eitaa logo
شیرینکده زیماه بانو🌹
167 دنبال‌کننده
669 عکس
389 ویدیو
2 فایل
آموزش کلی خوشمزه 🍪🍩🍨🍦با دعا برای فرج مولامون امام زمان 🤲 همه ی دستورات صد درصد امتحان شده است🙋‍♀️ آموزش مجازی کیک های خامه ای😍 قبول سفارش کیک خامه ای🍰🎂🧁 و سوسیس وژامبون خونگی 🌭 جهت ثبت سفارش وثبت نام @zemah_banoo ممنون از حضور سبزتان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر صاحب زمین وزمان سلام بر مولا وسرور مهربونمون 💚💚💚 ومامانش👇 @zemah_bano
هدایت شده از گل یاس
2️⃣بگذارید برویم به ۲۲ بهمن ۶۲ وقتی شهید حسن طهرانی مقدم دلیل دیر رسیدن راننده‌ی مشهدی ماشین مهمات را از او می‌خواهد و راننده برای او چنین روایت می کند: به دزفول که رسیدم موشک زده بود. اولین بار بود از نزدیک چنین صحنه‌هایی می‌دیدم. خانه‌ها که هیچ، محله‌ها صاف شده بود. قیامتی بود برای خودش. ماشین را کناری زدم و مثل بقیه مردم رفتم کمک. لابلای آوارها زن جوانی افتاده بود. چند جای بدنش زخمی بود. چشمانش باز بود و تقریبا بیهوش. فریاد زدم. چند نفر آمدند کمک. او را بلند کردیم و گذاشتیم عقب یک وانت. ناگهان دیدم دستش را قدری بالا آورد و لباش آرام شروع کرد به تکان خوردن. تمام حواسم متمرکز دستش بود. لبه‌ی بلند و گشاد پیرهنش را گرفته بود لای انگشتان خونینش. انگار تمام توانش را ریخته بود توی آن دست نیمه جان، تا کاری کند. نمی‌فهمیدم دنبال چه کاری است؟ لبانش هنوز می‌جنبید. نزدیک‌تر رفتم تا سرم را به دهانش نزدیک‌تر کنم. در این بین دیدم با آن دست زخم خورده، لبه‌ی پیراهنش را قدری بالا آورده و انداخت روی سرش. دلم ریخت. آتش گرفتم. مثل زلزله وجودم لرزید و همان‌جا زدم زیر گریه. آن زن جوان، در آن حال و روز، داشت موهایش را با لبه‌ی پیراهنش می‌پوشاند. نزدیک‌تر که رسیدم و گوشم را به دهانش نزدیک تر کردم، دیدم دارد شهادتین می خواند. لبه‌ی پیراهن لای انگشتانش خشکید و سرش افتاد روی گردنش و شهید شد. حرف‌های راننده که به اینجا رسید، شهید طهرانی مقدم هم داشت گریه می‌کرد. راننده گفت: اگر زن‌ها و دختران دزفولی این‌چنین حیا و شرم دارند که نمی توانند بدون حجاب بمیرند، دختران امام حسین در کربلا.. بیایید با هم برویم به ۲۲ آذرماه ۵۹ . حوالی ساعت ۱۱ صبح. همان روز که توپ خورد وسط آسفالت روبروی مسجد میان‌دره و بازار شلوغ دزفول، قیامت شد. پیرزنی کنج خیابان افتاده بود و ناله می کرد. لبه‌ی چادرش را با دندان محکم گرفته و چادر را دور خود پیچانده بود. مدام به مردم التماس می‌کرد که «دا کُمکُم کُنِه وِرسُم . . » مردی در برزخ رفتن و نرفتن در حکم محرم و نامحرم مانده بود. بی‌خیال افکارش دوید و زیر بغل‌های پیرزن را گرفت تا از زمین بلندش کند. پیرزن دندان‌هایش را بیشتر به چادر فشار می‌داد، تا چادر از سرش نیفتد. مرد چندین بار او را از زمین جدا می کرد، اما پیرزن سُر می خورد و بر می‌گشت سر جای اولش. پیرزن وحشت‌زده و التماس کنان با صدایی که رمقش لحظه به لحظه کمتر می‌شد، با چادر به دندان گرفته‌اش نامفهوم زمزمه می‌کرد: «دا برارُم … عزیزُم … راسُم کن . . . » در آن غبار و سیاهی و آتش، ناگهان ردی از خون از زیر چادر پیرزن چشمان مرد را به حیرت وا داشت. اضطراب سرتا پای مرد را گرفت و دستانش لرزید. پیرزن زخمی بود. زیر این چادر سیاه رنگی که پیرزن به دندان می‌کشید و با دست محکم دور خود پیچیده بود، چه اتفاقی رخ داده بود؟ مرد دست لرزانش را دراز کرد و لبه چادر را از لای انگشتان پیرزن بیرون کشید و از آنچه که دید، تمام سلول های بدنش آتش گرفت. انگار آن توپ لعنتی در وجود مرد منفجر شده بود. وحشت در چشم‌های مرد پنجه می‌کشید. پیرزن جفت پاهایش قطع شده بود و اصلاً پا نداشت اما همچنان کنج چادر را به دندان می‌فشارد. انگار تمام قدرتش را ریخته بود توی همان نیم‌چه دندان‌هایی که محافظ لبه‌ی چادرش بودند. رنگ صورتش رو به سفیدی می‌رفت. مرد شانه های پیرزن را روی زمین گذاشت و فریاد زد: «کمک.. کمک..» چه شرم مقدسی داشت پیرزن. لبه‌ی چادرش، عقب وانت در دست باد بود و روحش را ملائکه داشتند بالا می بردند، اما آن مرد دید که هنوز لبه‌ی چادر پیرزن شهید، لای دندان‌هایش گیر است. جانش رفت، اما دندان هایش هنوز دست‌بردار چادرش نبودند.   ... روضه‌ی بابابزرگ تمام شده است و روضه‌هایی که مکرر از ذهن من عبور کرده‌اند هم. ملا کاظم هنوز کنار منبر دارد مویه می‌کند. با دست می‌زند روی پایش و گریه‌کنان می‌گوید امان از حیای فاطمه‌ی صغرا. امان از غریبی زینب... مجلس هنوز گرم گریه است و من هم هنوز گرم روضه‌هایی که از پیش چشمم گذشته است. کاش می‌شد جایی برای دختران سرزمینم این روضه‌ها را می‌خواندم و از این حیای مقدس و آن عفاف آسمانی و از آن شرم سترگ می‌گفتم.  کاش جایی بود که مجال روضه خواندن به من می‌دادند تا به دختران سرزمینم بگویم، چادر، قیمتی‌ترین پوشش عالم است. ما برای این چادر، برای آن حیا و عفاف و شرم مقدس، عزیزترین سرمایه‌هایمان را داده‌ایم. عصمت را، مرضیه را، ناهید را و حتی آن پیرزنی را که پاهایش قطع شده بود، اما پس از شهادت هم چادر به دندان می کشید. این چادر برای ما خیلی گران تمام شده است. به قیمت خون. خون جوانانمان! خون ۲۰۰ هزار شهید. خون دختران مظلوم و عفیف و نجیب و بی نام و نشان شهرمان! مراقب حیا و حجابتان باشید! التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموزش این کیک خوشرنگ وجذاب وخوشمزه فردا ان شاءالله این کیک در ساندویچ ساز درست میشه👇👇👇 دوستانتو به کانال خودت دعوت کن @zemah_bano
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم رضا و دلم تا حرم رسید🕊 💌بفرستید برای اونایی که دلشون برای حرم پر میکشه🥺 @zemah_bano
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عیدتون مبارک این کیک ساده وقشنگ به مناسبت ایام ولادت امام رضا جانمون درست کنید کام خودتون وخونواده هاتون شیرین کنید ☺️☺️☺️ 🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉🎉 من با نظر بچه ها به این کیک میگم کیک اسنکی یا رنگارنگ 😍 شما هرچی دوست داری صداش کن😉😉😄😄😄 بریم مواد لازم کیک اسنکی ساز تخم مرغ سه تا شکر ۱،۵ لیوان (لیوان فرانسوی یا دسته دار) هل ووانیل نصف ق چ ۲ لیوان پر آرد یک ق چ بگینک پودر ۱ لیوان شیر ۱ لیوان روغن رنگ خوراکی هرچی دوست داری😃 پودر نسکافه یا قهوره یا کاکائو یا همش😄 شکر و تخم مرغ رو با همزن با وانیل وهل خوب هم بزنید وبعد شیر وروغن ودوباره بزنیدش 😜😜 وبعد آرد رو با بگینک پودر الک کنید وبا قاشق یا لیسک مخلوط کنید حالا وقت جدا کردن مایع کیک به هرتعداد رنگ و طعم دوست دارید در ظرف بریزید من به سلیقه ی پسر جان آبی ورنگ دخترم قرمز و زرد وکاکائو ونسکافه درست کردم حالا ساندویچ سازو گرم کنید ودو طرف صفحه رو خوب چرب کنید وبا قاشق بریزید تا اون صفحه پر بشه ودر اونو آروم ببندید..... بعد از ۵ دقیقه آمادست به آرومی بردارید وبگزارید خنک شه.... نوش جانتون❤️ برای سلامتی وفرج فرزند امام رضا جانمون دعا کنید و برای شادی روح مادرم صلواتی هدیه کنید💐💐💐 ومامانش👇 https://eitaa.com/joinchat/1547960586Cf5dcb5572b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا