eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
790 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
61 فایل
بـِسـْܩِ‌رَبِّ‌الـْـݼُسـَیـنـْـ؏ ؏ِـشـق‌یـَعنے‌بِہ‌طُ‌رِسیـבَنــــ♡ ازپویانفریون‌،رسولیون،نریمانیون طلوع: ¹⁴⁰².¹¹.¹⁶ غروب:شهادت‌ان‌شاءالله خادم: @F_fehreh_89 کپی‌؟به‌شرط‌دعای‌شهادت پناه: @baba_ebrahim_man ناشناس https://abzarek.ir/service-p/msg/2002483
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت. جوری شده بود که خودش می‌گفت: فرزانه امشب پیتزا درست کن. اون چیزی که ما بیرون خوریم، با این چیزی که تو درست می‌کنی زمین تا آسمان فرق داره. مطمئنی اینم پیتزاست؟ مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو ،سه کیلو خمیر گذاشته شده است. خوب که دقت کردم،کاشف به عمل آمد که حمید می‌خواسته نان های خیلی تُرد را آب بزنند تا از خشکی در بیاید. اما به جای پاشیدن چند قطره آب انگار نان ها را به کل شسته بود. بعد هم تا کرده و داخل جا نانی گذاشته بود! زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم. چند دقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالا نیامد. از پنجره که سرک کشیدم،متوجه شدم در حال صحبت کردن با پسرک صاحبخانه است. سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم. وقتی از پله ها بالا می‌آمد، مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو، پرسیدم: پسرک صاحبخانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم که ببری طبقه پایین. حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: پسر صاحبخانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونهٔ سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بود پس بده. تحویل من داد که به کتابخونه برگردونم. کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود. به حمید گفتم: این همون کتابیه که توی کتاب‌ فروشی ها دنبالش می‌گشتیم،ولی پیدا نکردیم. حالا که کتاب اینجاست می‌شینیم دو نفری می‌خونیم. حمید کتاب را روی اُپن گذاشت و گفت: خانوم ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴