💕زندگی عاشقانه💕
#همسرداری 📝بخش اول؛ «حفظ اقتدار مرد» 💕 روش های درست صحبت با همسر؛ آموزش طرح نیاز صحیح #حفظ_اقتد
خانمها حتما این فایلها رو گوش بدید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرداری
💖 اوایل ازدواج خیلی به هم علاقه داشتیم، بینمون خیلی عشق و محبت بود...!!
⛔️ ولی الان دیگه اون علاقه و محبت از بین رفته، چیکار کنم برگرده؟!😢
#کلیپ
استاد #تراشیون
#هردوببینیم 😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نــاحله
#قسمت1
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده.حرام.است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت2
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه304ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_کهف🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_قباد_حسن_پور 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
@honarmandankhane
─┅═ঊঈ🍰ঊঈ═┅─
❣ #یا_امام_زمان ❣
عشق آن دارم که تا آید #نفس
از #جمال دلبرم گویم فقط ...
حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
تا ابد از #سرورم گویم فقط ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
شبتون پر نور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❤️💫❤️💫❤️💫❤️💫
بسم الله الرحمن الرحیم
روزتان را معطر کنید
با ذکر صلوات
یک صلوات هدیه به حضرت علی (ع)
یک صلوات هدیه به حضرت فاطمه سلام الله علیها
صلواتی برای تعجیل درفرج امام زمان
یک صلوات هم به نیابت ازامام زمان عج🌸🍃
@zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#هردوبخوانیم 🧕🧔🏻
3 راهحل کاربردی برای مقابله با استرسهای زندگی✌️
۱. هرگزعادت به بازگوکردن مسائل خود نزد همه نکنید. بازگو کردن مسائل وزن آنها را زیاد میکند.
۲. فقط به زمان حال فکر کنید گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید گذشته تمام شده است وآینده هنوز نیامده است.
۳. به خودتان استراحت بدهید استراحت های روزانه مانندگ خواب روزانه ، فیلم دیدن و استراحتهای هفتگی مانند وقت گذراندن بادوستان و خانواده در آخر هفته ها و استراحت های ماهانه یا سالانه مانند مسافرت.
👤 دکتر احمد حلت🌸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧕🧔🏻
#همسرداری
✅ ۵ نکته طلائی برای اینکه قهر سریع تمام شود
🔹 به او لبخند بزنید.
نکته اول 🔆
گرفتن حالات عصبی به چهره و رفتارهای منفی باعث می شود مخاطب شما در ابراز پشیمانی و پیش قدم شدن در صحبت دچار تردید و احساس منفی شود.
🔹 شما پیشقدم بشوید.
نکته دوم🔆
اگر مقصر هستید پیش قدم شدن در رفع کدورت از غرور شما کم نمی کند
🔹 به خوبی هایش فکر کنید.
نکته سوم🔆
گاهی لازم است محبت همسر خودتون رو به یاد بیارید
🔹 جزئیات بحث و دعوا را مرور نکنید.
نکته چهارم🔆
در دعوا اکثرا صحبت ها بر روی احساسات منفی است و قطعا از پایداری و منطق برخوردار نیست
پس با مرور جزییات به خودتون و همسرتون ضربه نزنید
🔹 بدانید در هر بحث دو طرف مقصر هستند.
نکته آخر🔆
هر دو طرف در ایجاد تشنج و دعوا مقصر هستند
سعی کنیم سهم خود را بپذیریم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧕🧔🏻
#همسرداری
به هنگام درد دست معشوق خود را بگیرید!
تحقیقات نشان داده وقتی یک زوج دست یکدیگر را میگیرند امواج مغزشان هماهنگ شده و اگر یکی از آنها در حال درد کشیدن باشد باعث کاهش درد او میشود!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت56 سر نماز فقط *عبد* خدا بشیم 🔸🔹🔸🔹 استاد #پناهیان 💠یکنفر اومد پیش
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت57
استاد #پناهیان
میشه سرنماز یادت بره کی هستی وکجا هستی ؟
🔶🔷🔶
ادب نماز رو یه کمی روش کار کنیم .
💠💠
میگه من چه جوری توجه بخدا پیدا کنم ؟
توجه بخدا پیدا نمیکنی ... ؟
🔴🔺
فقط توجه به هر چی پیدا کردی بگو بده زشته .
همه رو تو کفشت بزار دم کفشداری تحویل بده .
اونوقت خواهی دید که چه وضعیت قشنگی برات پیش میاد .
💠میفرماید،
انسان ولع داره ، انگار عالم رو بخوره ول نمیکنه .
گیر میده به همه چیز ،حریص به عالمه .
وقتی ،
یه بدی بهش میرسه جزع و فزع میکنه مثل فرزند مادر ...
🔴❗
این اخلاقهای بد که تو آدما هست ، چیکارشون کنیم ؟
🔺الاالمصلین ...
فقط نماز خونا اینجور نیستن ، چرا ؟ چون ساده اس دیگه ...
💠🌺
نماز خونا با خودشون درگیر میشند هر دفعه سرنماز .
میگویند؛چه جوری سیر و سلوک کنیم ؟
چه جوری ادم خوبی بشیم ؟
فقط نماز بخون ، همون نماز درستت میکنه .
چه جوری نماز منو درست میکنه ؟
من استاد اخلاق میخوام .
🔷🔶🔷
گفتم خدا هر دفعه که اذان میگه ،
فکر نکن موذن صدا میزنه ، همه رو جمع میکنه میاره ...
نه ، اذان برای همه نیست .
🔴🌺
اذانی که تو میشنوی ، نبین صداش داره بهمه میرسه .
هرلحظه اذان گفتند ، یعنی تو دریک حالتی هستی ...
که الان اگه بلند شی وایستی به نماز ،
✅ حسادتت از بین میره .
✅فردا صبح اذان گفتند ، بلند شدی برای نماز، تکبرت از بین میره.
خدا نشسته نگاهت میکنه ، میگه : من کی باید این بنده ام رو از این حال در بیارم؟
وقت نمازه ،موذن اذان بگو حالا وقتشه..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت58
استاد #پناهیان
✅🌺
استاد پناهیان؛
وقتی اذان میگویند اگه
توهمون موقع بلند شی ،
اون صفت بد حب دنیات
، اون گوشه ش زخمی میشه ازبین میره .
✅🔷
هر اذانی یه صدا زدن خصوصیه برای کندن تو از یک وضع بد .
لحظه ی فرصت طلایی رو از دست نده .
🔶✅🔶
مربی تو خداست ،
مربیای بدنسازی رو دیدین ؟
دستشونو دستکش میگیرند، بعد شما میخواید چه ورزشی بکنی ؟
والیبال .فوتبال ؟
میگه خب ، حالا من بدنسازی متناسب با اونو برات میزارم .
🌺🔷
بعد دستشو میگیره میگه بزن دست منو...
میزنی ، هی میزنی ،هی پاتو میزنی به دست این.
هی دستشو میکشه بالا،
مربی بدن سازه دیگه ،
✅💠
اون میدونه چه جوری دستور بده تو اجرا کنی .
کدوم عضله های بدن تو حسابی فربه بشه ، کش بیاد.
🔶🔶💠
مربی اخلاقی تو خداست .
میدونه کی اذان بگه ،
با اذان گفتنش تورو از یک لحظه ای که ، اون لحظه باید ببری از دنیا ،
🔷🌺💠
همون لحظه، آدم میشی.
مربی تو خداست ،
لحظات قبل از نماز تو رو ،که خدا اذان میگه ، خودش برات طراحی میکنه .
✅🌺
مثال :
طرف مغازه داره ، خدا براش مشتری میفرسته میگه باهاش کل کل کن ،
بعد صدا میزنه ملائکه من
؛ وسط کل کلش اذان بگید ،
اگر امروز ، وسط کل کلی که داره میکنه با مشتری ، بلند شه ، خیلی نورانی خواهد شد .
🔶🌺
اذان میگه ...، بدبخت ، ول نمیکنه بره نماز بخونه .
سیاه باقی میمونه ، فقط کافیه شما سر اذان تا اونجایی که میشه... ،
ول کنید ، پاشید نماز بخونید .
یکی یکی بدیهای تو وجودتون از بین میره .
✅🌺
نبین اذان برای همه اس ، اذان برای تو هست .
پیغام خصوصیه ، تو بدو برو ... نماز .
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
✴️ارتباط با خانواده همسر
برای خانواده همسرتان فخرفروشی نکنید؛
نه با مدرک،نه با ثروت، نه با طلا، نه با لباس!
💢این کار بصورت غیرمستقیم
شریک زندگی تان را تحقیر میکند!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
AUD-20210113-WA0014.mp3
15.29M
#همسرداری
💖بخش دوم؛ «حفظ اقتدار مرد»
⛔️ مهمترین علت کشیده شدن مرد به روابط خارج از خونه، ←رفتارهای غلط خانم→هست.
#حفظ_اقتدار_مرد
دکتر #حبشی
#صوتی
#قسمت2
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت2 ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنید
#ناحله
#قسمت3
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت4
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══