💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت2 نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدم
#دمشق_شهرعشق
#قسمت3
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍ #دمشق_شهرعشق
#قسمت4
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه232ازقرآن💐
#جز_دوازده💐
#سوره_هود💐
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهیده_سیده_فاطمه_سادات_حسینی💐
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#غروبجمعه
🍂چه جمعهای چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعهها نمیگیری؟
🍂مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر ماندهای به این دیری؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شبتون نورانی
☘🌿🦋☘🌿🦋☘🌿🦋☘🌿
خدا ڪند تو بیایے و صبح سر بزند،
جهان روشن شود و نور،
دل هایمان را پر ڪند...
خدا ڪند تو بیایے
و چشمانمان بہ جمال خورشید،
نور گیرد...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام صبحت بخیر
🍁آخرین روزهای پاییزیی را
🍂بیمه کنیم با ذکر شریف صلوات
🍁بر حضرت محمدص
🍂و خاندان پاک و مطهرش
🍁 اللَّـهُمَّ 🍁
🍂 صَلِّ 🍂
🍁 عَلَى 🍁
🍂 مُحَمَّد 🍂
🍁وعلی آلِ 🍁
🍂 مُحَمَّد🍂
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم🍁
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
✳️ همیشه ظاهر آراسته و مرتب داشته باشید.
🔅همسر شما به طور خاص به ظاهر شما اهمیت می دهد
❌شاید فکر کنید که شما را نمی بیند ولی اینطور نیست.
*آقایان وارد جزئیات نمی شوند
همین قدر که می بینند شما مرتب
هستید کافی است😍*
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══