eitaa logo
ذکر روزانه
22.3هزار دنبال‌کننده
46.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
642 فایل
💫 أَلَا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ مدیرکانال @nasim_velayat313 مطالب مذهبی فرهنگی اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
! چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند. چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند. کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند. مسافر_ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟ بشر رو به مسافر میکند و میگوید : این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود. بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند : _آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟ _آری،آنجا را نگاه کن!آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است. بشر به سویش می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است. بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ایی زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ایی پوشانده است. یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است. مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید: _من آن کنیز را می خواهم بخرم! _برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟ _سیصد سکه طلا! _باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم. _بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست. صدایی به گوش می رسد:آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو. نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید. او جلو می آید و به کنیز می گوید : _درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟ _آری _نکند تو عربی هستی؟ _نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام. مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید : حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم. بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد : یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم. نحاس رو به کنیز میکند و میگوید : یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود. _چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. 💫🌙💫🌙💫🌙💫 ! نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ _به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است. نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است. اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است. ملیکا همان است. تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد. بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت. آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد! ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم. نرجس! چه نام زیبایی!
! بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خریدارم. صدای کنیز به گوش میرسد :وقت و مال خویش را را تلف نکن. بشر نامه ایی را که امام هادی علیه السلام به او داده در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه به بانو می دهد و می گوید : بانوی من! این نامه برای شماست. نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را میخواند و اشک می ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد. نرجس بر می خیزد و همراه بشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند. آنها باید هرچه زودتر به سوی سامرا حرکت کنند. به شهر سامرا می رسند. نزدیک غروب است. وارد شهر می شوند. رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است و آنها باید به خانه بشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانند. هوا خیلی تاریک است و آنها می توانند از تاریکی شب استفاده کنند. نیمه شب شده آماده حرکت می شوند. بشر از آنها می خواهد که خیلی مواظب باشند و بدون هیچ سروصدایی حرکت کنند. وارد محله عسکر می شوند و نزدیک خانه امام می ایستند. صدایی به گوش می رسد : _خوش آمدید. بشر وارد خانه میشود زانوهای نرجس میلرزد، بوی گل محمدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است . اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی علیه السلام به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود. امام هادی به روی او لبخند میزند و می گوید :آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟ امام میداند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبه‌رو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده ایی شاد می کند. ای نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد. نرجس میفهمد که او مادر خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ایی از این بهتر! نرجس سوالی می پرسد: _آقای من! پدر این فرزند کیست؟ _آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی علیه السلام و جـدم، پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند؟ آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟ _فرزندت حسن علیه السلام را می گویی؟ _آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. این جاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.