🖋•••
داری خفه می شوی از بغض و می گردی به دنبال شانه ای که نیست ،
در مسیری که نیست ،
با پایی که نیست ،
و همیشه پایان این مسیر ، می رسی به همان آغوش داغی که نیست ...
چه بی امنیت اند این کوچه ها و خیابان ها ؛ وقتی می دانند که عابری مقصدی برای رفتن ندارد!
چه نامهربان اند چشم ها ، شانه ها ، لبخندها ؛ وقتی دلت گرفته و به دنبال آغوش کسی می گردی ...
انگار دست های تو را خوانده اند این خیابانها، و راز بی پناهیِ تو را فهمیده اند آدم ها ...
بغضت را در حصار مشت های گره کرده ات نگه می داری ، اخم هایت را به هم می کشی و با ابرهایی که تشنه اند به باریدن ؛ گلوی بی رحمِ خیابان را می دری ، مهربانیِ مشکوکِ کافه ها را پس می زنی و غریب تر از همیشه باز می گردی ،
کلید را در قفل می چرخانی و رها می شوی در امنیت شانه هایی که نیست و می باری در آغوش کسی که نیست و باران بیاتِ ابرهای بی کسی ات ، برف می شوند و یخ می بندند کنج سرمای چهارخانه ی پیراهنی که نیست ...
شانه زیاد بود ، اما تو شانه های آشنای خودت را می خواستی!
تو می خندی ، در آغوش می کشی و خورشیدِ آسمانِ کسی می شوی و گرم تر از همیشه میتابی و کسی نخواهد فهمید که این خورشید ، زمستان های سرد و مه گرفته ی زیادی را در سینه پنهان داشت.
تنهاییِ آدم ها ، همیشه قصه ی تلخ و ناگفتهای ست از درک نشدن ،
و از بودن و ماندن در انبوهِ آدم هایی که هیچ کدامشان کسی که باید ، نبودند!
انگار از سیاره ی دیگری باشی و انگار غریبه باشی ؛ جایی که زبان دلت را نمیفهمند.🖤
🌱@zendegi_bato
◇◇◇
■روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج برد و گفت:
اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتوانی از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيریم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
●نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم!!
🌱@zendegi_bato
همه چيز در زمان بندی خداوند اتفاق میافتد ... 🌿
🌱@zendegi_bato
گذشته را رها کنید
و در حالزندگی کنید..
اصلاً و ابداً
فکرِ اینرا نداشته باش
که بقیه دربارهات چگونه حرف میزنند
"انسانها اصولاً علاقه دارند
که در موردِ بقیه
"اظهارِ نظراتبیجا بکنند"
تو بیخیالِ اینچیزا بشو
"وگرنه بهت آسیب میزنه"
🌱@zendegi_bato
هیچوقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید!
آنکه شما را بفهمد،
صدای سکوتتان را بهتر میشنود ...🕊
👤جبران خلیل جبران
🌱@zendegi_bato
كاش خدا بياد بگه:
بيا اين شونه هام
هرچقد دوست داری گريه كن....
🌱@zendegi_bato
■نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند؟!
باور کنید تمام سوتفاهمها، از همین حرف نزدنها شروع میشود!
به یکدیگر اجازهی حرف زدن بدهیم.
بگذاریم مشکلمان را کلمهها حل کنند!
باور کنید هیچ چیز به اندازهی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد!
کلمهها قدرتی دارند که میتوانند کوههای درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند...!
به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!
👤 دکتر شاهین فرهنگ
🌱@zendegi_bato
#روانشناسی_ازدواج
❌شخصیت هايی که نبايد با آنها وارد رابطه شويد!
👈🏻ایرادگیر
👈🏻خودشيفته
👈🏻بیش از اندازه مظلوم
👈🏻بدون اعتمادبه نفس
👈🏻بیش از اندازه خودخواه
👈🏻بیش از اندازه عاشق پیشه
🌱@zendegi_bato
🌿دلم تنگ میشود ...
گاهی برای يک دوستت دارمِ ساده!
دو فنجان قهوهی داغ!
سه روز تعطيلی در زمستان،
چهار خندهی بلند و ...
پنج انگشت دوست داشتنی!
🌱@zendegi_bato
+دلم میخواد بپرسه دوسم داری ؟
بگم : وقتی جوونی، قشنگی، جذابی همه دوستت دارن ؛
من وقتی چروک زیر چشمت بیوفته هم دوستت دارم..
وقتی دستات بلرزه هم دوستت دارم
من اونجا که همه چیو باختی هم دوستت دارم
تو اوج خوب نبودنتم دوستت دارم
اصلاً من آدمِ دوست داشتن تو، توی روزای تنهایی و سختیتم...! ❤️🌵
🌱@zendegi_bato
یه آدمایی پشت بندِ یه اتفاق تلخ، «برق چشم» هاشون برای همیشه خاموش میشه.
مثل از دست دادن یک عزیز یا جدا شدن از کسی که عمیقاً دوستش داشتن.
دیگه هیچوقت از ته دل نمیخندن،
قشنگ میشه دید تو چهرهشون که چشماشون برق نداره...
این اتفاق از زندگیتون دور..❤️
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_شصتودوم دیگه رسیده بودیم دم در... منو بوسید و گفت: مراقب خودت باش... شب بابا میاد د
#پگاه
#قسمت_شصتوسوم
برای اینکه بد نباشه رو به باراد گفتم: ببخشید.
و از بین باران و باراد رد شدم و رسیدم به علی... دستمو دراز کردم و گفتم:
- سلام! شما اینجا چیکار می کنید؟
علی نگاهی از روی خصم به باراد که اومده بود کنارم ایستاده بود کرد و دست منو خیلی کوتاه تو دستش گرفت و گفت:
- من تولد دعوت بودم شما چی؟
سعی کردم آروم باشم و گفتم:
- منم تولد برادر دوستم دعوت بودم... خوشحالم دیدمتون!
نمی دونم قانع شد یا اینجوری وانمود کرد. چون لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوبه... ما اونجا نشستیم... بیاید پیش ما... احتمالا ایشون (باران و نشون داد) سرشون شلوغه امشب...
بعد منو به سمت مبلی که چند نفر روش نشسته بودن هدایت کرد .
قبل از اینکه همراهیش کنم ایستادم رو به باراد که کارد میزدی خونش در نمیومد و باران که هاج و واج من و نگاه می کرد گفتم:
- دوست برادرمه. اگه اجازه بدید چند دقیقه پیششون بشینم...
باران: برو عزیزم... چند دقیقه بشین... میام میبرمت پیش خودمون.
اما باراد بدون هیچ حرفی با عصبانیت رفت.
کنار دختری که کت و دامن مشکی سرخابی پوشیده بود نشستم. انگار اصلا اون جا رو برای من باز کرده بودن...
دختر که انگار منو نمی شناخت... با معرفی علی که گفت: پگاه خانوم هستن..
سلام مشکوکی کرد و بعد رو به علی گفت: پگاه؟
- پگاه دیگه!
با حرکات چشم و ابرو گفت: نمیشناسم!
علی نفس عمیقی کشید و گفت: خواهر پندار!
- خواهر پندار؟ پندار که... یهو انگار چیزی یادش اومده، گفت: آها... خوبی؟ وای چقدر من دوست داشتم ببینمت... این پندار که تو رو هفت تا سوراخ قایم کرده... می ترسه بدزدیمت... البته حق هم داره!
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: پندار میدونه اومدی اینجا؟
با یادآوری پندار دلم گرفت. کاش بهش گفته بودم. حالا فکر می کنه چه خبره که ازش قایم کردم.
متوجه علی شدم که رفت بیرون... خداکنه دهن لقی نکنه!
🌱@zendegi_bato