eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻🧔🏻 🍃💝🍃 💞در زندگی قاعده طلایی این است که همیشه این احساس در ما باشد که امروز روز آخر زندگی ماست. 💞اگر به ما بگویند که فقط امروز زنده هستید چه کاری برای همسرتان می کنید؟؟ 💞وقتی این حس در ما شکل گرفت دیگر از اشتباهات یکدیگر کینه به دل نمی گیریم و مشکلات و سختی ها برای ما کم ارزش می شود. و همیشه به دنبال شاد کردن طرف مقابل هستیم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدست آوردن دل یک مرد همیشه کارساده ای نیست نگو: اون که منو دوست داره پس چرا باید به سر و وضع خودم برسم و برایش دلربایی کنم؟ عشق نیاز به مراقبت و نگهداری داره ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت92 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت با پای دل..... میدانم که خیلیها امسال مثل ما حسرتی بزرگ در سینه دارند و چشمانشان دائما از فراق حسین (ع) اشکبار است. میدانم دلتان پر میکشد برای خستگیهای بین راه .... برای پاهای خسته..... برای لباسهای خاکی و تمام لذتهای بین مسیر که تا عاشق نباشی عمق این لذتها را درک نمیکنی.... میدانم امسال بغض سنگینی هر لحظه که به نزدیک میشویم گلویت را سخت میفشارد و بی قراریت بیشتر میشود..... اما چاره ای نیست جز صبر بر این فراق سنگین..... پس بیا با هم تا شام هم نفس و هم صدا شویم و بجای قدمهایی که هر سال به نیت ظهورش برمیداشتیم امسال با همین چشمان به اشک نشسته و بغضهای فروخورده برای ظهورش صلوات بفرستیم.... بیا تا با پای دل از ستون اول تا ستون آخر برویم و ذکر لبهایمان صلوات باشد.... آغاز میکنیم را به نیت تعجیل و ظهور مولایمان که امسال بدون ما پیاده به سوی جدش میرود و در هر ذکر با تمام وجود اتمام غیبتش را میخواهیم بیا برای تمام بیماران و سلامتیشان دعا کنیم بیا همنفس شویم و با مدد از ذکر صلوات برای برطرف شدن موانع و مشکلات شیعیان دعا کنیم یاعلی تعداد صلواتها را به آی دی @yamahdi85 ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 🍃 پایان جز هشت و آغاز جز نه😍 🍃 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
😭 ●تَنـها خُـدا ... صَبرَش دَهـَد آن را ڪه بايـَد ●اين شَهـر را ... در تَنـها بِمانـَد😭 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍁شیعیان! بس نیست غفلت هایمان!؟... 🍁غربت و تنهایی مولایمان... 🍁ما زخود مولای خود را، رانده ایم... 🍁از امام خویش غافل مانده ایم... 🍁گرچه از یُمن وجودش زنده ایم... 🍁قلب او را بارها سوزانده ایم... 🍁دست مهدی بسته از رفتار ماست... 🍁قفل زندانش همین کردار ماست... تعجیل در فرج مولا گناه نکنیم... 🌹🌹 🍃🌿🌷🍃🌿🌷🍃🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـــلام مــــولاےخوبمـ... این روزها که همچون باد میگذرد هر لحظـہ اش نبودنت را به رخ دلــــــمـ میکشد... دلــــمـ بین نبــودن و بـودنت ســــرگردان است... نیستے و نمے بینمت،هستے و حست میکنم... ✨هر سہ شنبـہ در توسل هاےدلتنگے... ✨هر جمعـہ در ندبـہ هاے فراق... ✨هر روز؛هر لحظــہ سخت است مولا... ✨سخت است این که تو باشے همین اطراف و من محروم باشم از تو... از دیدنت...از شنیدن صدایت و... خستــہ ام... خستـہ از غرق شدن در روز مرگـــے ها... و ترس از غفلت از شما... خستـہ از شهرے خاکسترے؛ آقـــــاے من... گاهے حس وصلہ اے ناجـــــور را دارم...😔 مےترسم از "جــــور" شدن با این دیار... این دیارِ بے تو... مولاے نازنینم...مهربانم! دلــــــــــمـ گرفتــہ از اینجا دلـــــــــمـ فقط تـــو را میخواهد... فقط تو را... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت8 #اربعین 📌 عمود شماره ۸۰۰ 🚶‍♂هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدم یه نفر داره
👇👇👇 📌 عمود شماره ۹۱۰ 🌃 ساعت از یکِ نیمه‌شب گذشته بود. من و داداش خشی (البته خودش دوست داشت اینطوری صداش کنم) تقریبا بُریده بودیم. صدای با‌ محبتی، که دست و پا شکسته سعی داشت فارسی صحبت کنه توجهمون رو‌ جلب کرد. 🚶 تا اومدیم بفهمیم کیه، آقا سید گفت راه بیفتین. وسایلمون رو جمع و جور کردیم و سوار یه ماشین شدیم. اونقدر درب و داغون بود که نمی‌شد مدلش رو تشخیص داد. با دلخوری پرسیدم: «آقا سید! کجا داریم میریم؟» 🔹 همون‌‌طوری که با دستش به فردِ کناریش اشاره می‌کرد جواب داد: «امشب مهمون این برادر هستیم.» لحن جواب دادنش طوری بود که احساس کردم پدرم هنوز زنده است و مثل همه‌ی سال‌های بچگی داره به زور می‌برم عید دیدنی! سید دوباره گفت: «امشب مهمون این برادر هستیم، انشاءالله.» 🔆 البته من خیلی راضی نبودم. حرفی نزدم ولی احساس می‌کردم انگار آقا سید همه‌چی رو می‌دونست. همونطور که در افکارش غرق شده بود، گفت: «بچه‌های جدّم وقتی بدونِ پاپوش، گرسنه و تشنه این راه رو می‌رفتند قطعا خیلی بیشتر اذیت شدن. مهم اینه که هر جا هستی با امامت همسفر باشی.» از خودم و فکرهای ناجوری که به ذهنم خطور کرده بود خجالت کشیدم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
👇👇👇 📌 عمود شماره ۱۰۷۰ 🏠 به خونه‌ی برادرِ عراقی رسیدیم. همسر و بچه‌های صاحب‌خونه با احترام به استقبالمون اومدن و تنها اتاقی رو که داشتن، به ما دادن. سفره‌ای رنگارنگ و پُر از غذاهای متنوع پهن شد. 🍲 به جرات می‌تونم بگم همه‌ی دارایی‌شون رو برای فراهم کردنِ این سفره، خرج کرده بودن. من و داداش خشی اینقدر خسته و گرسنه بودیم که هر چی دَمِ دستمون بود خوردیم و همونجا کنار سفره دراز کشیدیم. 🔸 چشمم افتاد به ظرف آقا سید. ظرف تقریباً دست نخورده بود. شاید فقط یک لقمه خورده بود. بعد از صرف غذا، سید مشغول جمع کردن سفره شد. هر جا که می‌رسیدیم کمک می‌کرد. آشنا و غریبه براش فرق نمی‌کرد. من و خشایار از فرطِ خستگی خوابمون بُرد. 📖 با صدای نجوای شیرینی از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم. دلم نمی‌خواست خواب از سرم بپره، فقط فهمیدم آقا سید داره زیارت ناحیه مقدسه می‌خونه و پهنای صورتش از اشک خیس شده. تا حالا کسی رو ندیده بودم این‌طوری دعا بخونه. سعی کردم بلند شم ولی نفهمیدم چطور شد دوباره خوابم برد... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقش زن در تربیت فرزندان بخشی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری اثر استاد 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم باسلام وخسته نباشید دختری ۶ساله دارم از کودکی حرف شنوی نداشت وتا حالا مداراکردم چون خونده بودم از ۷سالی حرف شنو می شند ولی الان دیگه بریدم اسباب بازیش ومیریزه جمع نمی کنه از صبح تا شب جلوی تلویزیون ومنعش که می کنم می گه این چه مامان بابایی درواقع اصلامعنی تنبیه رونمی فهم به فکر فرار می افته همه هم سرزنش می کنند چون ازاول بهش چیزی نگفتی اینطوری شده درضمن یک خواهر ۳ونیم ساله داره که ازش تقلید می کنه نسبت به وسایلش که بشکنه خرابشه واکنشی نشون نمی ده تازگی که دعواش کردم رفته بود تواتاق باخودش می گفت یک آدم درست حسابی هم نداریم برم پیشش خیلی ناراحت شدم ❄💥❄ سلام مامان خوب،، می فرمایید دخترتون از کودکی حرف شنوی نداشت،، یعنی امر و نهی و بکن نکن هاتون رو خییییلی زود شروع کردید،، یعنی دخترتون 6 سال کودکی اش رو مثل حاکم،، 👈عزتمند و مورد اکرام نبوده. وقتی اینطور نبوده،،👉 نباید انتظار داشته باشید،، با ورود به سن 7 سالگی معجزه بشه و کودک تون به یکباره مطیع و حرف گوش کن بشه! مامان خوب،، 🤼‍♂ به نظر می رسه شما و بچه‌ها خیلی سر به سر هم میذارید! ⏪احتمالا شما نسبت به کوچکترین کارهاشون عکس العمل نشون میدید،، 🧨کل کل کردن تون با هم زیاده،، ⏪بعد هم سرزنش و نصیحت و تذکر... به خاطر همین دخترتون احساس امنیت و آرامشی که باید داشته باشه نداره،، شما هم احساس رضایت ندارید. 👉 این رفتار برای شما و کودکان تون،، خسته کننده و انرژی بر هست. خودتون آرام باشید و به جای عصبانی شدن و غر زدن،، برای کودکان تون وقت بگذارید،، باهاشون صحبت کنید. بخندید،، بازی کنید و" دوست شون" باشید. سعی کنید،، کمتر امر و نهی کنید. وقتی به دل شون راه بیاید،، 💛و از عمق وجود دوست شون داشته باشید،، در این صورت زودتر حرف گوش کن و مطیع خواهند شد ان شا الله.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از 🗃 درهم سرا 🗃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشماتو ببند خیال کن که الان کربلایی ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ @darhamsara ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا