✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
والصبح اذاتنفس اے نور سلام
معناے قشنگ وتر موتور سلام
اے آیہ ے تطهیر دلم یا مهدے
تقدیم نگاه پاڪت از دور سلام
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر اقای خوبم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#تمرین
سلام خوبی؟
موافقی امروز یه تمرین داشته باشی برای افزایش ظرفیتهای روحیت؟
موافقی یکم روی خودت کار کنی؟؟
خب بیا یه قرار بزاریم ؛ امروز تمام سعیت رو بکن تا #غر نزنی 🤭
خیلی ساده و در عین حال خیلی سخت😉
در طول روز خیلی وقتها ناخودآگاه در حال غر زدنیم ؛ به بچه ها ؛ به همسر ، به اتفاقات روز ، و ....
👈 امروز همه تمرکزت رو این باشه غر نزنی ؛ باشه
هر موردی هم پیش اومد و جلوی خودت رو گرفتی دوست داشتی برامون بگو تا تو کانال بزاریم .
راستی یه جریمه هم برای غر زدنت بزار؛ مثلا اگر حواست پرت شد و شروع کردی ؛ ده تا صلوات بفرست یا یه مبلغی صدقه بزار کنار هر چیزی که خودت به ذهنت میرسه👌😉
آماده ای برای این تمرین⁉️
یا علی بگو و شروع کن
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
#نکته: زندگی
✍اگر شوهرتون⭕️ کم حرف می زنه:
1⃣اصل مطلب رو سریع و کلی بگید و #جزییات را نگید.
2⃣از موضوعات مورد #علاقه اش حرف بزنید، تا اشتیاق پیدا کند.
3⃣با حرف های شما، دائماً مجبور نشه فکر کنه و تصمیم بگیره.
4⃣موقع حرف زدنش، شنونده خوبی باشید و انتقاد نکنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت24 #نکات_تربیتی_خانواده "اولین نیاز" 🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت25
برگرفته ازکانال تنها مسیر
#نکات_تربیتی_خانواده
🔹 متاسفانه در جامعۀ ما مصرف قرص اعصاب توسط خانم ها فوق العاده زیاد شده.
💢 این موضوع علت های زیادی میتونه داشته باشه.
یکی از مهم ترین علت هاش اینه که «مردها نمیتونن به همسرشون آرامش بدن».
😒💢
⭕️ با ورود شبکه های اجتماعی، امکان ارتباط با نامحرم خیلی راحت تر شده.
🔻 توی این وضعیت خانم ها خیلی نگران این هستن که یه موقع شوهرشون دچار ارتباطات خارج از چارچوب خانواده نشه.
🔶خب اینجا، آقایون خیلی باید مراقب هوای نفسشون باشن و علاوه بر اون مدام به همسرشون اطمینان خاطر بدن که اصلا فکر همچین گناهانی رو هم توی ذهن خودشون نمیکنن!☺️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 اولین قدم برای عبور از رنج
👈 دخترت اومد از شوهرش گله میکرد بهش بگو ...
➕ پاسخ به جوانی که پدرش او را اذیت میکرد
#تصویری
@Panahian_ir
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#تلنگر
تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش؟
چرا داد و هوار نمی کنید؟
این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه...
اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم...
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟
رنج بعدی؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟
یادت نره اون خیــلی وقته خداست...
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت175 #فصل_پانزدهم اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حر
#دختر_شینا
#قسمت177
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت178
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه66
#جز_چهار
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_علی_اکبر_دباغیان😍😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma