eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
790 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
61 فایل
بـِسـْܩِ‌رَبِّ‌الـْـݼُسـَیـنـْـ؏ ؏ِـشـق‌یـَعنے‌بِہ‌طُ‌رِسیـבَنــــ♡ ازپویانفریون‌،رسولیون،نریمانیون طلوع: ¹⁴⁰².¹¹.¹⁶ غروب:شهادت‌ان‌شاءالله خادم: @F_fehreh_89 کپی‌؟به‌شرط‌دعای‌شهادت پناه: @baba_ebrahim_man ناشناس https://abzarek.ir/service-p/msg/2002483
مشاهده در ایتا
دانلود
https___vesal.co_FTP_files_tracks_11_track_aOMkYotSlRTZf3EYCYtYszHyTGGyET_320.mp3
22.7M
ما گـم شدگــٰانیـــم که اندر خم دنیـٰا تنهـٰا هنرِ ماست که مجنونِ حسینیم...!🖤 زیارت عاشورا با نوای دلنشین نوش روحتون...🥺❤️‍🩹 به امید شهادت...💔 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هجده #شهید_حمید_سیاهکالی می گشت. به شوخی گفتم حمید یک دقیقه ب
شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می‌ریختم. از واحد های مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود. این سه واحد را هم قبلاً برداشته بود، ولی به خاطر مأموریت نتوانست بخواند. بعضی از دوستانش گفته بودند: چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می‌رسونیم. ولی حمید قبول نکرده بود. اعتقاد داشت چون این مدرک میتواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همهٔ درس‌هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد. قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتوان. امتحان بدهد درسش را تمام کند. هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود. سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند. در مورد خانهٔ سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند، از حمید پرسیدم: اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چه کنیم؟ گفت: بعید می‌دونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن. اگه تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید. خودم وقتی برگشتند خونه رو زنگ می‌زنم. بعد با هم وسایل رو می‌چینیم. از ذوق خانهٔ جدید، از چند هفته قبل کلی اسکاج و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانهٔ سازمانی؛ غافل از اینکه این خانه، آخرین خانهٔ زمینی مشترک من و حمید است. ساعت دوازده بود که خوابید. چون باید ساعت پنج به پادگان میرسید، گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم. حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم. با همان نور ماه که از پنجره می‌تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم. متکا خیس شده بود. اصلا یکجا بند نمی‌شدم. دور تا دور اتاق را می‌رفتم و ذکر میگفتم. دوباره کنار حمید می‌نشستم. دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می‌گشتم .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_نوزده #شهید_سیاهکالی_مرادی شانزده هزار تومان برای پول شهریه ب
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم. سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم. کنارش نشستم. خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(س) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم. میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_نوزده #شهید_سیاهکالی_مرادی شانزده هزار تومان برای پول شهریه ب
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر. گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم. به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتی‌هایی با همسرانشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم. از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه! لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و  خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_یک #شهید_حمید_سیاهکالی همکارش تماس گرفت که سر کوچه منت
و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمی‌آمد. در سرم صدای فریادم را می‌شنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تک‌تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می‌کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می‌داشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی‌اش دنیا دنیا محبت و مهربانی  داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می‌آزماییم، پس صبر پیشه کنید .... با خواندن این آیات کمی آرام‌تر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگی‌ام رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر می‌داره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همان‌طور دست نخورده گذاشتم بماند .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_دو #شهید_حمید_سیاهکالی و حالا دوباره خداحافظی، دوباره
نشسته خاک مرده‌ای به این بهار زار من .... صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم،کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم و روی مبل هارا ملافه سفید انداختم. موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع میکردم، خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود با این مضمون که پوتینش یاری نکرده تا آخر راه برود. آن روز فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد. ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم بالا نیامد. طاقت دیدن خانهٔ بدون حمید را نداشت. کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی میخواستم در را ببندم، نگاهم دور تا دور خانه چرخید. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود. مُهر های نماز که روی اُپن گذاشته بود. قرآنی که دیشب خوانده و گوشهٔ میز گذاشته بود. گوشه‌گوشهٔ این خانه برایم تداعی کنندهٔ خاطرات همراهی با حمید بود. در را روی تمام این خاطرات بستم به  این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_سه #شهید_سیاهکالی_مرادی نشسته خاک مرده‌ای به این بهار
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم. حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می‌کرد. گفت: مامان فرزانه! مراقب خودت باش. ان‌شاءالله پسرم صحیح و سالم بر می‌گردد. دلمون براتون تنگ میشه. زود بر گردید. با حاج خانم خدافظی کردم. پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود. وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. سرش را که بلند کرد، اشک هایش جاری شد. طول مسیر هم من، هم بابا گریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم. حمید با خودش گوشی نبرده بود. دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم. علی و فاطمه مثل پروانه دور من می‌گشتند تا تنها نباشم. دلداریم می‌دادند تا کمتر گریه کنم. بی خبری بلای جانم شده بود. ساعت نه شب به بابا گفتم: تماس بگیرید بپرسید این‌ها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون کنسل شده. بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و هم زمانش به سوریه رسیده‌اند. آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم. چشمم به صفحهٔ گوشی خشک شده بود. دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید که به سوریه برسد، با من تماس می‌گیرد،اما هیچ خبری نشد. خوابم نمی‌برد و اشک راه نفس کشیدنم را بسته بود. انگار دلتنگی شب‌ها بیشتر به سراغ آدم می‌آید و راه گلو را می‌فشارد. دعا کردم خوابش را نبینم. می‌دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل‌تنگش می‌شوم. روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود. یک قابلمه هم برای ما فرستاد. برای تشکر به خانهٔ عمه تماس گرفتم. پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم: دیروز ساعت شش رسیدن سوریه، ولی هنوز خودش زنگ نزده. گفت ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی وسایلم را برداشتم و پایین رفت
انشالله که چیزی نمیشه. من از حمید قول گرفتم سالم برگرده. تو هم نگران نباش. به ما سر بزن. مادر حمید یک کم بی تابی میکنه. بعد هم گوشی را داد به عمه. از همان سلام اول به راحتی میشد دلتنگی را از صدایش حس کرد. بعد از کمی صحبت، از این که نتوانسته بودم  برای پختن آش  کمکشان کنم عذرخواهی کردم، چون واقعا اوضاع خوبی نداشتم. عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم ازدفاع مقدس بود. بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود. برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهرچقدر می تواند سخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود. داشتم پله ها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد. پله ها را دوتا یکی کردم. سریع آمدم پای گوشی. پیش شماره های سوریه را می دانستم؛ چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند. تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند. بعد از احوال پرسی، گفتم: «چرا از دیروز من رو بی خبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی. نگرانت شدم.» گفت: «شرمنده فرزانه جان. جور نشد از کسی گوشی بگیرم.» پرسیدم: «حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما من رو دعا کن. نایب الزیاره همه باش.» گفت: «هنوز حرم نرفتیم. هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم. اینجا همه چی خوبه. نگران باشید.» نمی شد زیاد صحبت کنیم. مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند. صدا خیلی با تأخیر می رفت. آخرین حرفم این شد  من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب دوباره تماس گرفت. علی به شوخی خندید و گفت  «حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره، فکر کنم همون.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج #شهید_حمید_سیاهکالی انشالله که چیزی نمیشه. من از حم
موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه» با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره گرفته است. این بار مفصل تر صحبت کردیم. وقتی صدایش را  میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم. اکثر سوالاتم  را یا جواب نمیداد، یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.  احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند. من تشنه شنیدن بودم، ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد، مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم. روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماسش بودم. گوشی را زمین نمی گذاشتم. مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت. گفت: «یاد روزهایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حال رو داشتم.» لبخندی زدم و گفتم: «من و علی هم که شلوغ کار. شما دست تنها حسابی اذیت میشدی.» انگار همین دیروز باشد. نفسی کشید و گفت: «آره! توکه خیلی شیطنت داشتی. وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی. حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت. از پله ها می رفتی روی دیوار. اونقدر گریه میکردم و خودم رو میزدم که نگو. میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه. اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت رو چی بدم. وقتی هم که دست و پات زخم بر می داشت، زود می رفتم دنبال پانسمان. بابات که می‌اومد  می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه، چون روت حساس بود.» گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت. بعد از پرسیدن حالم خبر.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_شش #شهید_سیاهکالی_مرادی موقع که گوشی رو قطع کرده رفته
داد امروز به حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه رفته اند. چند باری تأکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم. رمزمان فراموشش نشده بود. هر بار تماس می‌گرفت، مرتب میگفت خانم  یادت باشه! من هم می گفتم من هم دوست دارم. من هم یادم هست وقت هایی که میگفت دوستت دارم، می فهمیدم اطرافشکسی نیست. بدون رمز حرف می زد. روز سه شنبه برای اینکه حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم. وقتی رسیدم پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جوابم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است. غم از چشمانش می بارید. این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود. کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید، ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود. اشک و سوز مادر را همه می بینند، ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند؟ یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد. تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است. از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! هم به گوشی من، هم با خانه پدرم و هم با خانه پدرش تماس می گرفت. سعی میکرد آنها را هم بیخبر نگذارد. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم. گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده. گوشی راگرفتم، گفت: «چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمیتونم تمرکز کنم.» گفتم دلم برات تنگ شده. دلم برا خونه خودمون تنگ شده، ولی..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #شهید_حمید_سیاهکالی داد امروز به حرم حضرت زینب و ح
جرئت نمیکنم بدون تو برم. زود بر گرد حمید فقط پنج روز بود که رفته بود ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود. کلی داخل حیاط گریه کردم. عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد. بعد تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم؛ چون وقتی می رفتم  هم من هم  عمه حالمان بد میشد. آن روز باز هم تماس گرفت. نگرانم شده بود. می دانستم سری قبل گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است. صدای گریه را که می شنید به هم می ریخت. از آن به بعد با خودم عهد کردم هربار  که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم. پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم. شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانه آقابهرام، رفیق حمید، زنگ زد و جویای حالم شد. به من گفت: «خوبی عزیزم؟ نگران نباش. حمید قسمت مخابراته. ان شاء الله چیزی نمیشه. صحیح و سالم برمیگردن.» چهارشنبه که زنگ زده بود، وسط ظهر بود. رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند. به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می رفت. اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید، ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت. دوست داشتم فقط حمید حرف بزند و من بشنوم. همیشه میگفت همه چیز خوب است، در حالی که می دانستم این طورها که می گوید نیست. یادآوری کرد که حتما هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم. به کل فراموش کرده بودم. وقتی به حمید گفتم، خندید و گفت: «ببین ما وصیتها و سفارشهامون رو به کی سپردیم. چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید.»  گفتم: «چشم آقا. نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی، ناهار خوردی ناهار خوردی؟» گفت.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #شهید_سیاهکالی_مرادی جرئت نمیکنم بدون تو برم. زود
نه، هنوز نخوردم. بقیه رفتن برای ناهار، من اومدم به تو زنگ بزنم. رفیقم میگه  «حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیا که زنگ میزنن   دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!» هفته دوم به بعد، هر شب خواب حمید را می دیدم؛ همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده. او از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه! حمید برگشته. میخواد تو رو سورپرایز کنه.» من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم، چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است. با خوشحالی به من می گوید: «برویم تولد نرگس، دختر سعید.» حالا من داخل خواب گله میکردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت، خواب ها را برایش تعریف کردم. گفت: «نه بابا خبری نیست. حالا حالاها منتظر من نباش. مگه  اینکه عملیات داشته باشیم، شهید بشم، اون موقع زود برگردم.» گفتم: «خب من توی خواب همینها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم.» زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی من رو شهید کنی، حلوای من هم نوش جان کنی.» گفتم: «من چه کار کنم. تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من. بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا به خوابم!» اینها را می گفتم و میخندید. تمام سعی ام این بود که وقتی زنگ می زند به او  روحیه بدهم. برای همین به من می گفت: «بعضی از دوستهام که زنگ  می زنن، خانم هاشون گریه می کنن و روحیشون خراب میشه، ولی به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد در شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_نه #شهید_حمید_سیاهکالی نه، هنوز نخوردم. بقیه رفتن برای
سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بود. گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است. کارد میزدی خونم در نمی آمد. از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماس‌ نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم. چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید. حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. می دانستم دوباره تماس می‌گیرد. از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم. تمام حواسم پیش حمید بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم. صدایش خیلی با تاخیر وضعیف می‌رسید. داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود. همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم. نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم پرسید کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم گفتم شرمنده حمید جان سرکلاس درس بودم الانم توی اتوبوسم و رسیدم فلکه ی سوم کوثر. اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن. صدای من هم خوب نمی رسید گفت اگه شد دوساعت دیگه تماس میگرم. اگه هم نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش. تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت. دوشنبه هم زنگ نزد سه شنبه هم خبری نشد. کارم شده بود گریه کردن. تاحالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم. حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم. میترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد و متوجه نشوم. شده بودم.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی #شهید_سیاهکالی_مرادی سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس هم
مثل اُلفت خانم مادر قصه شیار 143 که رادیو را از خودش جدا نمی کرد. برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقا ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره  زنگ زد. باورم نمی شد که شماره ی سوریه است. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. گلایه کردم که چرا تماس نگرفته. گفتم نمیخواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی. فقط یه تماس بگیر سلام بده صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه. من رو این همه منتظر نذار. گفت فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم. گفتم نه توروخدا نگو من طاقت ندارم هرجور شده هر دوسه روز یه تماس بگیر زنگ نزنی نصفه عمر میشم. دلم هزار جا میره. پرسیدم هوا چه جوریه. سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت شب ها خیلی سرده روز ها خیلی گرم. اینجا شش ماهش بهاره شش ماهش پاییز آب و هوا مدیترانه ایه شبیه اروپاست. من هم شوخی کردم و گفتم آقای اروپایی آقای مدیترانه ای دختر شرقی منتظر شماست زود زود زنگ بزن. پشت گوشی خندید پرسیدم حمید کِی بر میگردی گفت فرزانه مطمئن باش زیر چهل روز بر نمیگردم. فعلا منتظرم نباش هر کسی حالم رو پرسید بگو حالش خوبه سلام من رو به همه برسون گفتم من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر گفت شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم. همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی به خانه ی ما آمدند قبل از اینکه مهمان ها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم. مادرم تا روسری را دید گفت شوهرت راه دور رفته. خوب نیست روسری سیاه سر کنی عوض کن.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_یک #شهید_حمید_سیاهکالی مثل اُلفت خانم مادر قصه شیار 143
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است. حمید آقا خودش پاسدار بود و سابقه ی خدمتش از حمید بیشتر بود. موقع اعزام باهم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه. قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر می‌توانست برود  کار به جاهای باریک کشیده بود  تا آنجا که موقع خداحافظی همه ی خواهر و  برادر  های حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. حمید تلفنی با او خداحافظی کرد. به برادرش گفته بود داداش شما بچه داری بمون من میرم سری بعد که اعزام داشتیم شما برو. کل مدت شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا با  نگرانی از حمید می پرسید گفتم که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم. حالات روزهای آخر خیلی عجیب بود. انگار مدت ها منتظر این سفر بود. خوش به حالش که الان مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت به داداش بگید به من زنگ بزنه من بخشیدمش. گفتم حمید که شماره ی شمارو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون تماس بگیرن. خیالم راحت شد که اگر  ناراحتی ای هم بوده از بین رفته است. حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود. دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده  بودم. پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند. قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند. ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم. حمید برایم یک جعبه ی قیمتی پر انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل یکی الماس یکی..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_دو #شهید_سیاهکالی_مرادی از روزی که حمید رفته بود حسن آقا
زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه. گفت: همهٔ این انگشترها رو بنداز، می‌خوایم بریم عروسی. صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم. گفت: شاید بارداری. بچه هم دختره که خواب طلا دیدی. از همین تعابیر که معمولا خانم ها دارند. اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم، همه چی تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانی اش رفع بشود. رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود، بلیط یک پروازِ بی پایان بود. پنجشنبه پنجم آذر، آزمون صحیفه سجادیه داشتم. باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم. تا ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از آزمون، از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. میخواستم در خلوت خودم باشم و  باد سرد آذر ماه، سوز فرقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نماز را بخوانم. پیش خودم می‌گفتم الان اگهحمید بود کلی دعوا می‌کرده که چرا نمازم دیر شده است. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. هر وقت اذان میگفت، تاکید می کرد که نماز دیر نشود. خودش می آمد سجاده ام را آماده میکرد. چون فرش ما نوار ابریشم داشت، حتما سجاده پهن میکرد یا با جانماز روی موکت نماز می‌خواند.                               ⁦◻️⁩⁦◼️⁩⁦◻️⁩ به خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار، کنار شومینه دراز کشیدم. دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت میکرد. همان طور که دراز کشیده بود، دلم هزار راه رفت ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_سه #شهید_حمید_سیاهکالی زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا
نیم نگاهی به پدرم می‌انداختم و بی صدا گریه میکردم. دلم طاقت نیاورد. پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم. نگران نباش، چیزی خاصی نیست. اما این زنگ زدن ها خیلی نگرانم می کرد. آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ از عروسی‌شان، از اوایل زندگی، از یه دنیا آمدن ما. گفت: وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من تموم شد و اومدم قزوین. تو که از دیوار راست بالا می‌رفتی، یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود، اما مامانت می‌گفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بذار بعداً وقتی عروس شدی موهات رو بلند کن. کلاس سوم که شدی، برعکس همهٔ دخترا که تو این سن عاشق موی بلند و لباس های پف‌دار چین‌چینی هستن، تو دوست داشتی چادر سر کنی.  ما میگفتم تو بچه‌ای، نمیتونی چادر رو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شدن، بهتره برای چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم. خیلی خوش حال شدی. وقتی رفتیم داخل مغازه، یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت رو انتخاب کردی. این طوری شد که از حرم امام رضا(ع) به بعد چادر سر کردی. پدرم درست می‌گفت. من از بچگی عاشق چادر بودم. البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی دوران بچگی های من  که در سفر مشهد به آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد مادرم از بچگی کنید تعریف کردن: حمید همیشه می‌گفت دوست دارم م عابد زاده بشم. به فوتبال علاقه داشت. کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادرهاش فوتبال بازی میکرد. یا با لاستیک های کهنه، تَکل بازی می‌کردن. لاستیک را توی کوچه با ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی نیم نگاهی به پدرم می‌انداختم و
چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."                                                 □■□      روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت. دلم گواهی بد می داد. بین همه این نگرانی ها، آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت:" دیشب خواب حمید رو دیدم. با لباس نظامی بود. به من گفت: فاطمه خانم! برو به فرزانه بگو من برگشتم. چند باری رفتم به خوابش، ولی باور نکرده. شما برو بگو من برگشتم‌." این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد. همه آرامشم را از دست دادم. بیشتر از همیشه صدقه انداختم. حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادتش تعبیر کنم. قرآن را باز کردم. آیه هفده سوره انفال آمد:" و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم." تا معنی آیه را خواندم، روی زمین نشستم. قلبم تند می زد. گفتم: بدبخت شدم. حتماً یک چیزی شده. آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم. به جای خوشی های تولد، تمام حواسم به گوشی بود. دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود! شنبه صبح با این که اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. قبل از اینکه حمید سوریه باشد، همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود. از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز  گذشته بود. گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد. به جای تماس حمید، پیامک های مشکوک..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_پنج #شهید_حمید_سیاهکالی چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."
شروع شد. اول خانم آقا سعید پیام داد که:" با حمید صحبت کردی؟ حالش چطوره؟" جواب دادم:" آره! سه روز پیش باهاش صحبت کردم حالش خوب بود. به همه سلام رسوند." بلافاصله خانم آقا میثم، همکار و دوست صمیمی حمید، پیام داد. پرسید:" حمید آقا حالشون خوبه؟" سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند. کم کم داشتم دیوانه می شدم. ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود. آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد. وقتی پرسید کدام دانشکده هستم. آدرس دادم. پیش خودم گفتم حتماً آمده دانشگاه، کاری داشته و موقع رفتن می خواه  همدیگر را ببینیم. از من خواست جلوی در دانشکده بروم. تا دم در رسیدم پاهایم سست شد. پدرم با لباس شخصی، ولی با ماشین سپاه، همراه پسرخاله اش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید:" تا ساعت چند کلاس داری؟ " گفتم:" تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب." گفت:" پس وسایلتو بردار بریم." گفتم:" کجا؟ من کلاس دارم بابا." بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت:" حمید مجروح شده. باید بریم دخترم." تا این را گفت چشمم تار شد. دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:" یا فاطمه زهرا"سلام الله علیها". الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت:" نگران نباش دخترم. چیز خاصی نیست. دست و پاهاش ترکش خورده. الان هم آوردنش ایران. بیمارستان بقیه الله تهران بستریه." دلم می خواست از واقعیت فرار کنم. پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است، چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم:" خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست، من دو تا کلاس مهم دارم. این ها رو برم، بعد میام بریم تهران." پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند. خط..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴