قدرنشناسی یعنی
حتی همسایهای که برایش دعا میکرد هم،
صدای مظلومیتش را نشنید...
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
قدرنشناسی یعنی حتی همسایهای که برایش دعا میکرد هم، صدای مظلومیتش را نشنید... #فاطمیه #حضرت_زهر
محتاج یک واژه
چند دقیقهای بود از سروصدایش خبری نبود، در دلم آشوبی به پا شد. دنبالش گشتم، گوشه مبل کِز کرده بود و به کمد نگاه میکرد. از اینکه همبازیاش عروسکش را شکسته، ناراحت بود. از بچگیاش همینطور بود؛ هر وقت خیلی ناراحت میشد، بهجای گریه، زاری و بیتابی، حرف نمیزد.
سکوتش را دوست نداشتم. آن وقتها نوشتن را هم نمیدانست که بگویم بنویس تا واژهها حجم غمت را کم کنند، بگویم بنویس تا کلمات مرهمی بر دلت شوند. دلم میخواست با من حرف بزند، حتی شده یک کلمه! حس میکردم باید صحبت کند تا دلگیریاش رفع یا حداقل کم شود.
گاهی صحبت کردن، بار غم دل را کاهش میدهد، گاهی گوش شنوا حجم کوه اندوه را سبک میکند، اما اگر گوش شنوایی نباشد چه؟! اگر نخواهند علت اندوه را بشنوند چه؟!
قرنها پیش، دختری داغدار فراق پدر، ناراحت از جوری عظیم، مجبور بود از خانهاش بیرون رود تا گوش همسایهها صدای ناراحتی او را نشنوند، تا کسی متوجه اصل غم او نشود!!
روزها با دو پسرش از خانه بیرون میرفت و در خیمهای عزاداری میکرد. هنگام غروب همسرش او را به خانه بازمیگرداند. پس از گذشت بیست و هفت روز از رحلت پدرش، بر اثر شدت بیماری دیگر حتی نتوانست به آنجا برود.*
شاید اگر به علت این ناراحتی او فکر میکردند، اگر صدای او را میشنیدند، ظلمی پذیرفته نمیشد. شاید واژهها حجم غم او را سبک میکردند و باعث آشکارتر شدن ستم بزرگ میشدند اما نگذاشتند، اما نشد که بشود و جبر جبرانناپذیر محقق شد!!
اصلا اگر صحبت میکرد از چه میگفت و با که؟ کدام گوش لیاقت شنیدن غمهای او را داشت؟ او از کدامین غم میخواست سخن بگوید؟! فراق پدرش، شکستن دست و پهلو، از دست دادن فرزند، جسارت به فرزندان و همسرش، غصب اموالش، یا غم بییاوری امام زمانش؟!
مصائبی که خود گفت:« اگر بر روزها فرود میآمدند، شب میشدند...« صِرنَ لَیالیاً.»* کار به جایی رسید که در دعای خود به درگاه پروردگار، این جمله را گفت: «اللهم عجل وفاتی سریعا»*.
گاهی چهقدر محتاج شنیدن یک جمله، یک عبارت، حتی یک واژه میشویم! آن روز هم فرزندان او محتاج شنیدن صدای مادر بودند، حتی شده یک کلمه! حتی شده یک آه!!
پایین پای مادر حلقه زده بودند. اولین گل باغ زندگیاش با بغض میگفت: «یَا أُمَّاهْ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِي بَدَنِي...» پیکر مقدّس او را حرکت میداد و میفرمود: «مادر جان! قبل از اینکه روح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن!»
برادرش میگفت:«يَا أُمَّاهْ أَنَا ابْنُكِ الْحُسَيْنُ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتَ»« مادر جان! من پسر تو حسینم. قبل از اینکه هلاک شوم و بمیرم با من صحبت کن!»*
آن روز مادر نتوانست سخن بگوید، نشد که درخواست پسرانش را اجابت کند اما یک روز دیگر، در صحرایی داغ و نفسگیر، شاید حوالی غروب، صدای مادر میآمد: «بُنَیّ...»
🥀وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*🥀
*بحارالانوار، علامه مجلسی ، ج ۴۳، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ مقتل مقرّم ، ص ۹۷.
*مسکن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد،شهید ثانی، زین الدین بن علی، ص ۱۱۲.
*احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله الحسينی المرعشی للتستری، ج۱۹، ص ۱۶۰.
*بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج۴۳، ص ۱۸۶_۱۸۷
*شعرا، آیه ۲۲۷.
✍️نجمه صالحی
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یا زهرا سلام الله علیها
مادر بانگ صِرن لیالیاً چرا؟
عَجّل وفات فاطمه سریعاً چرا؟
تنها، غریب، دفن شبانه، سکوت، چرا؟
بانوی ماه، زمینگیر شدی چه زود!
دود و هجوم، میخ و درِخانه، چه زود!
بغض علی، آه حسن، اشک خموش حسین!
زینب کوچک جانشینات شد چه زود؟!
✍️نجمه صالحی
#حرف_دل
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
امام سجاد (علیه السلام) فرمودند: حق مادرت این است که بدانی او...با گوش و چشم و پا و مو و پوست و
بوی عطر خاص
هر آدمی عطر خاصی دارد.
بعضی عطرها ماندنی هستند؛ اصلا تکرار ناشدنی هستند، خط بوی آنها تا ابد در مشام استشمام میشود حتی اگر از نظرها محو شوند.
و چه عطر ماندگاری دارد عطر وجود مادر...
میدانی چرا؟
چون عجیب بوی خدا میدهد.
#مادر
#حضرت_زهرا
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
محتاج یک واژه
چند دقیقهای بود از سروصدایش خبری نبود، در دلم آشوبی به پا شد. دنبالش گشتم، گوشه مبل کِز کرده بود و به کمد نگاه میکرد. سکوتش را دوست نداشتم، از اینکه همبازیاش عروسکش را شکسته، ناراحت بود. از بچگیاش همینطور بود؛ هر وقت خیلی ناراحت میشد، بهجای گریهوزاری و بیتابی، حرف نمیزد.
سکوتش را دوست نداشتم. آن وقتها نوشتن را هم نمیدانست که بگویم بنویس تا واژهها حجم غمت را کم کنند، بگویم بنویس تا کلمات مرهمی بر دلت شوند. بنویس تا کلمات بسازد تو را از نو. دلم میخواست با من حرف بزند، حتی شده یک کلمه! حس میکردم باید صحبت کند تا دلگیریاش رفع یا حداقل کم شود.
گاهی صحبت کردن، بار غم دل را کاهش میدهد، گاهی گوش شنوا حجم کوه اندوه را سبک میکند، اما اگر گوش شنوایی نباشد چه؟! اگر نخواهند علت اندوه را بشنوند چه؟!
قرنها پیش، دختری داغدار فراق پدر، ناراحت از جوری عظیم، مجبور بود بهتر است بنویسیم مجبورش کردند از خانهاش بیرون رود تا گوش همسایهها صدای ناراحتی او را نشنود، تا کسی متوجه اصل غم او نشود!
روزها با دو پسرش از خانه بیرون میرفت، در فاصلهای دور، خیمه عزای پدر بر پا میکرد. غروب که میشد همسرش او را به خانه بازمیگرداند. پس از گذشت بیست و هفت روز از رحلت پدرش، بر اثر شدت بیماری دیگر حتی نتوانست به آنجا برود تا بگرید تا حجم غمش کم شود تا ....*
شاید اگر به علت این ناراحتی او فکر میکردند، اگر صدای او را میشنیدند، ظلمی پذیرفته نمیشد. شاید واژهها حجم غم او را سبک میکردند و باعث آشکارتر شدن ستم بزرگ میشدند اما نگذاشتند، اما نشد که بشود و جبر جبرانناپذیر محقق شد!
به راستی اگر صحبت میکرد بیشتر از چه میگفت و با که؟ کدام گوش لیاقت شنیدن غمهای او را داشت؟ او از کدامین غم میخواست سخن بگوید؟! فراق پدرش، شکستن دست و پهلو، از دست دادن فرزند، جسارت به فرزندان و همسرش، غصب اموالش، یا غم بییاوری امام زمانش؟!
مصائبی که خود گفت:« اگر بر روزها فرود میآمدند، شب میشدند...« صِرنَ لَیالیاً.»* کار به جایی رسید که در دعای خود به درگاه پروردگار، این جمله را گفت: «اللهم عجل وفاتی سریعا»*.
گاهی چهقدر محتاج شنیدن یک جمله، یک عبارت، حتی یک واژه میشویم! آن روز هم فرزندان او محتاج شنیدن صدای مادر بودند، حتی شده یک کلمه! حتی شده یک آه!
پایین پای مادر حلقه زده بودند. اولین گل باغ زندگیاش با بغض میگفت: «یَا أُمَّاهْ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِي بَدَنِي...» پیکر مقدّس او را حرکت میداد و میفرمود: «مادر جان! قبل از اینکه روح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن!»
برادرش میگفت:«يَا أُمَّاهْ أَنَا ابْنُكِ الْحُسَيْنُ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتَ»« مادر جان! من پسر تو حسینم. قبل از اینکه هلاک شوم و بمیرم با من صحبت کن!»*
آن روز مادر نتوانست سخن بگوید، نشد که درخواست پسرانش را اجابت کند اما یک روز دیگر، در صحرایی داغ و نفسگیر، شاید حوالی غروب، صدای مادر میآمد: «بُنَیّ...»
🥀وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*🥀
*بحارالانوار، علامه مجلسی ، ج ۴۳، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ مقتل مقرّم ، ص ۹۷.
*مسکن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد،شهید ثانی، زین الدین بن علی، ص ۱۱۲.
*احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله الحسينی المرعشی للتستری، ج۱۹، ص ۱۶۰.
*بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج۴۳، ص ۱۸۶_۱۸۷
*شعرا، آیه ۲۲۷.
✍️نجمه صالحی
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#باز_نشر
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
یادداشت💌✍
🔮قول دادن ممنوع
✍️مریم زارعی
مادرها خوب میدانند که نباید قول بدهند و تضمین کنند که فلان کار را حتما انجام میدهند. زیرا همواره فسقلیهای ریزه میزه غیرقابل پیشبینی، وجود دارند تا نگذارند تو به نحو احسن کار را انجام دهی!
من هم قول ندادم اما دلم میخواست در هیأتی که هر دو هفته یکبار حالِ دلِمان را خوب میکند و استاد و شاگرد را کنار هم قرار میدهد و با نیت خالص به بحث و گفتگو میپردازد، فعال باشم.
دلم میخواست در جشنواره غذا که استثنائا این هفته به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر برگزار میشود، شرکت کنم.
از روز قبل مواد کوفته را خیس کرده بودم و صبح از خواب بیدارشدم تا قبل از بیدار شدن بچهها، کوفته را بار بگذارم؛ اما تا دم و دستگاه را آوردم، صدای «مامان مامان!» به گوش رسید! بله، اولی بیدار شده بود. نفس عمیقی کشیدم و در حال شکرگزاری بودم که: «خدایا ممنون که بیدار نشد!» صدای گریه دومی بلند شد! خواستم از فرط خوشحالی،بخوانید گریه و آه، به سجده روم که تلفن زنگ خورد!
تلفن را جواب دادم و بیخیال کوفته شدم،گفتم اول به بچهها صبحانه دهم تا بعد در نهایت آرامش مراحل مقدماتی کوفته را انجام دهم!
ساعت تقریبا ده شده بود و هنوز کوفتهای در راه نبود! دستگاه را روشن کردم تا مواد را چرخ و آسیاب کنم. فسقلی دوم از صدایش ترسید و گریه کرد، فسقلی نخست که مشغول بازی بود سریع آمد و گفت « این چیه؟ میخوام کمکت بدم!»[ پروردگارا،همین را کم داشتیم]گفتم: «آبجی را ساکت کنی بهترین کمک به من است.»اما او اصرار داشت که جور دیگر کمکم دهد! قیافه من آن لحظه دیدنی بود!
بعد از آسیاب کردن مواد کوفته، دیدم دومی از گریه هلاک است. او را در تاب گذاشتم تا آرام شود، اما اولی گریه کرد که: «من هم میخوام سوار تاب شوم.»
[خدای من! در سه سال عمر شریفش شاید دو بار تاب بازی کرده باشد!]
گفتم:« نوبت آبجی پر شود بعد تو.»
اما گوشش بدهکار نبود و همچنان گریه میکرد؛ خلاصه اینکه، دستی به تاب و بچه بود و دستی به غذا و کوفته!
اینکه طعمش خوب شد یا نه، نمیدانم
اما این را خوب میدانم که ابر و باد و ماه و فلک کاری میکنند که در روزهای پر کار، بچهها هم پر سر و صدا شوند، حکمتش را نمیدانم! اما خوشحالم از اینکه اجازه میدهند من با وجود دو تا فسقلی در جلسات هیأت شرکت کنم.
#چهارمینخاطرهنگاریهیات
#هیات
#حضرت_زهرا
#انجمن_تاریخ_جامعه_الزهرا
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
آه مادر
✍️نجمه صالحی
داغدار فراق پدر بود و ناراحت از جوری عظیم! مجبورش کردند از خانهاش بیرون برود تا گوش همسایهها صدای ناراحتی او را نشنود، تا کسی متوجه اصل غم او نشود! بیرون از خانه، با کودکانش خیمه عزا برپا میکرد. غروب که میشد همسرش او را به خانه بازمیگرداند. پس از گذشت چند روز از رحلت پدرش، بر اثر شدت بیماری دیگر حتی نتوانست به آنجا برود تا بگرید تا حجم غمش کم شود تا ....*
به راستی اگر با کسی صحبت میکرد بیشتر از چه میگفت؟ کدام گوش لیاقت شنیدن غمهای او را داشت؟ او از کدامین غم میخواست سخن بگوید؟! فراق پدرش، شکستن دست و پهلو، از دست دادن فرزند، جسارت به فرزندان و همسرش، غصب اموالش، یا غم بییاوری امام زمانش؟!
مصائبی که خود میگفت:« اگر بر روزها فرود میآمدند، شب میشدند...« صِرنَ لَیالیاً.»* کار را به جایی رساندند که در دعای خود به درگاه پروردگار، گفت: «اللهم عجل وفاتی سریعا»*.
و مادر پر کشید! آن روز فرزندان او محتاج شنیدن صدایش بودند، حتی شده یک کلمه! حتی شده یک آه! پایین پای او حلقه زده بودند. اولین گل باغ زندگیاش با بغض میگفت: «یَا أُمَّاهْ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِي بَدَنِي...» پیکر مقدّس او را حرکت میداد و میفرمود: «مادر جان! قبل از اینکه روح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن!»
برادرش میگفت:«يَا أُمَّاهْ أَنَا ابْنُكِ الْحُسَيْنُ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتَ»« مادر جان! من پسر تو حسینم. قبل از اینکه هلاک شوم و بمیرم با من صحبت کن!»*
آن روز مادر نتوانست سخن بگوید، نشد که درخواست پسرانش را اجابت کند اما یک روز دیگر، در صحرایی داغ و نفسگیر، شاید حوالی غروب، صدای مادر میآمد: «بُنَیّ...»
🥀وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*🥀
*بحارالانوار، علامه مجلسی ، ج ۴۳، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ مقتل مقرّم ، ص ۹۷.
*مسکن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد،شهید ثانی، زین الدین بن علی، ص ۱۱۲.
*احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله الحسينی المرعشی للتستری، ج۱۹، ص ۱۶۰.
*بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج۴۳، ص ۱۸۶_۱۸۷
*شعرا، آیه ۲۲۷.
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@zemzemh60
Haj Mehdi RasoliMehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan (128).mp3
زمان:
حجم:
3.67M
فاطمه جان کلّمینی...
🎼حاج مهدی رسولی
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@zemzemh60
.
یا زهرا سلام الله علیها
✍نجمه صالحی
بانوی ماه و مهر!
دود و هجوم، میخ در و حیدرِ دستبسته،
چه تلخ، تو را در هم شکست
و چه جانکاه، اشک شد و درد و آه...
پر کشیدنت بغض فروخورده شد در علی،
آه شد در کلام حسن،
اشک شد در دیدگان حسین
و کولهباری از غم شد برای زینب!
چه زود بود برای زینب، جانشین مادر شدن!
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
.
قدرنشناسی یعنی
حتی همسایهای که برایش دعا میکرد هم،
صدای مظلومیتش را نشنید...
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@zemzemh60
.
یا زهرا سلام الله علیها
✍نجمه صالحی
بانوی ماه و مهر!
دود و هجوم، میخ در و حیدرِ دستبسته،
چه تلخ، تو را در هم شکست
و چه جانکاه، اشک شد و درد و آه...
پر کشیدنت بغض فروخورده شد در علی،
آه شد در کلام حسن،
اشک شد در دیدگان حسین
و کولهباری از غم شد برای زینب!
چه زود بود برای زینب، جانشین مادر شدن!
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60