eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
807 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
70 فایل
-「 بِٮــم‌ࢪَب‌حُٮــین‹؏› 」 دَربانی‌بِهشت‌به‌رِضوان‌حَلال‌باد آیینه‌داری‌رُخِ‌جانانَم‌آرزوست⁦؛ ونوکـــری‌مااز¹⁴⁰².¹¹.¹⁶شروع‌شد(: تقدیم‌به‌ساحت‌‌مقدس‌حضرت‌صاحب‌′عج′ و‌محضرمبارک‌خانم‌حضرت‌زهراء′س′ درخدمتم؛ https://harfeto.timefriend.net/17485168710524
مشاهده در ایتا
دانلود
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت #شهید_حمید_سیاهکالی سوار موتور می آمدیم که وسط غیاث آ
بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی کنی؟ این موتور رو باید بندازیم  آشغالی. از بس از این تصادف ها دیده بودم، چشمم ترسیده بود. به حدی حساس شده بودم  که در این شرایط یکی میخواست من را آرامکند و برایم آب قند درست کند حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید، ولی شب کمر درد گرفت. چشم روی چشم نمی گذاشت. تا صبح حمید  پاشویه کردم. دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم. چون دوره های درمان را گذرانده بودم، معمولا اکثر کار ها حتی  تزریقاتش را خودم انجام میدادم. وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام، گفت من مهر مادری را  شنیده بودم، ولی مهر همسری را نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم میبینم. اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم. صبح خروس خوان حاضر شدیم و به بیمارستان رفتیم. بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است. دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت. باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود. یک روز که برای استراحت خانه مانده بود، همه فهمیده بودند. از در و دیوار خانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمی شد؛ دوست، فامیل، همسایه، هیئت، مسجد، باشگاه و.... پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است، خدای نکرده برود ماموریت جانباز بشود من باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم! تمام مدت برای خوش آمدگویی و پذیرایی از مهمان ها سرپا بودم . به حدی مهمان ها زیاد بودند که شبها زودتر از حمید  بر اثرخستگی می افتادم. به خاطر کمر درد  نمی توانست مثل همیشه در کارها به من کمک.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
کند، با این حال تنهایم نمی گذاشت. داخل آشپزخانه روی صندلی  می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می‌خواند. خستگی من را که می دید، می‌گفت به آبروی حضرت زهرا ببخش که نمیتونم کمکت کنم. این مدت خیلی به زحمت افتادی. ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم. کارها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی. بعضی رفتارها در خانه برایش ملکه شده بود. در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد؛ حتی حالا که کمرش درد می کرد. مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد. می‌گفت  از امام صادق  روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزقمون بیشتر میشه. بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمید نوشته بود، تولد حضرت زهرا و روز زن بود. به خاطر شرایط جسمی حمید، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم. سپاه برای خانمها برنامه گرفته بود. به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم. اول صبح رفتم تا زود برگردم. در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه، پیش حمید مانده بود. وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد. حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه روز زن خریده بود. قشنگترین هدیه روز زنی بود که گرفتم. نه به خاطر ارزش مادی، به این خاطر که غافلگیر شدم. اصلا فکر نمیکردم حمید با آن شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند. همان روز به من گفت کمرم خیلی درد می کرد. نتونستم برای مادر خودم و مادر تو چیزی بخرم. خودت زحمتش رو بکش رسم هر ساله حمید همین بود. روز تولد حضرت زهرا هم برای من هم برای  مادر خودش و هم برای مادر من هدیه  می گرفت. روی.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد #شهید_حمید_سیاهکالی کند، با این حال تنهایم نمی گذاشت. داخل
مادر خیلی حساس بود. رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم میشد و پیشانیش را می بوسید. امکان نداشت این کار را نکند. همان چند روزی  که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود، هر بار مادرش تماسمفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد. اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد.برایم این چیزها عجیب بود. گفتم حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی. همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با مادرتصحبت کن گفت درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا کههست. خدا که می بینه! ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین  و روز پاسدار بود که حمید گفت بریم سمت امامزاده حسین. میخوام برای بچه های گردان عطر بگیریم. همونجا هم نماز میخونیم و برمیگردیم. به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم، چند مدل عطر را تست کردیم. هفتاد تا عطر لازم داشت. بالاخره یکی را پسندیدیم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم. گفتم: «آقا این عطر برای خودت. هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار» بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را میزد. خیلی خوشبو بود. بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست. چند باری جویا شدم. طفره رفت. حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده، ولی نمیخواهد بگوید که من ناراحت نشوم. یک بار که حسابی سؤال پیچش کردم گفت یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود. من  هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر رو بهش دادم!.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
اواسط اردیبهشت ماه بود. آن روز از سرکار مستقیم برای مربیگری رفته بود باشگاه. خانه که رسید از شدت خستگی، ساعت ده نشده خوابید. نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند. دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه. در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند. بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند. باید به محل پادگان می رفت. سریع آماده شد. موقع خداحافظی پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «مشخص نیست!» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم. خبری نشد. کم کم خوابم برد. ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم. هنوز برنگشته بود. خیلی نگرانش شدم. گوشی را نگاه کردم. دیدم پیامک داده خانوم من میرم بندرعباس. مشخص نیست کی برگردم. مراقب خودت باش.)خیلی تعجب کردم. با خودش چیزی نبرده بود، نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی. معمولا مأموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم. دلم خیلی آشوب شده بود. سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیرنویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود. خیالم کمی راحت شد. با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی، دو روزه است. می روند و برمی گردند. ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم. داخل اتوبوس بود صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد. گفتم حمید، چرا این طور بیخبر؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو #شهید_حمید_سیاهکالی اواسط اردیبهشت ماه بود. آن روز از
نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد. گفت اینجا همه چیز   به ما میدن خانوم. شما بخواب  صبح برو خونه بابا. استرس عجیبی گرفتم. تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم. آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تاظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد گفت  حمید رفته سردشت، شما بیا پیش ما. متعجب پشت گوشی گفتم سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم. گفت سردشت رفتن ولی چیزی نیست زود بر میگردن. نگرانی من بیشتر شد. وقتی خانه رسیدم، دیدم چشمهای مادرم از بس گریه کرده قرمز شده! دلم  به شور افتاد و بیشتر ترسیدم. گفتم چیزی شده که شما دارین پنهون میکنین؟ بابا گفت نه دخترم، نگران نباش. ان شاء الله که خیره. یک مأموریت چند روزه است. به امید خدا صحیح و سالم برمیگردن. مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار. در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود. اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم. با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد دخترم مژدگونی بده. حمید برگشته! زودتر بیاین خونه. وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم. وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم. با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی میگی بندرعباس سر از سردشت درمیاری! بعد هم که یه روزه برمیگردی! هیچ معلوم هست چه میکنی  آقا؟ خنده اش گرفت و گفت هیچ کدوم نبوده. نه بندرعباس، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده. طبیعی هم  هست. برای اینکه پروازها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پروازها عقب و جلو می شه..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری  کشور غریب؟ من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه، تو برگردی. اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا، ممکنه یکی دو ماه نباشی؟ از لغوشدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت. مأموریت های داخل کشور زیاد میرفت. از ماموریت های یکی روزه گرفته تا ده  پونزده روزه. اکثرشان را هم به پدر مادرحمید خم اطلاع نمیدادیم. این که نگران نشوند، ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا  باشد. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم . حمید ، اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره. راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میوفته اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی. اصرار که کرد،قهر کردم. افتادم روی دنده ی لج تا این حرف ها از...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی شنیدن این خبر برایم سنگین بود.
زبانش بیفتد. بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد.  صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب. رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود. اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده قبلی اش، آقای حمید محمدرضایی، در مأموریتی حضور داشت، ولی بعد از اتمام مأموریت از او خبری نبود. هیچکس نمی دانست که شهید شده یا اسير. این بی خبری برای خانواده، همکاران و خود حمید خیلی سخت بود. یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود، همدیگر را خوب می شناختیم. همسرش از من پرسید: «اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟» وقتی فهمید، اسم  همسرم حمید است، گفت: «چه جالب. هم اسم شوهر منه. من عاشق آقا حمیدم. حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه.» شنیدن  این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان او که چندین سال  از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی می کردند حسدیگری داشت. اینکه چقدر خوب میشد اگر همه زندگی ها همین طور بود و بعد از سالها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد. حمید از روزی که این خبر را شنید، آرام و قرار نداشت. برای اینکه خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم همگردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام. می آمد اند و تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یادآوری می کرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
مشخص کرده بودند را حتما بخوانند. آیه نهم سوره یاسین «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا  فأغشیناهم فهم لا یبصرون» را زیاد می‌خواند تا آقای محمد رضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داغشی ها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای  آقای محمدرضایی خیلی حساس بود. میگفت این خواب چه خوب، چه بد، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد. به جای این  کار ها متوسل بشیم. ختم ذکر و قرآن بگیریم که  زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه. این خانواده از این بی خبری خیلی زجر میکشن. برادر آقای محمدرضایی هم در  دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود. این جنس انتظار واقعا سخت و جان کاه بود. ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود. شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم شوهر عزیزم! شام امشب با تو. ببینم چه می کنی. تا شام رو حاضر کنی، من چند صفحه ای درسم رو مرور کنم. بعد هم گرسنه و تشنه اش رفتم  سر درس تا  تا غذا آماده بشود. یک ساعت گذشت  شد دوساعت خبری نبود. رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود، چه برسه به سیب زمینی ها! گفتم وای حمید روده بزرگه، روده کوچیکه رو قورت داد! خب شعله رو زیاد کن. با آرامشی مثال زدنی گفت  عزیزم! هولم نکن! باید مغزپخت... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش #شهید_حمید_سیاهکالی مشخص کرده بودند را حتما بخوانند.
بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان! نمیخواد این جا دو ساعت زحمت کشیدی، ممنون. برو بشین من خودم بقیش رو درست میکنم! با اصرار گفت: «حرفش هم نزن. شام امشب با منه. تو برو سر درس و کتابت . تا یه ربع دیگه غذا رو آماده میکنم.» یک ربع شد، یک ساعت! و بلند پرسیدم غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم. چشمهام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم. بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغزپخت شد و صدا زد: غذای سرآشپز آماده است. بیا بخور که این غذا خوردن داره. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده. هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش میکرد. یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال. بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت. سفره را که خوب نگاه کردم، گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه. پس چرا خیارشور نیاوردی؟» گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هول کردی، یادم رفت. تا تو بشینی سر سفره، آوردم.» زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی! چهار ساعته منتظر غذام. خوبه تو آشپز رستوران نشدی. ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو، خودم میارم.» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم. بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند، نصف غذا را خورده بودم. امتحاناتم که تمام شد، برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
حمید خیلی کثیف شده بود. خانه خودمان جای کافی برای  شستن موتور نداشتیم. برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم راه افتادیم. وقتی رسیدیم، از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن بعضی وقتها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا. یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند. می گفت عزیزم تو هم  بیا پیش من باش بین خانواده خود من هم حمید خیلی باحجب و حیا بود. با اینکه پدر من دایی حمید می شد، ولی رفتارش خیلی با احترام بود. تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. باز هم فراخوان بود. جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم. حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتماین بار سوریه است. شک ندارم! چند ساعتی گذشت. حوالی ساعت ده شب بود که برگشت. به شدت ناراحت بود. رفته بود در لاک خودش. گه گاهی با پدرم زیرگوشی حرف میزدند؛ جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟» پدرم خندید و گفت: حمید جان! دختر من زرنگ تر از این حرف هاست. نمیشه ازش چیزی پنهون کرد. حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره! درست حدس زدی. اعزام سوریه داریم. همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد.» با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده، ولی ظرفیت اعزام ها محدود. برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_هشت #شهید_حمید_سیاهکالی حمید خیلی کثیف شده بود. خانه خود
اعزام بشن. حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش.  می‌گفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم. به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم.  داشتم  تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده  موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر  بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی  کردی یه زن وقتی  نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی! مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم  بعد از عیادت به خانه عمه  رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را شنید. بغض کرده بود. حمید داخل  اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ،  دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم  منقلب شده، به شوخی گفت پاشو بریم بیرون. تو موتور سواری خونت  اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش. چون نمی خواستم بیشتر از این عمه  را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
عوض کند. خانه که رسیدیم، نوه های صاحب خانه جلوی در  بودند. هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد. همیشه دست و دلباز بود. هر بار که خوراکی می خرید، اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به  آنها تعارف می کرد. اگر من شله زرد یا اش میپختم، می گفت حتما کاسه بدیم به صاحب خونه. یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم. وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوههای صاحبخانه داد، از پله ها بالا آمد و گفت من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم. حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره. یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که  تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی  در سوریه به شهادت رسیده بود.  وقتی حمید خبر شهادت را شنید  جلوی تلویزن ایستاده گریه می کرد. خیلی خوب سردار همدانی  را می شناخت؛ چون در چندین  دوره آموزشی که در تهران برگزار شده  بود. با این شهید برخورد داشت. با حسرت گفت: حاج حسین  حیف بود ما واقعا به حضورش  نیاز داشتیم.» همان روز همه  ما را برای ناهار  دعوت کرده بود. موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم سردار همدانی شهید شده.  حمید از  شنیدن این خبر کلی گریه کرده. حمید تا شنید، چشم هایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی؟ من هم فقط شانه  هایم را انداختم بالا. دوست نداشت عمه  ناراحتی اش را ببیند، برای همین رقت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد. به سر و کله هم میزدند بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها. هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش میگویند کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم....... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴