🌷 #شهیدانه
«دایی آسانسور»
دایی یوسف روی پیشانیش دو تا خال داشت
یكی بزرگ و یكی كوچك.
وقتی بچه بودیم، ما را روی پاهای خود می نشاند و برای خنداندن ما می گفت: « بچه ها دكمه را بزنید. »
یكی از خالها را با انگشت فشار می دادیم
او مثل آسانسور ما را بالا و پایین می برد.
او برای ما همبازی خوبی بود .
#شهید_یوسف_کلاهدوز
📚کتاب هالهای از نور، ص۱۸
🆔 @Zendegi_Zyba
#بازی #دایی #بچه #الگو #شهدا #آسانسور #دکمه #همبازی #خنداندن #شهادت #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
🌷 #شهیدانه
ظرفهای شام معمولاً دو تا بشقاب و یك لیوان بود و یك قابلمه.
وقتی میرفتم آنها را بشورم، میدیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من میگفت:
«انتخاب كن، یا بشور یا آب بكش».
به او میگفتم: مگر چقدر ظرف است؟ در جواب میگفت: هر چه هست، با هم میشوریم.
📚 یادگاران، کتاب شهید زینالدین
🆔 @Zendegi_Zyba
#محبت #دوستی #همراهی #همکاری #تواضع #شهدا #الگو #اخلاص #همسر #کار_منزل #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان
🌷 #شهیدانه
هربار برای تفحص میرفتیم به ما میخندید و مسخره میکرد و...
از مادرمان فاطمه سلام الله علیها خواستیم مشکلمون رو حل کنه.
بارها میشد که با پیدا شدن پیکر شهید بوی عطر فضا رو پر میکرد.
افسر عراقی با تعجب نگاه میکرد. کم کم داشت عوض میشد.
یک روز شهیدی را پیدا کردیم که سربند یا زهرا سالم به پیشانی او بسته بود.
افسر عراقی التماس میکرد و سربند رو امانت میخواست
میگفت:در خانه مریض دارم. برای تبرک میبرم و برمیگردانم.
از اون روز یه آدم دیگه ای شد.
📚 مهر مادر
🆔 @Zendegi_Zyba
#شهید #اعتقاد #عطر #شفاعت #تمسخر #تعجب #تفحص #سربند #عاقبت_بخیر #تحول #تبرک #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
🌷 #شهیدانه
روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب میکرد.
میگفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعیتر فکر میکند تا آدم مجرد. »
بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود.
گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی. »
📚یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین
🆔 @Zendegi_Zyba
#زینالدین #ازدواج #متاهل #مجرد #جهاداکبر #جبهه #تعهد #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
🌷 #شهیدانه
روزهای جمعه می گفت: امروز می خوام یه کار خیر برات انجام بدم. هم برای شما، هم برای خدا.
وضو میگرفت و می رفت توی آشپزخانه.
هر چه میگفتم: نکنید این کار رو، من ناراحت میشم، باعث شرمندگیمه. گوش نمیکرد.
در را می بست و آشپزخانه را می شست.
📚یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید صیاد، ص ۷۳
🆔 @Zendegi_Zyba
#الگو #شهدا #صیاد_شیرازی #همسر #خانواده #کمک #رضای_خدا #آشپزخانه #جمعه #کار_خیر #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
🌷 #شهیدانه
مرخصي كه مي آمد، حنا درست مي كرد و مي آمد سراغم، مي گفت «خانوم جون، مي خواي دست و پات رو حنا بذارم؟»
مي گفتم «نه.»
مي گفت «چرا؟»
دست و پام را حنا مي گذاشت، مي گفت «دست و پات قشنگ مي شه.»
📚 يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 11
🆔 @Zendegi_Zyba
#شهید #شهادت #الگو #خانواده #محبت #پیر #جوان #عشقبازی #حنا #خانم #آقا #مهارت #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
🌷 #شهیدانه
باز هم انگشترش را بخشيده بود!
پرسيدم: اين يكي را به كي دادي؟
جواب داد: انگشتر طلا دستش بود.
نمي دانست حرام است.
از دستش درآوردم.
انگشتر خودم را دستش كردم!
📚 يادگاران، جلد ۵ كتاب شهيد عبدالله ميثمي ، ص ۷۵
🆔 @Zendegi_Zyba
#شهید #شهادت #ایثار #تربیت #الگو #امر_به_معروف #نهی_از_منکر #انگشتر #طلا #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان
🌷 #شهیدانه
منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟
مادر گفت « خب معلومه، خدارو. »
امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟
امام حسین رو هم براخدا می خوام.
پس راضی هستی که من شهید بشم؟!
فدای امام حسین بشم!
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 76
🌼🌸{زندگی زیبا}🌸🌼
@Zendegi_Zyba
🌷#شهیدانه
ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود اما...
پسرم از روی پلهها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من، عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت بهشدت گریه میکرد، بغل گرفت. از خانه دوید بیرون. چادر سرم کردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتی دیدم دارد میرود طرف خیابان. تا من رسیدم بهش، یک تاکسی گرفت. در آن لحظهها، ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
📚 سالکان ملک اعظم ۲ «منزل برونسی»
<✻><{زندگی زیبا}><✻>
@Zendegi_Zyba
🌷 #شهیدانه
قهر ممنوع
✿ اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت
✿ وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری میکرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم، میگفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم میآورد..
✿ اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت می نشست، دستش را میگذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.
↫ میگفت ' قول دادی باید پاشم وایستی!
شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی
📚 قصه دلبری
🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 #شهیدانه
از ارومیه می رفتیم سمت مهاباد.
یک باره انگار یاد موضوع مهمی افتاده باشد،
گفت: بزن بغل!
گفتم: چی شد؟
گفت: وقت نمازه!
گفتم: این جا، وسط جاده، امنیت ندارد. اگر صبر کنی یک ربع دیگر می رسیم!
گفت: بگذار نماز را اول وقت بخوانیم. اگر قرار است کشته شویم، چه سعادتی بالاتر از این که در نماز کشته شویم؟
📚 مسیح کردستان
<✻><{زندگی زیبا}><✻>
@Zendegi_Zyba
🌷 #شهیدانه
مهریه من یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود.
محمد به شوخی می گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟»
به او گفتم «طرح این مسئله کوچک کردن من است.»
محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.
📚 خرمشهر کو جهان آرا
گفتگو با همسر شهید جهان آرا
<✻><{زندگی زیبا}><✻>
@Zendegi_Zyba