صبح را با نام تو آغاز می کنم 😍
تویی که در وصیت نامه ات نوشتی:
(آخر من کجا و #شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل #شهدا وصیت کنم. من ریزه خوار سفره آنان هم نیستم. #شهید، #شهادت را به چنگ می آورد؛ راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد؛اما من چه؟؟!
سیاهی گناه، چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده.
حرکت، جوهره ی اصلی انسان است و گناه،زنجیر.
من سکون را دوست ندارم .
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است .)
جوان مومن انقلابی #شهید_عباس_دانشگر
@kanaleentezarezohor🌱🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
📝#وصیت_نامه
🌷#شهید حمید نهاوندی
ای ملت شهیدپرور از خداوند بخواهید که خدای نکرده وقتی نیاید که شما به خاطر مادیات این دنیای پست، از امام حسین (ع) و حسین زمان (ع) خمینی بت شکن دست بردارید. امت شهیدپرور تنها راهی که ما می توانیم خدا را از خود راضی کنیم زیر پا گذاشتن هواهای نفسانی است، برادران و خواهرانم وحدت را فراموش نکنید.
@kanaleentezarezohor🌱🦋
دختران نیز شهید میشوند🌹
به امید اون روزی که به مادرم بگن مادر #شهید
@kanaleentezarezohor🌱🦋
میخواستی یک قهرمان ملی باشی!
طوری که همه ی #ایران به خوبی یادت کنند.نمیدانستی با این غیرت و شجاعت مردانه ات در همان #سیزده_سالگی، نه فقط اینجا روی زمین، که عرش #خدا هم به تو میبالد
میبالیم به تویی که هیچ #ادعا نبودی.کاری نداشتی چه کسی میاید چه کسی نمی آید.تو بودی و خودت که با موهای ژولیده میرفتی توی دل #عراقیها ،بهانه میاوردی برایشان که دنبال مادرت میگردی و کی فکرش را میکرد یک بچه ی لاغر و استخوانی و ریز جثه آمده باشد برای #شناسایی!
چه سر نترسی داشتی #بهنام.
چه #مرد بودی تو!
چقدر هوای شهر و دیارم این روزها مردهایی مثل تو را کم دارد.
که توی وصیت نامه سه خطی شان بنویسند نمیدانم چه بگویم فقط آرزوی #شهادت دارم.
#شهید #بهنام_محمدی_راد
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@kanaleentezarezohor🌱🦋
️ عکسی معروف
.
مشق هایش را نوشت و رفت
در والفجر هشت شیمیایی شد
در کربلای چهار مجروح شد
در کربلای پنج جلوی چند تانک فریاد میزد: "یا اباعبدالله! شاهد باش جلوی دشمنانت ایستادم"
درحالی که پانزده سال بیشتر نداشت
پر کشید... . 🌷شهید هادی ثنایی مقدم
#شهید
#شهدا_زنده_اند
🍂🌼
🌱نوجوانی که چه زیبا توانست
در آغازین ثانیه های نوجوانیش
اسوه انسان کاملی را
برای عالمیان به تصویر بکشاند.
🌱چه زیبا توانست
دلبری این عالم فانی را
به چَشمِ روح، بشناسد
و بر تمام آمال دنیویش پشت پا بزند.
🕊8 آبان سالروز شهادت
🌷 #شهید #محمدحسین_فهمیده
روزنوجوان😊
🌷 #الگوی_من
📅تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۴۶
📅تاریخ شهادت : ۸ آبان ۱۳۵۹
#نو+جوان
@kanaleentezarezohor🌱🦋
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ
خیلے خدمتـ کنهـ⛑
#شهـــید میشهـ...!🕊
یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ،
شهدا بغلتـ میکننـ...💞
•
ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀
ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتنـ از #شهدا رسمهـ...✔️
•
دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو...
حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀
یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
#فدایےعباس؏
🍃@kanaleentezarezohor🕊
شنیدی میگن رفیقشھید
شھیدتمیکنہ..؟!🤔
قبولشداری؟؟
اصلاࢪفاقت یعنی چی...؟!
اینہ که دونفرهمدمهمباشن🤗
بہهمکمککنن💪🏼
ولےرفاقتےکهدوطرفہنباشہبہدرد
نمیخوره...💔
رفاقتمابارفیقشھیدمون...😌
دوسشداریــم😍
اونـمما رودوست داره😎
ممکنہقول وقرارهایی بینمون
باشه...🤛🏻🤜🏻
ممکنہبھشگفتہباشـیم...
رفیقعزیزم..
خواهر جـــانـم💚
•♡•#زینب_کمایی•♡•
من قـولمیدمدیگہگنـاهنکنم✋🏻😓
درعوضشھیدمکن.😍
شھداتوࢪفاقتشون کمنمیزارن
#شهدا
#شهید
🌼✨ @kanaleentezarezohor
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴
👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت
🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔
- حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- #خدایا ... من می خواستم برای تو #شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... #من_رو_ببخش ...😭
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم...
- #خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... #عزت_من_از_تو_بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔
و در زدم ...
👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️
سرش رو انداخت پایین ...
- کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️
بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ...
- برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر #شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
#ادامــــہ_دارد...🍃🍃
▪️پرونده ویژه شهید #ابراهیم_هادی
🔴 خواهر #شهید ابراهیم هادی می گفت :
🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف #نماز_خوان شد، به #جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!!
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمــتــــــ_سی۳۰
👈این داستان⇦ 《دعوتنامه》
ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤
🌼اون شب ... بالشم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم😭 ... تا اذان صبح خوابم نبرد 😕... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
✨اول ... جملاتی که کنار تصویر اون #شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...❗️❕
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد👌 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم⌚️ ... هنوز نیم ساعت تا #اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم #وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم🍃 ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...💫
- #خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای #عاشق_شدن ❤️... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...❣
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و #الله_اکبر ...
هر چند فقط برای #نماز_وِتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین #نماز_شب_من بود ...✨
🌸نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من داده شده بود ... پاسخ من به #دعوتنامه_خدا ...
⇦چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط #عشق ...❤️
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...👌
#هادی_های_خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...🌸
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...🌼
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💠💫💠
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و چهارم ۵۴
👈این داستان⇦《 میراث 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...🍃
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی😁 ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی از حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...😔
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس☎️ گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید😘 ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه😭 از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...👌
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری❓ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...🎒
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...🌫
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی🎒 می رفت جبهه ... #شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...🍃
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ...📖
هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه🎒 ...
دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...📙
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃✨🍃
📗#معرفی_کتاب📗
#شهید_ابراهیم_هادی
#خدای_خوب_ابراهیم
کتاب خدای خوب ابراهیم، دربردارندهی ۱۷۸ روایت و خاطرهی زیبا از شهید «ابراهیم هادی» است؛ شهید بزرگواری که خاطراتش الگوی #زندگی سالم برای نسل حاضر و آیندگان است.
از نکتههای جالب و کاربردی این کتاب، ترکیب داستانها با آیات قرآنی است؛ آیاتی که در زندگی انسان بسیار کاربرد دارد. در #کتاب خدای خوب ابراهیم مجموعه خاطرات جمعی از اعضای #خانواده ، دوستان و همرزمان #شهید ابراهیم هادی نقل شده و پس از آن یک آیه از #قرآن در مورد آن ویژگی ذکر کرده است.
═══✼❉❉❉✼═══
#زندگی_به_رنگ_شهدا
یڪبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون ڪه بحث تقلب در امتحانات وسط ڪشیده شد ؛من گفتم دانشگاه اگه تقلب نڪنے اصلا نمیشه....
حمےد آقا سریع گفتن نباید تقلب ڪنید مخصوصا تو دانشگاه حتے اگه رد بشے چون تاثیر مدرک روے حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعے مشڪل پیدا میڪنه...
خودش میگفت بعضے وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولے تقلب نڪردم و رد شدم ولے پیش خدا مدیون نشدم.....
و دوباره درس رو برداشتم و فرصت ڪردم بخونم و نمره خوب هم آوردم .
واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفڪرش غبطه خوردم ڪه اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست.....
#شهےد مدافع حرم حمید سیاهڪالے مرادی
یاد شهدا با صلوات