eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت32 #فصل_پنجم همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دید
‍ ‍ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
؟؟💚 صدای آمدنٺ را به گوش مابرسان! زمان خود را به انتها برسان😞 ڪنار تربت زهـرا به وقت نافله ات دعای خویش‌رابه یاری این‌گدابرسان💔✋ 🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ... ▫️سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست. سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️عجب معجزه‌ای دارد نفس صبحدم🌦 زیرسایبان رحمت خدا بایست! خنکای صبح زمستانی❄️ همراه بامهربانی را نفس بکش ..🥰 الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش روزتون پرازبرکت و رحمت وصبحتون بخیر و زیبا ...❄️ سلام صبح زیبا تون بخیر ❄️ 💞 @zendegiasheghane_ma
💕🍃 به يكديگر خوشرويے نشان دهيد و در ملاقات‌هايتان💑، اظهار شادمانے ڪنيد. "امام علے(ع)" 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈❤️اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، 👏باهاش رفیق باش! ❣رفيق‌ها، همديگه هستند. 👈 کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، 💜 با آرامش بتونه باهات در ميون بذاره و از چيزی نترسه. ❣ يه رفيق، هيچ وقت راز رفيقش رو به کسی نميگه! 👌 🔻پس اگه همسرت يه وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد، 👈❌ کسی نبايد خبردار بشه. ❌ 👌 !!! 💞 @zendegiasheghane_ma
امروز دوشنبه روز؛ 《 یاقاضی الحاجاتـــــــــ 》 من‌گدای‌کرم‌گل‌پسر فاطمه‌ام حسن‌ ای‌امام رحمت توچه‌ داده‌اى گدا را كه زِ يـاد خويش برده غــم كل ماسـوا را 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم : انگار خدا منو یادش رفته، بهش میگم فقط همین یه بار حاجتم رو بده دیگه هیچی ازت نمیخوام! 🍃گفت : چه بد... گفتم: چی بده، یعنی یه بار هم ازش نخوام؟ 🍃گفت : تصور شما در مورد خدای عزیز شبیه تصورتون در مورد یک انسان خسیس، ظالم و طلبکار هست! چه خدای حقیری داری! گفتم : استغفار کنید این چه حرفیه؟ 🍃گفت : تصور کن، میلیاردر هستی، خونه، ماشین، غذاي خوب، همسر خوب، فرزندان خوب، ویلاو....همه چیز داری و هیچ نیازی نداری، ثروتت رو چکار می کنی؟ گفتم : به نزدیکانم کمک میکنم. 🍃گفت : فکر کن اجازه نداری کمک کنی! گفتم : نمیدونم، خوشی های تکراری هم خسته کننده ست! 🍃گفت : شما که بنده ای،، دوست داری کمک کنی!! 💟 " او " که مالک الاملاک و اغنی الاغنیاست و ذات و وجود مقدسش،، با فضل و کَرَم و سخا و جود عجین شده،، نمیخواد ببخشه؟ 👈وقتی ازش چیزی نمیخوای، یعنی یا خودت خدا هستی و بی نیازی،،، یا او رو خدایِ دانایِ توانایِ بخشنده مهربانِ غنی نمیدونی! گفتم : منزه ست خدای عزیز،، استغفار می کنم.
🔸توصیه‌های سازمان بهداشت جهانی برای مقابله با 👆👆 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان و همراهان خوب کانال یکی از مصادیق آگاه سازی اطرافیانتون برای انتخاباته لطفا تمام پستهای مربوط به انتخابات در کانال رو با هشتک و اول خودتون با دقت ببینید و بخونید و بعد تا میتونید نشر بدید از این وظیفه این روزها غفلت نکنید که ما تک تکمون مسوولیم یاعلی
⭕️ اینم یکی از حواشی هست که طبق معمول افراد مذهبی بدون شناخت اولویت ها مشغول ترویج گسترده اون هستند! ☢ اولا که اصل موضوع رو پرسیدم همچین چیزی نبوده. اگه توی یه مدرسه ای هم اجرا شده نهایتا چند نفر اطرافشون تذکر بدن قضیه جمع بشه. اینکه یه بخش بزرگی از نیروهای انقلاب سرگرم این مسائل بشن اصلا درست نیست... 💢 بعد انتخابات معلوم میشه که بابت پرداختن به این حواشی چقدر ضرر کردیم...
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🌼خانوم و آقای بهشتی ⭕زندگی مشترک کردن منزل 🔹وقتی زن و شوهر با هم بحث میکنند گاهی،، به خاطر شدت تنش بین شون،، یکی از اونها ترجیح میدهند که خونه رو ترک کنند. ترک کردن منزل،، برای آقایونی که زود عصبی میشن برای مدت کوتاه اشکالی نداره،، اتفاقا خوبه،، چون باعث میشه عصبانیت شون فروکش کنه. 👈اما برای مدت کوتاه، ✋اما به هیچ عنوان برای خانما توصیه نمیشه⛔️ ❌ خانوم ها با یه دعوا زود ساک جمع نکنید و برید خونه پدرتون این رفتار خیلی بچه گانه و دور از شأن یک خانمه. 🔹بمونید تو خونه خودتون تا با منطق مشکلتون رو حل کنید. ❌قهر کردن به خونه پدر و انتظار از همسر برای عذر خواهی،، اتفاقا باعث بدتر شدن اوضاع،، فاش شدن حرفها و مسائل زناشوئی،، اجازه دخالت دیگران در خانواده،، و تکراری شدن ناراحتی های بین زن و شوهر میشه،، وقتی تو خونه خودتون باشید راحت تر آشتی میکنید. 💞 @zendegiasheghane_ma
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت33 ‍ ‍ #فصل_پنجم صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است 🌹لب تشنه اگر آب نبیند سخت است 🌷ما نوکر و ارباب توئی مهدی جان 🌷نوکر رخ ارباب نبیند سخت است شب تون مهدوی 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا