″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِاَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #شهید_حمید_سیاهکالی داد امروز به حرم حضرت زینب و ح
#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#شهید_سیاهکالی_مرادی
جرئت نمیکنم بدون تو برم. زود بر گرد حمید فقط پنج روز بود که رفته بود
ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود. کلی داخل حیاط گریه کردم. عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد. بعد تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم؛ چون وقتی می رفتم هم من هم عمه حالمان بد میشد. آن روز باز هم تماس گرفت. نگرانم شده بود. می دانستم سری قبل گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است. صدای گریه را که می شنید به هم می ریخت. از آن به بعد با خودم عهد کردم هربار که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم. پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم. شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانه آقابهرام، رفیق حمید، زنگ زد و جویای حالم شد. به من گفت: «خوبی عزیزم؟ نگران نباش. حمید قسمت مخابراته. ان شاء الله چیزی نمیشه. صحیح و سالم برمیگردن.» چهارشنبه که زنگ زده بود، وسط ظهر بود. رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند. به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می رفت. اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید، ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت. دوست داشتم فقط حمید حرف بزند و من بشنوم. همیشه میگفت همه چیز خوب است، در حالی که می دانستم این طورها که می گوید نیست. یادآوری کرد که حتما هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم. به کل فراموش کرده بودم. وقتی به حمید گفتم، خندید و گفت: «ببین ما وصیتها و سفارشهامون رو به کی سپردیم. چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید.» گفتم: «چشم آقا. نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی، ناهار خوردی
ناهار خوردی؟» گفت....
🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴