eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻👱🏻‍♀ 🍃 در اعماق قلب هر مردی این آرزو وجود دارد که همسرش با تمام وجود به او اعتماد داشته باشد. 👈 جمله «من به تو اعتماد دارم»، به تقویت اعتماد به نفس همسرتان کمک می‌کند. ✅ با گفتن این جمله به او می‌فهمانید که به او مطمئن هستید و از این بابت که او توسط فرد دیگری گمراه نمی‌شود، خیالتان راحت است. 💞 @zendegiasheghane_ma
اولین پنجشنبه ذی الحجة و مرداد ماه و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 پنجشنبه است و بوی حلوای خیرات یاد آدم های رفته ...😔 چه مهمانان بی دردسری هستند رفتگان نه به دستی ظرفی را آلوده میکنند و نه به حرفی دلی را .... تنها با فاتحه ای قانعند 🙏 ‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان حتما هم خودتون در کانال دوم ما باشید هم دوستان متاهلتون رو دعوت کنید ان شاءالله با لطف خدا با استفاده از مطالب کانال زندگی عاشقانه و عاشقانه های حلال زندگیتون شیرین و خداپسند بشه😊👆👆👆
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت241 ‍ #فصل_هجدهم زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.» ادامه دارد...✒️ چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
❤️ تمام زندگے و هستےام فداے حسین چرا بمانم اگر نیستم براے حسین بگو بہ مرغ اجل روے بام ما منشین ڪه چند روز دگر مانده تا عزاے حسین 🌷 🌙▪️ شبتون بخیر 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیک صبا کجایی؟! بشنو کلام ما را سویش ببر دمادم عرض سلام ما را گو جان دگر نمانده در سینه ی مریدان او پادشاه عشق است داند مرام ما را ✋سلام صبحت بخیریاصاحب الزمان 💞 @zendegiasheghane_ma
سلام روزتون زیبا ان شاءالله امروز در کنار خانواده یه روز تعطیل خوب رو بگذرونید و شادی رو مهمون خونه هاتون کنید 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻👱🏻‍♀ 🍃 در اعماق قلب هر مردی این آرزو وجود دارد که همسرش با تمام وجود به او اعتماد داشته باشد. 👈 جمله «من به تو اعتماد دارم»، به تقویت اعتماد به نفس همسرتان کمک می‌کند. ✅ با گفتن این جمله به او می‌فهمانید که به او مطمئن هستید و از این بابت که او توسط فرد دیگری گمراه نمی‌شود، خیالتان راحت است. 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧔🏻🧔🏻 به جای اینکه همسرتان را "خانم" صدا بزنید با دادن میم مالکیت او را "خانمم" صدا بزنید خانم‌ها عاشق این میم‌های مالکیت هستند که از سمت شوهرشان ابراز می‌شود. 💞 @zendegiasheghane_ma
تو خونه بچه شیعه ها کارهای اعضای کانال خدا قوت به همتون عشقتون مستدام 💞 @zendegiasheghane_ma
*❤️ کار قشنگ زوج بشرویه ای برای عروسی...👇👇 ✅ در خانه بمانید و برای ما دعا کنید 😊 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌸 بنام ایزد يكتا یا علی گفتیم و عشق آغاز شد... 🎊در سبزترین روز زندگیمان... در رنگارنگی دوست داشتن و به هم رسیدن، دوست داریم همه با هم شادیمان را فریاد کنیم، جشن پایکوبی مان با حضور شما درخشانترین است 🎀و اما... سلامت همه شما زیباترین آرزوی ماست 💍در آستانه ولادت با سعادت امام رضا(ع) دوازدهم تیرماه ۱۳۹۹ آغاز راه ماست، باشد که دعای خیر شما بدرقه راهمان گردد و با عطر آرزوهای خوب شما زندگی مشترک مان را آغاز می کنیم. 🎈 کربلایی عباس الهیان و دوشیزه رجبی 👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑 💌 💌 💌 💌 * 💞 @zendegiasheghane_ma
👈راه ملاقات امام عصر👉 🌷آیت الله بهجت فرمودند: ➖امام زمان (عج) فرموده اند:شما خود را اصلاح کنید ما خودمان به سراغ شما می آییم... و لازم نیست شما به دنبال ما باشید!..! ترک گناه=👈رضایت و دیدار امام زمان(عج)👉 🌺چه قدر بگوییم که حضرت صاحب (ع)در دل هر شیعه ای یک خانه دارد! ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹 پایان جز پنج و آغاز جز شش😍 🌹 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن #جشن_عشق در خانه های اهالی زندگی عاشقانه خدا قوت به اعضای خوب و فعال و با انگیزه کانال 👌😊 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 💥شيطان در كمين است 😈😈😈 يكى از شاگردان مرحوم شيخ انصارى چنين مى گويد: در زمانى كه در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامى اشتغال داشتم يك شب شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعدّدى در دست داشت. از شيطان پرسيدم: اين بندها براى چيست؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مى افكنم و آنها را به سوى خويش مى كشانم و به دام مى اندازم. روز گذشته يكى از اين طنابهاى محكم را به گردن شيخ مرتضى انصارى انداختم و او را از اتاقش تا اواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آنجا قرار دارد كشيدم ولى افسوس كه عليرغم تلاشهاى زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت. وقتى از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فكر فرو رفتم. پيش خود گفتم: خوب است تعبير اين رؤ يا را از خود شيخ بپرسم. از اين رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجراى خواب خود را تعريف كردم. شيخ فرمود: آن ملعون (شيطان) ديروز مى خواست مرا فريب دهد ولى به لطف پروردگار از دامش گريختم. ين قرار بود كه ديروز من پولى نداشتم و اتّفاقاً چيزى در منزل لازم شد كه بايد آنرا تهيّه مى كردم. با خود گفتم: يك ريال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است. آنرا به عنوان قرض برمى دارم و انشاءاللّه بعداً ادا مى كنم. يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همين كه خواستم جنس مورد احتياج را خريدارى كنم با خود گفتم: از كجا معلوم كه من بتوانم اين قرض را بعداً ادا كنم؟ در همين انديشه و ترديد بودم كه ناگهان تصميم قطعى گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يك ريال را سرجاى خود گذاشتم. 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت243 #فصل_هجدهم با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد...✒️ اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات🍃 💞 @zendegiasheghane_ma
🦋ظهور کن نگار ما بیا که از سر شعف 🌱فدای قامتت کنیم دو اشک بار را 💫تمام لحظه های ما یک نگاه تو 🌱بیا و پاک کن زدل حدیث انتظار را 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 شبتون پر از نور و آرامش 💞 @zendegiasheghane_ma