eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
807 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
70 فایل
-「 بِٮــم‌ࢪَب‌حُٮــین‹؏› 」 دَربانی‌بِهشت‌به‌رِضوان‌حَلال‌باد آیینه‌داری‌رُخِ‌جانانَم‌آرزوست⁦؛ ونوکـــری‌مااز¹⁴⁰².¹¹.¹⁶شروع‌شد(: تقدیم‌به‌ساحت‌‌مقدس‌حضرت‌صاحب‌′عج′ و‌محضرمبارک‌خانم‌حضرت‌زهراء′س′ درخدمتم؛ https://harfeto.timefriend.net/17485168710524
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمی‌گردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟ وسایل را روی اُپن، کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: خانوم!  مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمی‌کردم. من زیاد خواب نمیبینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که می‌بینم. دیدم که دارم از یه جایی دفاع میکنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه میکنن. ولی من تا آخر همون جا می ایستم. حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س) باشه. این را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود. چهرهٔ خسته و چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنی‌تر میشد. گفتم: خبری شده؟  چشم هات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی. از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: باید لباس هامو بشورم. احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم. تا این را گفت، دلم هری ریخت. بعد از لغو شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم، ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کرده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازهٔ تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازهٔ همهٔ بودن هایش گریه کنم! به زور راضی اش کردم تا لباس ها را خودم بشویم. با هر چنگی که به لباس ها می‌زدم، دلم بیشتر آشوب میشد. دورتر از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد، را جلوی بخاری پهنشان .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
بابا پشت تلفن خبر داد که اسمت رو از لیست اعزام خط زده. از من خواست بهت اطلاع بدم. ماجرا را که شنید، خیلی ناراحت شد. گفت: دایی نباید این کارو میکرد. من خیلی دوست دارم برم سوریه. یکی دو ساعتی هیچ صحبتی نمی‌کرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نمی‌کرد. غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت، گفت که با پدرم صحبت کرده است. از سیر تا پیاز صحبت هایش را برایم تعریف کرد. اینکه خودش به پدرم چه حرف‌هایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است. بعد از تمرین، نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد، ولی گفته بود: دایی جان! اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید میشیم. پس مانع رفتن من نشید. اجازه بدین من برم. اما پدرم راضی نشده بود گفته بود: اگه قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیا تره، تو هنوز جوونی. هر وقت هم سن من  یا سردار همدانی شدی، اونوقت برو سوریه. آن شب خواب به چشمان حمید نیامد. می‌دانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید، به خانهٔ پدرم رفتم. کلی با پدر و مادرم صحبت کردم. از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزامی برگرداند. گفتم: اشکالی نداره، من راضی ام حمید بره سوریه. هر چی که خیره، همون اتفاق میفته. پدرم‌ گفت: دخترم! این خط این نشون. حمید بره شهید میشه. مطمئن باش! مادرم که نگران تنهایی های من بود گفت: فرزانه من حوصله گریه های تورا ندارم. خدایی نکرده اتفاقی بیفته، تو طاقت نمیاری. در جوابشان گفتم: حرف هاتون رو متوجه میشم. من هم به دلم برات شده حمید اگه بره، شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم. شما هم خواهشاً رضایت بدید ... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
بلند بخونی. فکر کن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه همسر  شهید می خونی!)| وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه اش را  بخوانم. وقتی تمام شد، دفتر شعرش را خواست. عاشورای همان سال شعر سروده بود. سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و  تاریخ زد: نوزده آبان ماه ۹۴. زیر تاریخ هم جمله همیشگی «و کفی بالحلم ناصرا» را نوشت و خدا کفایت می کند برای صابران. . همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله را میگفت و آرام می گرفت. موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم: «حمید! شاید من مادر شده باشم. چند جمله ای برای بچه مون بنویس. اگر اسمی هم مد نظر داری یادداشت کن.» همیشه حرف بچه می شد، میگفت: «چون خودم دوقلو هستم، بچه های من دوقلو میشن. فرزانه سیب بخور دوقلوهامون خوشگل بشن.» داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ص) نوشت: «محمد حسام» و «محمد احسان». خیلی دوست داشت اگر پسردار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد. برای دختر هم نام «اسماء» را انتخاب کرده بود. میگفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا  صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود. پشتش با دست خط خودش نوشته بود: «خدایا فرزندی صالح، سالم، زیبا و باهوش به من عطا کن.» به خط آخر که رسید، گفتم: «عزیزم! معمولا همسران شهدا گله  دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن. آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم.» خودم..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
به خواست من اعلام کرده بود اگر شهید شد پدرم خبر شهادت را بدهد. چون فکر میکردم هرکس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هربار اورا می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم. دلم نمیخواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد. پدرم فرق می‌کرد محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی میخواست بعد از ناهار استراحت کند گفت من رو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم. به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای  سرش بایستم و تماشایش کنم. نه به روز هایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم. نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن باهم مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم. از خانه که در آمدیم اول خانه ی پدر من رفتیم مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع کرد به گریه کردن  جلوی خودم را گرفته بودم خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم موقع خداحافظی پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت میدونم حمید بره شهید میشه حمید بره دیگه بر نمی گرده. این هارا می گفت و گریه می کرد. با دیدن حال  غریب پدرم  طاقتم تمام شد. سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. هوا سرد شده بود بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهارده #شهید_حمید_سیاهکالی مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید
همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانمی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد. کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد  معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد. وقتی هم که ذکر میگفت، بند انگشتش را فشار میداد. همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کار را پرسیدم. انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشم که من تو این دنیا زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: بسته دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن. جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه‌ای داره. هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار می‌کنه و ذکر میگه. از این حرف حرصم درآمد. لباسش را کشیدم و گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا و ببینم رفتی سراغ حوری ها پوستت رو میکنم! کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی‌شیم. اونجا هم آسایش نداریم. تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال مرا دید، صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم. می‌دونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه، چون خدا ناراحت میشه. قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_شانزده #شهید_حمید_سیاهکالی .... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش
وسایل رو توش جا کنم بلاخره مجابم کرد که بیخیال چمدان شوم. با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل هارا چیدم به جز همان بیسکوئیت ها. بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد قران کوچکی که همراه با معنی بود. گفت این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه. شماره ی تماس خودم پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم و بین وسایل گذاشتم تا اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با مادر ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم. میخواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغالی بیندازد. از دستش گرفتم و گفتم بذار یادگاری بمونه من را نگاه کرد و لبخند زد. انگار یک چیز هایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. سام را که چیدم برایش حنا درست کردم گفتم حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن امشب برات حنابندون بگیرم با تعجب از من پرسید جما برای چی گفتم اگر انشالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود که شهید شی من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتا مونه. روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست پارچه سفیدی رویش انداختم روزنامه زیر پاهایش گذاشتم نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم. در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم حمید صحبت کن برای من برای پدر و مادرهامون گفت نمیتونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم دنبال جمله...... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هجده #شهید_حمید_سیاهکالی می گشت. به شوخی گفتم حمید یک دقیقه ب
شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می‌ریختم. از واحد های مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود. این سه واحد را هم قبلاً برداشته بود، ولی به خاطر مأموریت نتوانست بخواند. بعضی از دوستانش گفته بودند: چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می‌رسونیم. ولی حمید قبول نکرده بود. اعتقاد داشت چون این مدرک میتواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همهٔ درس‌هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد. قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتوان. امتحان بدهد درسش را تمام کند. هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود. سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند. در مورد خانهٔ سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند، از حمید پرسیدم: اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چه کنیم؟ گفت: بعید می‌دونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن. اگه تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید. خودم وقتی برگشتند خونه رو زنگ می‌زنم. بعد با هم وسایل رو می‌چینیم. از ذوق خانهٔ جدید، از چند هفته قبل کلی اسکاج و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانهٔ سازمانی؛ غافل از اینکه این خانه، آخرین خانهٔ زمینی مشترک من و حمید است. ساعت دوازده بود که خوابید. چون باید ساعت پنج به پادگان میرسید، گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم. حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم. با همان نور ماه که از پنجره می‌تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم. متکا خیس شده بود. اصلا یکجا بند نمی‌شدم. دور تا دور اتاق را می‌رفتم و ذکر میگفتم. دوباره کنار حمید می‌نشستم. دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می‌گشتم .... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_دو #شهید_حمید_سیاهکالی و حالا دوباره خداحافظی، دوباره
نشسته خاک مرده‌ای به این بهار زار من .... صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم،کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم و روی مبل هارا ملافه سفید انداختم. موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع میکردم، خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود با این مضمون که پوتینش یاری نکرده تا آخر راه برود. آن روز فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد. ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم بالا نیامد. طاقت دیدن خانهٔ بدون حمید را نداشت. کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی میخواستم در را ببندم، نگاهم دور تا دور خانه چرخید. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود. مُهر های نماز که روی اُپن گذاشته بود. قرآنی که دیشب خوانده و گوشهٔ میز گذاشته بود. گوشه‌گوشهٔ این خانه برایم تداعی کنندهٔ خاطرات همراهی با حمید بود. در را روی تمام این خاطرات بستم به  این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم ..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج #شهید_حمید_سیاهکالی انشالله که چیزی نمیشه. من از حم
موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه» با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره گرفته است. این بار مفصل تر صحبت کردیم. وقتی صدایش را  میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم. اکثر سوالاتم  را یا جواب نمیداد، یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.  احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند. من تشنه شنیدن بودم، ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد، مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم. روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماسش بودم. گوشی را زمین نمی گذاشتم. مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت. گفت: «یاد روزهایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حال رو داشتم.» لبخندی زدم و گفتم: «من و علی هم که شلوغ کار. شما دست تنها حسابی اذیت میشدی.» انگار همین دیروز باشد. نفسی کشید و گفت: «آره! توکه خیلی شیطنت داشتی. وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی. حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت. از پله ها می رفتی روی دیوار. اونقدر گریه میکردم و خودم رو میزدم که نگو. میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه. اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت رو چی بدم. وقتی هم که دست و پات زخم بر می داشت، زود می رفتم دنبال پانسمان. بابات که می‌اومد  می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه، چون روت حساس بود.» گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت. بعد از پرسیدن حالم خبر.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #شهید_حمید_سیاهکالی داد امروز به حرم حضرت زینب و ح
جرئت نمیکنم بدون تو برم. زود بر گرد حمید فقط پنج روز بود که رفته بود ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود. کلی داخل حیاط گریه کردم. عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد. بعد تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم؛ چون وقتی می رفتم  هم من هم  عمه حالمان بد میشد. آن روز باز هم تماس گرفت. نگرانم شده بود. می دانستم سری قبل گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است. صدای گریه را که می شنید به هم می ریخت. از آن به بعد با خودم عهد کردم هربار  که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم. پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم. شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانه آقابهرام، رفیق حمید، زنگ زد و جویای حالم شد. به من گفت: «خوبی عزیزم؟ نگران نباش. حمید قسمت مخابراته. ان شاء الله چیزی نمیشه. صحیح و سالم برمیگردن.» چهارشنبه که زنگ زده بود، وسط ظهر بود. رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند. به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می رفت. اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید، ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت. دوست داشتم فقط حمید حرف بزند و من بشنوم. همیشه میگفت همه چیز خوب است، در حالی که می دانستم این طورها که می گوید نیست. یادآوری کرد که حتما هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم. به کل فراموش کرده بودم. وقتی به حمید گفتم، خندید و گفت: «ببین ما وصیتها و سفارشهامون رو به کی سپردیم. چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید.»  گفتم: «چشم آقا. نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی، ناهار خوردی ناهار خوردی؟» گفت.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_نه #شهید_حمید_سیاهکالی نه، هنوز نخوردم. بقیه رفتن برای
سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بود. گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است. کارد میزدی خونم در نمی آمد. از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماس‌ نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم. چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید. حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. می دانستم دوباره تماس می‌گیرد. از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم. تمام حواسم پیش حمید بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم. صدایش خیلی با تاخیر وضعیف می‌رسید. داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود. همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم. نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم پرسید کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم گفتم شرمنده حمید جان سرکلاس درس بودم الانم توی اتوبوسم و رسیدم فلکه ی سوم کوثر. اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن. صدای من هم خوب نمی رسید گفت اگه شد دوساعت دیگه تماس میگرم. اگه هم نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش. تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت. دوشنبه هم زنگ نزد سه شنبه هم خبری نشد. کارم شده بود گریه کردن. تاحالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم. حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم. میترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد و متوجه نشوم. شده بودم.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_یک #شهید_حمید_سیاهکالی مثل اُلفت خانم مادر قصه شیار 143
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است. حمید آقا خودش پاسدار بود و سابقه ی خدمتش از حمید بیشتر بود. موقع اعزام باهم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه. قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر می‌توانست برود  کار به جاهای باریک کشیده بود  تا آنجا که موقع خداحافظی همه ی خواهر و  برادر  های حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. حمید تلفنی با او خداحافظی کرد. به برادرش گفته بود داداش شما بچه داری بمون من میرم سری بعد که اعزام داشتیم شما برو. کل مدت شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا با  نگرانی از حمید می پرسید گفتم که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم. حالات روزهای آخر خیلی عجیب بود. انگار مدت ها منتظر این سفر بود. خوش به حالش که الان مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت به داداش بگید به من زنگ بزنه من بخشیدمش. گفتم حمید که شماره ی شمارو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون تماس بگیرن. خیالم راحت شد که اگر  ناراحتی ای هم بوده از بین رفته است. حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود. دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده  بودم. پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند. قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند. ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم. حمید برایم یک جعبه ی قیمتی پر انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل یکی الماس یکی..... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴