#یک_داستان_یک_پند ۳۷۰
محمود کارگر است از سرکار که بر می گردد لباس های اش را در خانه عوض می کند و صبح با همان لباس کارگری از منزل خارج می شود. لباس هایش پاره نیست ولی کارگری و کثیف است. می پرسم: از مردم خجالت نمی کشی؟ می گوید: پدران مان که بیشتر از ما اخلاص داشتند و برای خدا زندگی می کردند چنین بودند.
دست مرا گرفته و می گوید: به دقت در آدمیان اطراف خود بنگر، اگر کسی عکسی از ما بگیرد و در وسط کتابی بگذارد و هشتاد سال بعد کسی آن عکس را نگاه کند آیا می گردد که یکی از این جماعت را پیدا کند؟ می گویم: هرگز. می گوید: احسنت، پس من زنده ای نمی بینم خود را برای لذت چشم او آرایش کنم. من همیشه خود را در بین مردگان قبرستان می بینم... آری! اگر چنین فکر کنی مثل من می توانی لباس بپوشی.....
https://eitaa.com/zemzemehaye_asemani
#یک_داستان_یک_پند
مردی فرزند خود به زورخانه می فرستاد و هنر رزم بر او می آموخت. روزی دوست اش را گفت: در این زمانۀ نامرد تو چرا فرزند خود چنین قوی نمی کنی؟ مرد پاسخ داد: من بر فرزندم می آموزم حریف نفس اش شود و به هر آنچه دارد قناعت و کفایت نماید و در سهم مردم دست نَبرد که هرکس حریف نفس اش شود قوی ترین پهلوان است که هیچ حریفی نمی تواند او را بر زمین زند. اگر در زور بازو قوی ترین شود کسی پیدا شود که قوی تر از او باشد و زمین اش زند، ولی اگر در زور مناعت طبع قوی شود حریفی بر او برای زمین زدن اش پیدا نشود. پس مبارزه با نفس اش بیاموز نه مبارزه با کسی را.......
https://eitaa.com/zemzemehaye_asemani