🍁🌟🍁🌟🍁
🌟🍁🌟🍁
🍁🌟🍁
🌟🍁
🍁
⚜ استاد مطهری :
🌷 "شب زنده" آن شبی است که انسان تمام یا لااقل پاسى از آن شب را با یاد خدا و با مناجات و راز و نیاز با ذات پروردگار به سر ببرد .
🍃 و شب مُرده آن شبی است که انسان تمام آن شب را با غفلت و فراموشی ذات مقدس پروردگار به سر ببرد .
🌷 ممکن است کسی خیال کند که این تعبیر یک تعبیر مجازی است ، شب که زنده و مُرده ندارد .
🍃 مقصود از شب را زنده نگه داشتن ، این نیست که این قطعه زمان را شما زنده نگه دارید ؛ مقصود زنده نگه داشتن خودِ شماست در این قطعه از زمان .
#نماز_شب
@zendegiasheghane_ma
🌹حسین جانم🌹
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فڪری بڪن برای من و آتش دلم
دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
سلام_اربابم
@zendegiasheghane_ma
يک سبـد عشـق
يک دنيـا زیبـایی
يک آسمان لطف خداوند
یک لب خنـدان
یک دل شـاد
یه خونه ی دل پر از صفا
آرزوی قلبی من برای شما
یکشنبه تون شـاد شـاد
در پنـاه خداونـد باشیـد 💐💐
@zendegiasheghane_ma
#نیایش_صبحگاهی
خدای مهربانم ...
مشتاقانه از تو میخواهم ...
آنقدر بمن و دوستان و عزیزانم
ایمان و توکل عطا کنی
که هر چه برایمان مقدر ساخته ای را
با جان و دل بپذیریم ...
و آنقدر به ما شجاعت و ایمان،
عطا فرمائی ...
تا نومیدی و رنج را از خود برانیم !
پروردگارا !
به ما بردباری، فروتنی
و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت
عطا فرما و بر ما منت گذار !
و تمام گرفتاریها ،سختیها و غمها را
از ما و همه بندگانت دور بگردان....
آمین🙏
─┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅─
@zendegiasheghane_ma
#انرژی_مثبت 🌸😊🌸😊
☄️بعضی از مردم اصرار دارند که خود را به دیگران بشناسانند.
ثروت خود را به رخ آنها بکشند.
اما این نوع آدمها در درون خود زجر می کشند؛
زیرا شادی آنها وابسته به تفکر دیگران است!
"مهم بودن"
را فراموش کنید تا آرامش نصیب تان شود.
هرچه کمتر نیازمند تحسین دیگران باشید
بیشتر تحسین می شوید.⚘🌹
@zendegiasheghane_ma
😊🌸😊🌸😊🌸😊🌸😊🌸😊🌸😊
#حدیث_عشق
✨ امام سجّاد عليه السلام:
انسان بزرگوار به بخشش خود مى بالد،
و انسان پست به دارايى خويش مى نازد.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@zendegiasheghane_ma
#همسرداری
🚫نکاتی که باعث ایجاد سردی در همسران میشود👇
✨ عیب جویی از هم
✨ نارضایتی از زندگی
✨ قهرهای طولانی مدت
✨ متهم کردن همدیگر
✨تهدیدبه جدایی
✨ابراز خستگی مداوم
@zendegiasheghane_ma
#همسرداری
🗣 دعوا بین زوجین اجتنابناپذیر است اما قوانینش را رعایت کنید:
⇦در جمع دعوا نکنید.
⇦فقط روی مشکل تمرکز کنید.
⇦به گذشته بازنگردید.
⇦کنایه نزنید.
⇦توهین نکنید.
⇦خوب بشنوید
@zendegiasheghane_ma
#سلامت
👈 تفاوت بین لوسیون و مرطوب_کننده چیست؟
اختلاف آشکار بین لوسیون و مرطوب کننده این است که لوسیون حاوی روغن هاییست که به عنوان روان کننده مورد استفاده قرار گرفته تا از ایجاد اصطکاک روی پوست جلوگیری کنند در حالیکه مرطوب کننده برای احیا رطوبت در زیر پوست مورد استفاده قرار می گیرد. مرطوب کننده ها به شکل قابل توجهی سبک تر از لوسیون ها هستند و به سادگی جذب پوست می شوند اما لوسیون ها مانع از ایجاد رطوبت در پوست می شوند! در انتخاب لوسیون یا مرطوب کننده باید در نظر بگیرید که چه تاثیراتی را برای پوست شما دارند و متناسب با نیاز خود یکی از محصولات را انتخاب نمایید.
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#جلسات_همسرداری #جلسه4_قسمت2 جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇👇 🚫 توی
#جلسات_همسرداری
#جلسه4_قسمت3
جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_اعلم در مهرآباد جنوبی
👇👇👇👇👇👇
🎁 مثلا از امروز تا ماه بعدی که جلسه پنجممون هست هر هفته میرید خونه #مادرشوهر یا مامان خودتون اصلا دست خالی نرید حالا شده مثلا خوراکی ببرید، شده گلدون ببرید، شده روسری ببرید. 🍉🍈🍌🍰🍦🍬💐🌷
🔑تو یخچالم طالبی دارم، این هفته آب طالبی می برم مثلا این هفته تولد فلان فرد از خانواده همسرمه، من می تونم یه چیز کوچولو ببرم؟ بله.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🚫 در بحث #اکرام_یتیم، اصلا طرف مقابل را در نظر نگیرید و در این مسیر #نه_دلتون_بگیره_نه_شک_کنید و کارهایی که انجام می دین رو برای خودتون گنده نکنید. 🚫
👈ببین زینب کبری( سلام الله علیها) عصر عاشورا چی گفت؟
🌺خدایا این کم را از ما بپذیر🌺
👌یعنی کم بدان کارهایی که داری انجام می دی، برای خودت بزرگش نکن. 🚫
❌نه دلت بگیره، نه شک کنی، نه احساس کلفتی بهت دست بده، نه احساس سادگی کنی احساس اینکه روت سوار شدند. ❌
😒اصلا اینا مهم نیست.
✅ زمان امیرالمومنین( علیه السلام )، محمدبن ابی بکر تونست در مصر کارهایی را انجام دهد، علی بن ابیطالب( علی علیه السلام ) براش نوشتند؛
📝 ای محمد تو از اینجا عزلی، تو برو از مصر یه جای دیگه رو ، روپا کن.
😔 محمدبن ابی بکر دلش گرفت، شک کرد. گفت من که اینجا دارم کار خوب انجام می دم، من که صد در صد توانم رو گذاشتم چرا آقا امیرالمومنین( علیه السلام ) منو عزل کرد⁉️⁉️
👈خبر دل گرفتنش به آقا امیرالمومنین( علیه السلام ) رسید. حضرت دوباره نامه نوشت؛
📝محمد! من که تو را می شناسم، تو اینطوری بودی، اونطوری بودی، اقتضای مصر الان اینجوریه که تو اونجا نباشی.
🔑🔑اگر کسی به این سیستم برسه یعنی #ولایت_پذیری_بی_چون_و_چرا داشته باشه، به #بلوغ_عاطفی رسیده.🔓🔓😍😍
بلوغ عاطفی یعنی « فرمانِ ولی » در حکمِ نَفَس باشه برات.
نه دلت بگیره نه شک کنی
@zendegiasheghane_ma
#جلسات_همسرداری
#جلسه4_قسمت4
جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_اعلم در مهرآباد جنوبی
👇👇👇👇👇
🙈 جامعه، تلگرام، تو ذهن ما و بچه های ما می کوبند؛ بلوغ جنسی، بلوغ جنسی، بلوغ جنسی
👈در صورتیکه برای یک ازدواج، نیاز دارید به رسیدن به #بلوغ_عاطفی 🌺
🔔حالا من به بلوغ عاطفی نرسم اگر ازدواج کنم ❓منجر میشه به❓ #طلاق_عاطفی
حالا برای اینکه به بلوغ عاطفی برسم در یک جمله چی کار کنم❓❓
✅ دیگران را به خودتون ترجیح بدین.
👈دیگران را به خودتون ترجیح بدین با اینکه سزاوارترید اون نعمت را داشته باشین.
👗مثلا شب عروسی، ما لباسمونو می پوشیم، زیرش همه پنککی می شه، پایینش هم می ماله به جوب و همه جا، یک سال هم تو کمدمون می مونه بعد می گیم ما می خوایم لباس عروسمونو به فقیر ببخشیم.❌
😒 تو دیگه استفاده تو کردی، نیازی نداری. اگر هم ببخشی انفاق به حساب نمی یاد، یه چیز چرک و داغون که تحسین نداره.
💐حضرت زهرا( سلام الله علیها) شب عروسی شون که، خودشون سزاوارتر بودند که اون لباس را بپوشند و به همه آدمها محق تر بودند، اون موقع لباسشونو بخشیدند. 💐
🌈بعد برای خانم حضرت زهرا( سلام الله علیها) یه لباس خوشرنگ سبز از بهشت آوردند
🌧 پس توی بلوغ عاطفی دیگران را به خودتون ترجیح بدهید با اجرای دو مؤلفه👇👇
1⃣ نه #توقع_تشکر 2⃣ نه #توقع_جبران
❤️خدا می گه اسم من جباره خودم براتون به بهترین وجه جبران می کنم.
🔑🔑اگر می خواهید الان ببینید به بلوغ عاطفی رسیدید یا نه یه تست از خودتون بگیرید.⬇️
👵👴کسانی که رابطه شون با پدر و مادرها، یعنی پدر و مادر خودت و پدر و مادر همسرت، بعد از ازدواج بهتر شده باشه، شما به بلوغ عاطفی رسیدی.🌺
📣 کیا بهتر شده❓
🙈 کمه. معمولا افت پیدا کرده، اونایی هم که #قهر هستند اصلا بلوغ عاطفی رو ترکوندند.
🔐 برای بلوغ عاطفی یه رمز به من بگو من بهش برسم.
👌باید قبل از اینکه به بلوغ عاطفی برسی به #بلوغ_عقلی برسی.
👈بلوغ عقلی یعنی کارهایی که می دونم خوبه رو انجام بدم، کارهایی که می دونم بده رو انجام ندم. ❌
❌ما کارهایی رو که می دونیم خوبه رو انجام نمی دیم، کارهایی که می دونیم بده رو انجام می دیم.
👈اینطوری به بلوغ عقلی نمی رسیم.❌
تقوا 👈بلوغ عقلی👈بلوغ عاطفی
@zendegiasheghane_ma
#تمرین_هفتگی
داریم یاد میگیریم باعث رشدمون بشیم داریم یاد میگیریم چطوری تو برخورد با دیگران نه توقع تشکر داشته باشیم نه توقل جبران😊😊مباحث این روزهای خانم اعلم رو با دقت بخونید و یه یاعلی بگید👇👇👇
1. این هفته برای همسر جان هر کار کردیم نه توقع داشته باشیم تشکر کنه نه توقع داشته باشیم جبران کنه سخته؟😉😉 ولی شما از پسش بر میایید اگر توکلتون برخدا باشه و نیتتون الهی
2. برای رسیدن به بلوغ عقلی به حرف عقلتون بیشتر گوش بدید کارهایی که بده رو انجام ندید کارهایی که خوبه رو انجام بدید
3.دوستان ماه مبارک رمضان داره کم کم میاد برای استقبال از این ماه خوب خدا هرشب یه محاسبه نفس داشته باشیم، قبل خواب ببینیم باخودمون چند چندیم؟😊😊
4. ذکر استغفار روزانه 70مرتبه و تاکید و الزام به نماز اول وقت
5. و اما مورد اخر میخوایم خدا بهمون افتخار کنه پس رابطه مون رو بابنده هاش خوب میکنیم و هرکاری از دستمون بربیاد برای خانواده خودمون و همسرجان و اقوام و دوستان بدون 🍃توقع جبران🍃بدون توقع 🍃تشکر🍃انجام میدیم
یاعلی😊😊
@zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
اینک شوکران
ماجرای یک عشق بی پایان
زندگینامه شهید منوچهر مدق و همسرش
به روایت همسرش
این داستان رو حتما بخونید...
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#اینک_شوکران #قسمت_20 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت بـیـســتـم ﺧﯿﻠﯽ زود دو ﺗﺎ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑ
#اینک_شوکران
#قسمت_21
✨#اینک_شوکران1
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و یکم
ﭘﺪرﺑﺰرگ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺑﻮد. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﺎﮐﻮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﭘﺪر و ﻋﻤﻮ ﻫﺎش ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ دار ﺑﻮدﻧﺪ و دم و دﺳﺘﮕﺎﻫﯽ داﺷﺘﻨﺪ، اﻣﺎ مسلمان ها ﺑﻬﺸﺎن ﺣﻖ ﺳﯿﺪ ي ﻣﯽ دادﻧﺪ. وﻗﺘﯽ آﻣﺪﻧﺪ اﯾﺮان، ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺗﮑﺮار ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﭘﺪرﺑﺰرگ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد و ﺷﺠﺮه ﻧﺎﻣﻪ اش را ﻣﯽ ﻓﺮوﺷﺪ. ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﺳﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺶ را ﭘﻨﻬﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ راﺿﯽ ﺑﻮد از اﯾﻦ ﮐﺎر ﭘﺪرﺑﺰرگ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ دل ﺛﺎﺑﺖ ﺑﺎﺷﺪ،ﻧﻪ ﺑﻪ ﻟﻔﻆ."
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ ﻣﻮﻣﻦ واﻗﻌﯽ ﺑﻮد .و ﺳﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﺎ. ﻣﯽ دﯾﺪم ﺣﺴﺎب و ﮐﺘﺎب ﮐﺮدﻧﺶ را. ﻣﻨﻄﻘﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻧﺼﻒ ﭘﻮل ﺑﻨﺰﯾﻦ را ﺣﺴﺎب ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪ. ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻫﻢ ﺳﭙﺎﻫﯽ ﺑﻮد. اﺳﺘﻬﻼك ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻫﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ"ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮاي ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ آﻣﺪي و ﺑﺎ ﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﯽ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدم. ﭼﻪ ﻓﺮﻗ ﯽ دارد؟"
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻓﺮق دارد."
زﯾﺎدي ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ، ﺟﯿﺮه اش را ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﺒﺎس ﺧﺎﮐﯽ ﻣ ﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺷﻠﻮار ﮐﺮدي. ﺗﻮ ي دزﻓﻮل ﯾﮑﯽ از ﻟﺒﺎﺳﻬﺎي ﭘﻠﻨﮕﯽ اش را ﮐﻪ رﻧﮓ و روش رﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ﺑﺮا ي ﻋﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. اول ﮐﻪ دﯾﺪ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ، وﻟ ﯽ وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻟﺒﺎس ﺧﻮدش ﺑﻮده، ﻋﺼﺒﺎﻧ ﯽ ﺷﺪ.ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم اﯾﻦ ﻗﺪر ﻋﺼﺒﺎﻧ ﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ"ﻣﺎل ﺑﯿﺖ اﻟﻤﺎل اﺳﺖ. ﭼﺮا اﺳﺮاف ﮐﺮدي؟"
ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﺎل ﺗﻮ ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ"اﻻن ﺟﻨﮓ اﺳﺖ. آن ﻟﺒﺎس ﻫﻨﻮز ﻗﺎﺑﻞ اﺳﺘﻔﺎده ﺑﻮد.ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻨﻬﺎ دﻟﺴﻮز ﺑﺎﺷﯿﻢ."
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎش ﺟﺎي وﺻﻠﻪ ﻧﺪاﺷﺖ. وﻗﺘﯽ ﭼﺎره اي ﻧﺒﻮد و ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﺸﺎن دور، دﮐﻤﻪ ﻫﺎش را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرﻧﺪ." ﺳﻔﺎرش ﻣﯽ ﮐﺮد ﺣﺘﯽ ﺗﻪ دﯾﮓ ﻫﺎ را ﻫﻢ دور ﻧﺮﯾﺰم .ﺑﮕﺬارم ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺑﯽ ﺗﻪ دﯾﮓ ﻣﺮﯾﻀﺸﺎن ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮏ ﭘﯿﺖ روﻏﻦ را ﻣﺜﻞ آﺑﮑﺶ ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ ﮐﺮده ﺑﻮدم.ﺗﻪ دﯾﮓ ﻫﺎ را ﺗﻮي آب ﺧﯿﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم، ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎش ﺑﺮود، ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺑﺮاي ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ...
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_22
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و دوم
ﺗﻮي دزﻓﻮل دﯾﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدﯾﻢ. آﻗﺎي ﭘﺎزوﮐﯽ و ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎ، ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ. آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺧﺎﻧﻤﺶ را آورد دزﻓﻮل. آﻗﺎي ﻧﺎﻣﯽ، ﮐﺮﯾﻤﯽ، ﻣﻠﮑﯽ، ﻋﺒﺎدﯾﺎن، رﺑﺎﻧﯽ و ﺗﺮاﺑﯿﺎن ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن را آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ. ﻫﺮ دو ﺧﺎﻧﻮاده ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺮدﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ اوﻗﺎت ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ اﯾﺎق ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ و ﯾﮏ روز در ﻣﯿﺎن دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ، ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮑﯽ. ﯾﮏ ﻋﺪه از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺤﻮﻃﻪي ﺷﻬ ﯿﺪ ﮐﻼﻧﺘﺮي. آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﻤﺎن اﺿﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ.
از ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم"ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻟﻪ داري؟"
ﻣﯿﮕﻔﺖ"ﯾﮏ ﻟﺸﮑﺮ."
ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم"ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﻤﻮ داري؟"
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﯾﮏ ﻟﺸﮑﺮ."
ﻧﺰدﯾﮏ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺪر، ﻋﺮاق اﻋﻼم ﮐﺮد دزﻓﻮل را ﻣﯽ زﻧﺪ. دزﻓﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون از ﺷﻬﺮ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ، ﻣﯽ زﻧﺪ."
دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ بر ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﺷﺎن را ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎي ﺧﻮدﺷﺎن، اﻣﺎ ﮐﺴﯽ دﻟﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ ﺑﺮود.
دﺳﺘﻮاره ﮔﻔﺖ"ﻫﻤﻪ ﺑﺮوﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ،اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ."
ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ. ادﻋﺎ داﺷﺘﻢ ﻗﻮي ﻫﺴﺘﻢ و ﺗﺎ آﺧﺮش ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ. ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﭘﺎي ﻋﻠﯽ ﻣﯿﺨﭽﻪ زده ﺑﻮد. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ راه ﺑﺮود. ﺑﺮدﻣﺶ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن را زده ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻤﻪي ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ دﮐﺘﺮ ﭘﺎي ﻋﻠﯽ را ﻧﺸﺎن دادم.
ﮔﻔﺖ"ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮي اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﺑﺮا ي ﻣﯿﺨﭽﻪي ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ات آﻣﺪه اي؟ ﺑﺮو ﺧﺎﻧﻪ ات."
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻮج اﻧﻔﺠﺎر زده ﺑﻮد در ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺎز ﮐﺮده ﺑﻮد.ﻫﯿ ﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﻮد. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰ ي ﺑﺮا ي ﺧﻮردن ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺑﻮد. از ﺷﯿﺮآب ﮔﻞ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺑﺮق رﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎﻋﻠﯽ دم در ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘ ﯿﻢ. ﯾﮏ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ داﺷﺖ رد ﻣﯽ ﺷﺪ. آرم ﺳﭙﺎه داﺷﺖ. ﺑﺮاش دﺳﺖ ﺗﮑﺎن دادم.از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﺑﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﻪ ﺑﺮادر ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺑﺮاﯾﻤﺎن آب وﻧﺎن ﺑﯿﺎورد."
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_23
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و ســوم
آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﻣﺴﺌﻮل ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ ﺑﻮد. ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﻪ او ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ. ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ آﻣﺪ. ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ. ﻣﺎ را ﺑﺮد ﺧﺎﻧﻪي دﺳﺘﻮاره.
{ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮاي ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ،ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه. ﭘﻠﻪ ﻫﺎ را دو ﺗﺎ ﯾﮑﯽ دوﯾﺪ. از وﻗﺘﯽ آﻣﺪه ﺑﻮد دزﻓﻮل، ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﺪﯾﺪن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻨﺎر ﻣﺤﻮﻃﻪي ﮔﻞ ﮐﺎري ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﻨﺘﻈﺮ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮐﻪ دﯾﺪ، ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮي اﺷﮑﻬﺎش را ﺑﮕﯿﺮد.
ﮔﻔﺖ"ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داﺷﺘﻢ. ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮدم ﻣﺎﻧﺪه اﯾﺪ زﯾﺮ آوار. ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺟﻮاب ﺧﺪا را ﭼﻪ ﺑﺪﻫﻢ" ﻓﺮﺷﺘﻪ دﺳﺘﺶ را دور ﮔﺮدن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ"واي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،آن وﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﺪي ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ."
اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﭼﺸﻤﻬﺎي ﭘﻒ ﮐﺮده اش ﻓﻘﻂ اﺷﮏ ﻣﯽآﻣﺪ. }
ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد دزﻓﻮل را زده اﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ را زده اﻧﺪ. ﻣﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ رود اﻫﻮاز، زﻧﮓ ﻣﯽ زﻧﺪ ﺗﻬﺮان ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮد. ﻣﺎدرم ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ دو روز ﭘﯿﺶ ﮐﺴﯽ زﻧﮓ زده و ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ زﯾﺎد ﺳﺮ در ﻧﯿﺎورده. ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ اﺗﻔﺎق ﺑﺪي اﻓﺘﺎده ﺑﺎﺷﺪ. روزي ﮐﻪ ﻣﺎ رﻓﺘﯿﻢ اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎن را ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﻣﺎن ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﮔﻔﺘﻪ بود :" ﻣﺪق اﻟﺤﻤﺪﷲ ﺧﻮب اﺳﺖ.ﻓﮑﺮ ﻧ ﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺎﻧﻤﺶ زﯾﺮ آوار ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ.ﻣﺪق از اﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﻫﺎ ﻧﺪارد".ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد.ﻣﺎدرم ﺧﯿﺎل ﮐﺮده ﺑﻮد اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده و ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﯾﻮاشﯾﻮاش ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ رود دزﻓﻮل.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﺎ دزﻓﻮل آﻧﻘﺪر ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ رﺳﯿﺪم ﺗﻮي ﮐﻮﭼﻪ ﻣﺎن، ﭼﺸﻤﻢ درﺳﺖ ﻧﻤﯽ دﯾﺪ.ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن را ﮔﻢ ﮐﺮده ﺑﻮدم."
ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽ رﺳﻨﺪ و ﺑﻬﺶ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ ﻫﺴﺘﯿﻢ. اول رﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺎدرم زﻧﮓ زدﯾﻢ و ﺧﺒﺮ ﺳﻼﻣﺘﯿﻤﺎن را دادﯾﻢ، ﺑﻌﺪ ﺗﻮي ﺷﻬﺮ ﮔﺸﺘﯿﻢ و ﻣﻦ را رﺳﺎﻧﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻼﻧﺘﺮي. ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﺎده ﺷﻮم
ﮔﻔﺖ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﺪ ﺗﻬﺮان."
اﻣﺎ ﻣﻦ ﺗﺎزه ﭘﯿﺪاش ﮐﺮده ﺑﻮدم.
ﮔﻔﺖ"اﮔﺮ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺎﺷﯽ و ﺧﺪاي ﻧﮑﺮده اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻣﻦ ﻣﯽ روم ﺟﺒﻬﻪ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮم. ﻫﺪﻓﻢ دﯾﮕﺮ ﺧﺎﻟﺺ ﻧﯿﺴﺖ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮد."
ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﺣﺮف زدم. ﺑﯿﺴﺖ ﺳﯽ ﻧﻔﺮ ي ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪي دﺳﺘﻮاره ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ.ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪي آﻗﺎي ﻋﺴﮕﺮي ﯾﺎ ﻣﻤﻘﺎﻧﯽ، وﻟﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد.ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ي ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻫﻤﻪ راﺿﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﺑﻪ آﻗﺎی ﺻﺎﻟﺤﯽ،ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻤﺎن وﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ آورد،ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮدﯾﻢ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدﻣﺎن. ﺑﺮاﯾﻤﺎن ﺑﻠﯿﻂ ﻗﻄﺎر ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ...
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_24
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و چـهـارم
{ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﺮد. وﻗﺖ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ، اﻣﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد. ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺎز اﺣﺴﺎﺳﺶ را ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد. ﺗﻮي ﭼﺸﻤﻬﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺎري اﻧﺠﺎم دﻫﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﯾﺎد راﻏﺐ ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮد و رﺿﺎﯾﺘﺶ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ و ﻧﯽ ﺧﻮاﺳﺖ او را از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﺼﺮف ﮐﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺑﺮاي ﺧﻮدت ﻧﻘﺸﻪي ﺷﻬﺎدت ﻧﮑﺸﯽ ﻫﺎ. ﻣﻦ اﺻﻼ آﻣﺎدﮔﯿﺶ را ﻧﺪارم. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ، ﺗﻮ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮي .
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ"ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﺧﻤﭙﺎره ﻣﯽ ﺧﻮرد ﺑﺎﻻ ي ﺳﺮم و ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﻗﯿﭽﯽ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﺳﺎﻟﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ، ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ دﺧﺎﻟﺖ ﮐﺮده اي. ﻧﻤﯽ ﮔﺬار ي ﺑﺮوم ﻓﺮﺷﺘﻪ،
ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺧﻨﺪﯾﺪ و اﻧﮕﺸﺘﺶ را ﺑﺎﻻ آورد ﺟﻠﻮي ﺻﻮرﺗﺶ و ﮔﻔﺖ"ﭘﺲ ﺣﻮاﺳﺖ را ﺟﻤﻊ ﮐﻦ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺎن. ﻣﻦ آن ﻗﺪر دوﺳﺘﺖ دارم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﺪا از اﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﮑﻨﻢ." }
ﻋﻠﯽ را ﻧﺸﺎﻧﺪ روي زاﻧﻮش و ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد « ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺗﻮ ﻣﺮد ﺧﺎﻧﻪ اي. ﻣﻮاﻇﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎش. ﺑﯿﺮون ﮐﻪ ﻣﯽ روﯾﺪ، دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮ ﮔﻢ ﻧﺸﻮد». ﺑﺎ ﻋﻠﯽ اﯾﻦ ﻃﻮري ﺣﺮف ﻣﯽ زد. از ﻓﺮداش ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم ﺟﺎﯾﯽ، ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﺎﻣﺎن،ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟ واﯾﺴﺘﺎ ﻣﻦ دﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﯿﺎم." اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و رﺑﺎﻧﯽ را ﺻﺪا زد و رﻓﺘﻨﺪ.آن ﺷﺐ ﻏﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﻨﻤﺎن. ﺟﯿﺮﺟﯿﺮك ﻫﺎ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺑﺎ ﻏﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻘﯽ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﻟﺬﺗﺶ را ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ، ﮔﻮﺷﻪي ذﻫﻨﻤﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد، ﻣﺮدﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﺎ ﻫﻢ دﻟﺸﻮره داﺷﺘﯿﻢ ﻧﮑﻨﺪ اﯾﻦ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺸﺎن. ﯾﮏ دل ﺳﯿﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺒﻮدﯾﻢ. ﺗﻬﺮان آﻣﺪﻧﻤﺎن ﻣﺸﮑﻼت ﺧﻮدش را داشت همه ی زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن را ﺑﺮده ﺑﻮدﯾﻢ دزﻓﻮل. ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﻣﻦ و ﻋﻠﯽ ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪرم ﺑﻮدﯾﻢ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را از رادﯾﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ. در آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﻋﺒﺎس ﮐﺮﯾﻤﯽ و ﻣﻠﮑﯽ ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺗﺮاﺑﯿﺎن ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ و ﻧﺎﻣﯽ دﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺑﻬﻤﺎن ﻣﯽ داد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﯾﮏ ﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﯽ زد. ﺧﺒﺮ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ را از دﯾﮕﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺗﺎ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ. ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﺪام ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ اﯾﻦ ﺟﻮري ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻣﻦ ﺳﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮم." دﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.دو ﺗﺎﯾﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻗﻮل داد زودﺗﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﺎز ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش...
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
به همون اندازه که شما از تعریفهای شوهرتون اعم از اینکه
"چه دستپخت خوبی داری"
و...
خوشحال و ذوق زده میشید 😉
💖مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریفهای خوشحال میشه
👈پس گاهی به او بگید:
💖چقدر قوی هستی💖
، 💖تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم💖
💖این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی💖.😍😘
و......
@zendegiasheghane_ma
تا خــدا هست
ڪسی تنهـا نیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
در پس پرده ی اشڪ من و تو
مأمن گــرم خـداست
او همین جــــاست
ڪنار مـن و تــو
شبتون پرازنگاه خدا🌙🌙
@zendegiasheghane_ma
💠 یا_ابا_عبدالله ❤️
🔹ای دل بیا به رسم قدیمی سلام ڪن
✨صبح ست مثل باد و نسیمی سلام ڪن
💫برخیز نوڪرانہ و با عشق ، خدمت
🔸ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
السلام_علیک_یاسیدالشهدا✋️
صبحتون_حسینی ⛅️
@zendegiasheghane_ma
صبحتون بخیر
امروزتـون عالی
الهی حالتون خوب
لبتـون خنـدون و
دلتـون شـادباشـه
الهی بهترین ها سهم تون و
خوشبختی حقتـون باشه
روزتون پراز شادی و موفقیت 🌷
@zendegiasheghane_ma