سلام به دوستان
که بودنشان
نور امیدی ست در دل
دوستان مهـربانم
امروزتان پراز مـهربانی
شادیهاتون بی پایان
لبتون پراز خنده شیرین
قلبتون پراز مهر
و زندگیتون پراز عشق 💐
💞 @zendegiasheghane_ma
#صوتی
حاج آقا #دهنوی
#تغذیه_دوران_بارداری
حتما این فایلها رو در کنار تمام فایل های صوتی کانال با دقت گوش کنید
💞 @zendegiasheghane_ma
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#تربیت_فرزند
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
#دخترم_لجبازه_منو_عصبی_میکنه
سلام دخترم ۳سالشه ولی لجبازه
هرچی بهش میگم حرف گوش نمیده همش لجبازی میکنه منم عصبی میشم نمیتونم خودموکنترل کنم همش دادمیزنم لطفای راهکارنشونم بدید
🍀سلام عزیزم،،
رفتارهای کودک،، بازتاب رفتارهای بزرگترهاست.
لجبازی ،،داد زدن،، تنبیه بدنی،، بهانه گیری، عصبی بودن و...
کودکانی که اینطور هستند،،معمولا از رفتار مادر و نزدیکان الگو میگیرند.
آروم باشید و برای هر چیز با کودک کل کل نکنید.
به جای داد زدن و ناراحتی،، باهاش بازی کنید و از کودکی اش لذت ببرید.
شما فقط همین چند سال فرصت دارید از شیرین زبانی ها و کودکی های دخترتون لذت ببرید.
با شادی و لبخند مادری کنید عزیز 💝
💞 @zendegiasheghane_ma
#نکته_های_ناب
#تربیت_فرزند
گفتم : پسرم نه ساله ست اما خییییلی گریه میکنه،،
تا بهش میگی بالای چشمت ابروست میزنه زیر گریه..
🍃گفت : طبیعت رو ببین،، چه زمانی بارون میاد؟!
گفتم : بعد از رعد و برق و ابری شدن هوا..
🍃گفت : آفرین!
هر چقدر رعد و برق بیشتر بارون شدیدتر...
گفتم : متوجه نمیشم؟! ارتباط اش با گریه پسر من چیه؟!
🍃گفت : رعد و برق های خونه تون زیاده،،⚡☔⚡
👈 داد و فریادتون رو کم کنید تا هوای خونه تون آفتابی و گرم باشه..
گفتم : آخه آدمو عصبی میکنند. درسته من باید آرام تر باشم 😁
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت2 #فصل_اول بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسب
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت3
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..
💞 @zendegiasheghane_ma
1_38781430.mp3
8.32M
زیارت آل یس
فرهمند آزاد
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
🍁و مـن
بـراے زنـدگـے
ټـو را بـهــانہ مےڪُنـم...♡
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿🍃✿ঈঊ❅
شب دوازدهم #زیارت_آل_یس
🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿
#چله_سراسری
💞 @zendegiasheghane_ma
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#داستان_واقعی
#معجزه_دعای_مادر
دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند:
هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماريم شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر
نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه اى تهيّه كرديم. آنجا نير معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهره اى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اين حال كه من بصورت ظاهر بيهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند:
خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت وفرمودند:
برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر.
ها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤ منين عليه السلام مى رفتم. با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم! (۱۰)
کتاب : داستانهایی از علما؛ محمد باقر صرفی پور
💞 @zendegiasheghane_ma