″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِاَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_شش #شهید_حمید_سیاهکالی خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه
#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_نود_و_هفت
#شهید_حمید_سیاهکالی
گفت: خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم. ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم. جایی هم به نام ما ثبت نشده. پس حق خوندنش رو نداریم. کتاب جزء اموال عمومی کتابخونه است. ما وقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه گرفته باشیم.
◻️◼️◻️
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم. در رابطه با خونه سازمانیای که قرار بود به ما بدهند صحبت میکردیم. مادرم گفت: کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونهٔ جدید باشی. موقع خدافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری، گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند. من اسم حمید رو خط زدم! یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه.
گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریهٔ آرام حمید شدم. طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب «دختر شینا» را دست گرفته و با خاطراتش اشک میریزد. متوجه حضور من که شد،کتاب را بست و گفت: راست میگفتی ها، زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست. همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن. این که یه زن به تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته. دوست دارم حالا که اسمم رو برای رفتن به سوریه نوشتم، اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم، تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی.
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم، با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردنش رو بگویم. حمید که دید خیلی در فکر هستم، علت را جویا شد. بعد از کلی مکث و مقدمی چینی گفتم ...
🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴