشونه. با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم. وقتی دید گفتچرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز میدوختی. من هم گفتم: حمید جان! زیاد سخت نگیرد. این دکمه برای زیر یقه است. میمونه زیر لباس. اصلا مشخص نمیشه. شدید روی آداب نظامی و به خصوص روی لباسهایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد. با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت میکردند. حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد. وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم. قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند. میوه، موز و سیب گرفته..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهار #شهید_سیاهکالی_مرادی بودیم. دیسی که میوه ها را در آن چید
اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو میکردم و آهسته اشک می‌ریختم. دلم و آرام و قرار نداشت. زیر لب شروع کردم به قران خواندن و از خدا خواستم مواظب حمید باشد. جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود. طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت. دست و دلم به کار نمی رفت. فضای خانه را غم گرفته بود.   تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد. ولی حتی آنها هم با من لج کرده بودند و تکان نمی‌خوردند. با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید. سفرهٔ غذا را پهن کردم. شاخه گل را وسط سفره گذاشتم. به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد. نمی‌خواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است. مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش  سرجای خودش است. دل شوره هایم بی علت است. این مأموریت هم مثل همه مأموریت‌هایی که حمید رفته بود چند روزی دل تنگی و دوری دارد و بعد از آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه برمی‌گردد. به خودم دلداری می‌دادم، ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم. اشک هایم تمامی نداشت. آن روز خیلی دیر آمد. تقریبا شب بود که رسید. لباس های نظامی تنش بود؛ همه هم گل‌مالی. برای آماده سازی قبل مأموریت به رزمایش رفته بودند. تمام وسایل شخصی اش را از محل کار آورده بود. انگار الهامی به او شده باشد. این کارش سابقه نداشت. با این که تا قبل از این حتی دوره‌های چند ماههٔ زیادی رفته بود. ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_شش #شهید_سیاهکالی_مرادی پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چ
کردم تا زود تر  خشک بشود. بعد رفت سراغ درست کردن غذا.  سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی، تمام روح و روانم هم می خورد. حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود، ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد. از هم دوری می کردیم، در حالی که هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد. هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. بغض کرده بودم. سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باگریه من، اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک می کرد، گفت: «فرزانه! دلم رو لرزوندی، ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی!» تا این جمله را گفت، تکانی خوردم. با خودم گفتم: «چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی. پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟» نگاهم  را به نگاهش دوختم. به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم حمید! خیلی سخته. من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاری گر  شیطان باشم. تو رو به امام زمان می سپارم. دعا.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هشت #شهید_سیاهکالی_مرادی بابا پشت تلفن خبر داد که اسمت رو از ل
قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد، یکی عمومی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعدا میخوانند، یکی هم خصوصی برایپدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن. دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گفته بود، آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم حمید! تو رو خدا روان بنویس. زیاد پیچیده اش نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن. سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید. بعد هم به شوخی گفت اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه! چون خیلی ادعای سواد میکنی. وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد. دست نوشته اش را به من داد و گفت: بخون ببین چه جوریه؟شروع کردم زیر لب خواندن با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص). این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب  را بر خود واجب میدانم وسعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد... اشکم جاری شد. هرچه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا میشنود بداند شرمنده ام از ین که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم...  اشک هایم را که دید گفت: نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_ده #شهید_سیاهکالی_مرادی بلند بخونی. فکر کن بین جمعیت ایستادی
هم باور نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر میکنم. در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم. انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت. تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد. آخر وصیت نامه نوشت اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد وصیت نامه ها  را وسط قرآن گذاشتم. با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم این ها امانت پیش من می مونه انشالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودم از همین جا بر می داری. چهارشنبه صبح که سرکار رفت کل روز من بودم و وصیت نامه های حمید. خط به خط  می خواندم و گریه می کردم به انتها که می رسیدیم دوباره از اول شروع میکردم. تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود. از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می‌خواهد از قفس آزاد بشود گفت امروز برگه ای دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام میکنه مشخص می کردیم. نوشتم که وصیت نامه هام رو سپردم به خانمم. محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف!اما بعد یاد تو و مادرم افتادم فکر کردم که تاب دوری من رو ندارید خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطره گریه های این چند روز گفتم خوب کردی وگرنه من همه ی زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_دوازده #شهید_سیاهکالی_مرادی به خواست من اعلام کرده بود اگر شه
از آنجا به خانه پدر شوهرم رفتیم. گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه میکردم. حمید گفت عزیزم گریه نکن صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم تا کسی متوجه گریه هایم نشود. برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد. همه ی برادر و خواهرهایش جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود. عمه تا مارا دید گفت آخیش اومدید؟ نگران شدم حمید. فکر می‌کرد رفتن حمید لغو شده برای همین خوشحال بود حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم داخل آشپز خانه شدم عمه مشغول آشپزی بود. من را که دید گفت شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست میکنم. روبرو ی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. با نگرانی پرسید چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟ گفتن خبر قطعی شدن رفتن  حمید به سوریه کار ساده ای نبود. فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر همان بچه ایست که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند. پابه پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد. مادر ها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به اینکه مادری بخواهد به دل دشمن بفرستد آن هم کیلومتر ها دور تر از وطن. اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سیزده #شهید_حمید_سیاهکالی از آنجا به خانه پدر شوهرم رفتیم. گری
مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای خداحافظی عمه یا شنیدن این خبر شروع کرد به گریه کردن. گریه هایش جان سوز بود هر چقدر خواستم آرام باشم نشد گریه هایمان نوبتی شده بود. یکسری عمه گریه میکرد من آرامش میکردم بعد من گریه میکردم  و عمه میگفت دخترم آروم باش. حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید عمه بین گریه هایش به حمید میگفت چطور دلت میاد بزاری بری؟ تو هنوز مستاجری تازه رفتی سر خونه زندگیت ببین خانمت چقدر بی‌تابه. تو که انقدر دوستش داری چطور میخوای تنهاش بزاری؟ حمید کنار ما نشست. مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت مادر مهربون من تو معلم قرآنی. این همه جلسات قرآن و روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنن زیر همه چیزایی که بهم یاد دادی. مگه همیشه تو روضه ها برای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب و حضرت رقیه جسارت بشه؟ عمه بعد از شندین این حرف ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرم شد با اینکه خوب می‌دانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت صدای اذان که بلند شد حمید همان جا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد نمی‌دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم میخواست همه ی حرکت هایش را موبه مو حفظ منم دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم و رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم حتی حالت چهره اش خطوط صورتش چشم های نجیب و زیبایش پیج و تاب موهای پریشانش و محاسن مرتب و شانه کرده اش..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پانزده #شهید_سیاهکالی_مرادی همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده
.... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم. سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود زود تر از آنجا بلند شدیم. موقع خدافظی عمه مقداری گردو داد تا با کشمش  داخل ساک حمید بگذارم. حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند، به آغوش کشید. از در که بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛ کاری که من من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام میدادم تا سالم برگردد.                                                 ⁦◻️⁩⁦◼️⁩⁦◻️⁩ سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم. خواستم لباسش را داخل چمدان تک نفری چرخ دار بچینم. کلی لباس و وسیلهٔ شخصی ردیف کردم. همین که داخل چمدان چیدم، حمید آمد و دانه‌دانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل ها می‌انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم. بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت. شوخی و جدی گفت: چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی؟ به خدا همکارای من فردا یه دونه لباس انداختن تو نایلون و اومدن. اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن. من با چمدان نمیرم! وسایلم رو داخل ساک بچین. فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراته‌اش بود. ساک به این کوچکی، چطور این همه ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
می گشت. به شوخی گفتم حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری زود باش ادامه داد پدرو ماد شما هم که خیلی به من لطف کردن بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن خودتو هم که عزیز دل مایی فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم انشالله. این اواخر همیشه میگفت از دایی خجالت میکشم چون هر ماموریتی میشه تو باید بری اونجا الان می‌گن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه. بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر مردم و دوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم به من گفت فرزانه اگه بر نگشتم خاطراتمون رو حتما یه جایی ثبت کن. انگار چیز هایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود. گفتم نمیدونم شاید این کارو کردم ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم وقتی دید حوصله نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت توی همین کاست ها ضبط کن  این نوار های کاست خالی را حمید در دوره ی راهنمایی برای مسابقات شهر جایزه گرفته بود. نا خودآگاه مداحی حاج محمود کریمی که آن روز روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب از امام حسین است  «کجا میخوای بری؟ چرا منو نبردی؟ این دمه آخری، چقدر شبیه مادر...» همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم  «حمید کجا میخوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری» ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند. وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم. شانزده هزارتومان برای.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_نوزده #شهید_سیاهکالی_مرادی شانزده هزار تومان برای پول شهریه ب
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم. سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم. کنارش نشستم. خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(س) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم. میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_نوزده #شهید_سیاهکالی_مرادی شانزده هزار تومان برای پول شهریه ب
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر. گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم. به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتی‌هایی با همسرانشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم. از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه! لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و  خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_یک #شهید_حمید_سیاهکالی همکارش تماس گرفت که سر کوچه منت
و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمی‌آمد. در سرم صدای فریادم را می‌شنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تک‌تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می‌کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می‌داشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی‌اش دنیا دنیا محبت و مهربانی  داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می‌آزماییم، پس صبر پیشه کنید .... با خواندن این آیات کمی آرام‌تر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگی‌ام رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر می‌داره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همان‌طور دست نخورده گذاشتم بماند .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_سه #شهید_سیاهکالی_مرادی نشسته خاک مرده‌ای به این بهار
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم. حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می‌کرد. گفت: مامان فرزانه! مراقب خودت باش. ان‌شاءالله پسرم صحیح و سالم بر می‌گردد. دلمون براتون تنگ میشه. زود بر گردید. با حاج خانم خدافظی کردم. پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود. وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. سرش را که بلند کرد، اشک هایش جاری شد. طول مسیر هم من، هم بابا گریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم. حمید با خودش گوشی نبرده بود. دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم. علی و فاطمه مثل پروانه دور من می‌گشتند تا تنها نباشم. دلداریم می‌دادند تا کمتر گریه کنم. بی خبری بلای جانم شده بود. ساعت نه شب به بابا گفتم: تماس بگیرید بپرسید این‌ها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون کنسل شده. بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و هم زمانش به سوریه رسیده‌اند. آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم. چشمم به صفحهٔ گوشی خشک شده بود. دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید که به سوریه برسد، با من تماس می‌گیرد،اما هیچ خبری نشد. خوابم نمی‌برد و اشک راه نفس کشیدنم را بسته بود. انگار دلتنگی شب‌ها بیشتر به سراغ آدم می‌آید و راه گلو را می‌فشارد. دعا کردم خوابش را نبینم. می‌دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل‌تنگش می‌شوم. روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود. یک قابلمه هم برای ما فرستاد. برای تشکر به خانهٔ عمه تماس گرفتم. پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم: دیروز ساعت شش رسیدن سوریه، ولی هنوز خودش زنگ نزده. گفت ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی وسایلم را برداشتم و پایین رفت
انشالله که چیزی نمیشه. من از حمید قول گرفتم سالم برگرده. تو هم نگران نباش. به ما سر بزن. مادر حمید یک کم بی تابی میکنه. بعد هم گوشی را داد به عمه. از همان سلام اول به راحتی میشد دلتنگی را از صدایش حس کرد. بعد از کمی صحبت، از این که نتوانسته بودم  برای پختن آش  کمکشان کنم عذرخواهی کردم، چون واقعا اوضاع خوبی نداشتم. عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم ازدفاع مقدس بود. بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود. برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهرچقدر می تواند سخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود. داشتم پله ها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد. پله ها را دوتا یکی کردم. سریع آمدم پای گوشی. پیش شماره های سوریه را می دانستم؛ چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند. تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند. بعد از احوال پرسی، گفتم: «چرا از دیروز من رو بی خبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی. نگرانت شدم.» گفت: «شرمنده فرزانه جان. جور نشد از کسی گوشی بگیرم.» پرسیدم: «حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما من رو دعا کن. نایب الزیاره همه باش.» گفت: «هنوز حرم نرفتیم. هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم. اینجا همه چی خوبه. نگران باشید.» نمی شد زیاد صحبت کنیم. مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند. صدا خیلی با تأخیر می رفت. آخرین حرفم این شد  من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب دوباره تماس گرفت. علی به شوخی خندید و گفت  «حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره، فکر کنم همون.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_شش #شهید_سیاهکالی_مرادی موقع که گوشی رو قطع کرده رفته
داد امروز به حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه رفته اند. چند باری تأکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم. رمزمان فراموشش نشده بود. هر بار تماس می‌گرفت، مرتب میگفت خانم  یادت باشه! من هم می گفتم من هم دوست دارم. من هم یادم هست وقت هایی که میگفت دوستت دارم، می فهمیدم اطرافشکسی نیست. بدون رمز حرف می زد. روز سه شنبه برای اینکه حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم. وقتی رسیدم پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جوابم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است. غم از چشمانش می بارید. این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود. کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید، ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود. اشک و سوز مادر را همه می بینند، ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند؟ یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد. تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است. از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! هم به گوشی من، هم با خانه پدرم و هم با خانه پدرش تماس می گرفت. سعی میکرد آنها را هم بیخبر نگذارد. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم. گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده. گوشی راگرفتم، گفت: «چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمیتونم تمرکز کنم.» گفتم دلم برات تنگ شده. دلم برا خونه خودمون تنگ شده، ولی..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #شهید_سیاهکالی_مرادی جرئت نمیکنم بدون تو برم. زود
نه، هنوز نخوردم. بقیه رفتن برای ناهار، من اومدم به تو زنگ بزنم. رفیقم میگه  «حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیا که زنگ میزنن   دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!» هفته دوم به بعد، هر شب خواب حمید را می دیدم؛ همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده. او از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه! حمید برگشته. میخواد تو رو سورپرایز کنه.» من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم، چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است. با خوشحالی به من می گوید: «برویم تولد نرگس، دختر سعید.» حالا من داخل خواب گله میکردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت، خواب ها را برایش تعریف کردم. گفت: «نه بابا خبری نیست. حالا حالاها منتظر من نباش. مگه  اینکه عملیات داشته باشیم، شهید بشم، اون موقع زود برگردم.» گفتم: «خب من توی خواب همینها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم.» زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی من رو شهید کنی، حلوای من هم نوش جان کنی.» گفتم: «من چه کار کنم. تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من. بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا به خوابم!» اینها را می گفتم و میخندید. تمام سعی ام این بود که وقتی زنگ می زند به او  روحیه بدهم. برای همین به من می گفت: «بعضی از دوستهام که زنگ  می زنن، خانم هاشون گریه می کنن و روحیشون خراب میشه، ولی به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد در شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی #شهید_سیاهکالی_مرادی سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس هم
مثل اُلفت خانم مادر قصه شیار 143 که رادیو را از خودش جدا نمی کرد. برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقا ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره  زنگ زد. باورم نمی شد که شماره ی سوریه است. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. گلایه کردم که چرا تماس نگرفته. گفتم نمیخواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی. فقط یه تماس بگیر سلام بده صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه. من رو این همه منتظر نذار. گفت فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم. گفتم نه توروخدا نگو من طاقت ندارم هرجور شده هر دوسه روز یه تماس بگیر زنگ نزنی نصفه عمر میشم. دلم هزار جا میره. پرسیدم هوا چه جوریه. سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت شب ها خیلی سرده روز ها خیلی گرم. اینجا شش ماهش بهاره شش ماهش پاییز آب و هوا مدیترانه ایه شبیه اروپاست. من هم شوخی کردم و گفتم آقای اروپایی آقای مدیترانه ای دختر شرقی منتظر شماست زود زود زنگ بزن. پشت گوشی خندید پرسیدم حمید کِی بر میگردی گفت فرزانه مطمئن باش زیر چهل روز بر نمیگردم. فعلا منتظرم نباش هر کسی حالم رو پرسید بگو حالش خوبه سلام من رو به همه برسون گفتم من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر گفت شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم. همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی به خانه ی ما آمدند قبل از اینکه مهمان ها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم. مادرم تا روسری را دید گفت شوهرت راه دور رفته. خوب نیست روسری سیاه سر کنی عوض کن.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_دو #شهید_سیاهکالی_مرادی از روزی که حمید رفته بود حسن آقا
زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه. گفت: همهٔ این انگشترها رو بنداز، می‌خوایم بریم عروسی. صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم. گفت: شاید بارداری. بچه هم دختره که خواب طلا دیدی. از همین تعابیر که معمولا خانم ها دارند. اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم، همه چی تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانی اش رفع بشود. رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود، بلیط یک پروازِ بی پایان بود. پنجشنبه پنجم آذر، آزمون صحیفه سجادیه داشتم. باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم. تا ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از آزمون، از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. میخواستم در خلوت خودم باشم و  باد سرد آذر ماه، سوز فرقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نماز را بخوانم. پیش خودم می‌گفتم الان اگهحمید بود کلی دعوا می‌کرده که چرا نمازم دیر شده است. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. هر وقت اذان میگفت، تاکید می کرد که نماز دیر نشود. خودش می آمد سجاده ام را آماده میکرد. چون فرش ما نوار ابریشم داشت، حتما سجاده پهن میکرد یا با جانماز روی موکت نماز می‌خواند.                               ⁦◻️⁩⁦◼️⁩⁦◻️⁩ به خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار، کنار شومینه دراز کشیدم. دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت میکرد. همان طور که دراز کشیده بود، دلم هزار راه رفت ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_سه #شهید_حمید_سیاهکالی زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا
نیم نگاهی به پدرم می‌انداختم و بی صدا گریه میکردم. دلم طاقت نیاورد. پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم. نگران نباش، چیزی خاصی نیست. اما این زنگ زدن ها خیلی نگرانم می کرد. آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ از عروسی‌شان، از اوایل زندگی، از یه دنیا آمدن ما. گفت: وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من تموم شد و اومدم قزوین. تو که از دیوار راست بالا می‌رفتی، یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود، اما مامانت می‌گفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بذار بعداً وقتی عروس شدی موهات رو بلند کن. کلاس سوم که شدی، برعکس همهٔ دخترا که تو این سن عاشق موی بلند و لباس های پف‌دار چین‌چینی هستن، تو دوست داشتی چادر سر کنی.  ما میگفتم تو بچه‌ای، نمیتونی چادر رو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شدن، بهتره برای چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم. خیلی خوش حال شدی. وقتی رفتیم داخل مغازه، یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت رو انتخاب کردی. این طوری شد که از حرم امام رضا(ع) به بعد چادر سر کردی. پدرم درست می‌گفت. من از بچگی عاشق چادر بودم. البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی دوران بچگی های من  که در سفر مشهد به آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد مادرم از بچگی کنید تعریف کردن: حمید همیشه می‌گفت دوست دارم م عابد زاده بشم. به فوتبال علاقه داشت. کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادرهاش فوتبال بازی میکرد. یا با لاستیک های کهنه، تَکل بازی می‌کردن. لاستیک را توی کوچه با ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی نیم نگاهی به پدرم می‌انداختم و
چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."                                                 □■□      روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت. دلم گواهی بد می داد. بین همه این نگرانی ها، آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت:" دیشب خواب حمید رو دیدم. با لباس نظامی بود. به من گفت: فاطمه خانم! برو به فرزانه بگو من برگشتم. چند باری رفتم به خوابش، ولی باور نکرده. شما برو بگو من برگشتم‌." این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد. همه آرامشم را از دست دادم. بیشتر از همیشه صدقه انداختم. حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادتش تعبیر کنم. قرآن را باز کردم. آیه هفده سوره انفال آمد:" و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم." تا معنی آیه را خواندم، روی زمین نشستم. قلبم تند می زد. گفتم: بدبخت شدم. حتماً یک چیزی شده. آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم. به جای خوشی های تولد، تمام حواسم به گوشی بود. دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود! شنبه صبح با این که اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. قبل از اینکه حمید سوریه باشد، همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود. از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز  گذشته بود. گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد. به جای تماس حمید، پیامک های مشکوک..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_پنج #شهید_حمید_سیاهکالی چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."
شروع شد. اول خانم آقا سعید پیام داد که:" با حمید صحبت کردی؟ حالش چطوره؟" جواب دادم:" آره! سه روز پیش باهاش صحبت کردم حالش خوب بود. به همه سلام رسوند." بلافاصله خانم آقا میثم، همکار و دوست صمیمی حمید، پیام داد. پرسید:" حمید آقا حالشون خوبه؟" سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند. کم کم داشتم دیوانه می شدم. ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود. آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد. وقتی پرسید کدام دانشکده هستم. آدرس دادم. پیش خودم گفتم حتماً آمده دانشگاه، کاری داشته و موقع رفتن می خواه  همدیگر را ببینیم. از من خواست جلوی در دانشکده بروم. تا دم در رسیدم پاهایم سست شد. پدرم با لباس شخصی، ولی با ماشین سپاه، همراه پسرخاله اش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید:" تا ساعت چند کلاس داری؟ " گفتم:" تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب." گفت:" پس وسایلتو بردار بریم." گفتم:" کجا؟ من کلاس دارم بابا." بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت:" حمید مجروح شده. باید بریم دخترم." تا این را گفت چشمم تار شد. دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:" یا فاطمه زهرا"سلام الله علیها". الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت:" نگران نباش دخترم. چیز خاصی نیست. دست و پاهاش ترکش خورده. الان هم آوردنش ایران. بیمارستان بقیه الله تهران بستریه." دلم می خواست از واقعیت فرار کنم. پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است، چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم:" خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست، من دو تا کلاس مهم دارم. این ها رو برم، بعد میام بریم تهران." پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند. خط..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴