eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
807 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
70 فایل
-「 بِٮــم‌ࢪَب‌حُٮــین‹؏› 」 دَربانی‌بِهشت‌به‌رِضوان‌حَلال‌باد آیینه‌داری‌رُخِ‌جانانَم‌آرزوست⁦؛ ونوکـــری‌مااز¹⁴⁰².¹¹.¹⁶شروع‌شد(: تقدیم‌به‌ساحت‌‌مقدس‌حضرت‌صاحب‌′عج′ و‌محضرمبارک‌خانم‌حضرت‌زهراء′س′ درخدمتم؛ https://harfeto.timefriend.net/17485168710524
مشاهده در ایتا
دانلود
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج #شهید_حمید_سیاهکالی انشالله که چیزی نمیشه. من از حم
موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه» با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره گرفته است. این بار مفصل تر صحبت کردیم. وقتی صدایش را  میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم. اکثر سوالاتم  را یا جواب نمیداد، یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.  احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند. من تشنه شنیدن بودم، ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد، مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم. روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماسش بودم. گوشی را زمین نمی گذاشتم. مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت. گفت: «یاد روزهایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حال رو داشتم.» لبخندی زدم و گفتم: «من و علی هم که شلوغ کار. شما دست تنها حسابی اذیت میشدی.» انگار همین دیروز باشد. نفسی کشید و گفت: «آره! توکه خیلی شیطنت داشتی. وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی. حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت. از پله ها می رفتی روی دیوار. اونقدر گریه میکردم و خودم رو میزدم که نگو. میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه. اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت رو چی بدم. وقتی هم که دست و پات زخم بر می داشت، زود می رفتم دنبال پانسمان. بابات که می‌اومد  می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه، چون روت حساس بود.» گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت. بعد از پرسیدن حالم خبر.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴