.
#روایت_یک_روز
✍فاطمه رجبی
صبح زود همین طور که داشتم میاومدم طرف تالار بیداری، یه خانمی داشت میاومد، میگفت عجیبه که خلوته. باز حرفشو تکرار کرد. منم تو دلم میگفتم شاید خیلیا قبل از ما رسیده باشن. یا شاید کمکم بیان.
وقتی رسیدیم و نشستیم، یه خانم رابطی داخل سالن بود، میگفت برید وسط بشینید. باز همون خانم اولیه گفت چون کسی نیومده، میخوان بریم وسط بشینیم که عکس بگیرن...اول گفتم آره، شاید. بعد گفتم فکر نکنم. آدم اول صبح گرفتار غر کسی نشه. غر هم بددردیه.
خدا را شکر جابهجا که شدم، یه خانمی اومد کنارم نشست. گفت ساعت شش از تهران حرکت کردم اومدم. مهربون بود. هیچی نمیگفت. خوب گوش میداد. گاهی نکتههای سخنران رو هم به من یادآوری میکرد و میگفت مثلا این حرف جای تأمل داره.
با اینکه شب قبلش دیر خوابیدم، الحمدلله تونستم خودمو برسونم و چه خوب که اومدم. استادم خانم دکتر فرانک بهمنی رو دیدم که یکی از برگزیدهها بود. روزهای درس و دانشگاه برام زنده شد. شوهرش، آقای دکتر غفوری هم استاد دستور زبانم بودند.خانم دکتر بهمنی همون طور مثل قدیمترها سرحال و پرنشاط.
خلاصه که #خانم_صالحی تو این یک سال و اندی بار سنگینی رو دوشت بود. الحمدلله به سلامتی این دفتر به پایان رسید. ان شاء الله همیشه موفق باشی.
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60