کوچکترین پازل
وارد دفتر استاد که شدم، داشتخداحافظی میکرد، نمیشناختمش سلام و علیک کوتاهی کردیم؛ استاد، ما را به هم معرفی کرد و او خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
مشغول بحث علمی با استاد بودم که تلفن اتاق به صدا در آمد و او میخواست با من صحبت کند. قرار شد با هم حضوری صحبت کنیم.
وقتی او را دیدم پایاننامهام کنارش بود و خوشحال از اینکه نویسنده این پایاننامه را یافتهاست!
موضوع رسالهاش را گفت و مباحثه شروع شد، ساختاری به او پیشنهاد دادم و با هم به تبادلنظر پرداختیم و به لطف خدا بارشفکری خوبی شد.
نکته مهم این دیدار صحبت آخرش بود، گفت: «امروز که از همدان آمدم، از اهلبیت علیهمالسلام کمک خواستم تا راه را برایم هموار کنند!»
از صبح زنجیروار کارهایش درست شده بود. به من گفت:«اسم شما هم در این زنجیره بوده که سر راه من قرار گرفتید!»
اشک در چشمانم حلقه زد، در پازلی که خدا برایش مقدر کرده بود، من هم بهعنوان کوچکترین پازل قرار گرفته بودم!
🍃الحمدلله علی کل حال 🍃
#ماه_شوال
#خدا
#اهل_بیت
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60