🔹حتماً هنگام بدرقه همسر کمک کنید تا دم در، ابراز *محبت* و *ابراز دلتنگی* به همسر از کلماتی استفاده کنید تا همسر شما را سرشار از محبت و امید برگشت به خانه کند.
✅در دقایق ابتدایی ورود همسر به منزل تا حد امکان از واژه های اعتراضی یا درخواستی استفاده نکنید غر زدن و تعریف کردن ممنوع. ❌
🔹در دقایق ابتدایی ذهن همسر شما آمادگی شنیدن و همراهی با شما را ندارد و فقط دریافت کننده *محبت* شماست💑
✔️ چون هنوز از فضای کار بیرون جدا نشده است و فضای کاری هنوز همراهش هست پس مراعات کنید و در حدود یک تا سه دقیقه طول میکشد تا همسر *میزبانی* ما را پذیرا باشد و از این شرایط لذت ببرد و خدا را به خاطر چنین همسری شکر کند که خستگی های او را از بین می برد و مایه آرامش است.☺️
#خانمها_بخوانند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آسيبهاى قهرهاى زن و شوهر
👤 استاد #دهنوی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت62 شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپ
#جانم_میرود
#قسمت63
_مهیا بدو آژانس دم دره
_اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
_خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
_مهیا مادر مواظب خودت باش
_چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
_احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
_آره خیلی
_کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
_خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
.......
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند....
وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
_چته برا چی سرتو تکون میدی
_واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
_این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
_تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
_چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
_میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن...
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
_بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت
_کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
_مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
_مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
_آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
_واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
_دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
_دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند...
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
_کی حرکت می کنیم
_هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند...
همه ساکت شدند
_سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا....
_بگیر مهیا
_من سفید نمی خوام
_همشون سفیدن
_مشکی می خوام
_لوس نشو
_مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
_عمرا بهت بده
_برو بینم.... سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
_خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
_شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
_این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
_بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
_حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
_واه چفیه است ها
_اینو دوستش که شهید شده بهش داده
_شهید؟؟
_آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
_مدافع حرم....
#از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت64
_مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد...
اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
_مریم کولمو بیارم
_نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
_اوکی
شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد
_وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
_آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
_آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
_آروم میشنوه
_بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
_مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
_سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
_سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد
مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
_مریم اینجا شلمچه است دیگه
_آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند...
شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد...
دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت...
اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
_خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
_بله
_اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار
_سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
_شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
_آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود....
_سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
_اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن
مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت...
* #از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا *
#ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_478ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_فصلت🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕ای رهگذر کوچه احساس کجایی؟
محبوب ترین عابر شبهای رهایی...💕
💕تا خال لبت نقطه حساس وجود است
حساس ترین منطقه در منطق مایی.... 💕
💕ای ناب ترین حادثه عشق در این بزم
دور از نظرت میکده را نیست صفایی!💕
💕ای خوب ترین منظره در چشم ملائک،
بر روی زمین ناب ترین عکس خدایی...💕
💕دلتنگ تو این بار گل و باغ و بهارند،
ای کاش گل نرگس ما زود بیایی..
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج 🕊🌹
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴
همیشه که نباید بنشینیم و
بدیهایِ زندگیِمان را مرور کنیم؛
گاهی باید نشست و
پا بر روی پا انداخت و
خوشیها را شمرد،
چای نوشید و پشت کرد به تمامِ نداشتنها و غصههایی که عمری با آنها زندگی کردیم...
روزتون عالی 🌸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
💕🏡🏡🏡🏝🏡🏡🏡💕
#برادرم_دوست_های_خوبی_نداره
سلام خسته نباشید برادرم ۱۴ سالشه چندتا دوست داره که روی افکارش تاثیر گذاشتن
چندماهی هست که بابام براش گوشی مدل بالا گرفته . الان متوجه شدیم کارای یواشکی زیاد انجام میده بابام توی گوشیش متاسفانه آنچه نباید میدید توی گوشیش بود از جاهاییکه یواشکی با دوستاش رفته بود و میدونست اگه بگه پدرمبهش اجازه نمیده و فیلمهایی که تو گوشیش بود
. باید به روش بیاریم یا نیاریم؟ درسته پدرم کوچه رفتن منعش کنه و از دوستاش جداش کنه ؟
🏡🏝🏡
🍀سلام عزیزم،، حتما برادرتون خودش متوجه شده که پدرتون چیزهایی رو دیدند.
فعلا صلاح نیست چیزی بهش بگن،،
اجازه بدین ترس اینکه آیا شما میدونید یا نمیدونید رو با خودش داشته باشه،،
اگه بهش بگید،،
هر تنبیهی انجام بدین بازم به اندازه خطای او نیست،،
به خاطر همین بعد از مدتی ترسش میریزه و براش عادی میشه..
فقط بهش بگن :
"متاسفانه از چیزهایی که متوجه شدم خیلی ناراحت شدم،،
و از این که اینقدر زود بهت اعتماد کردم احساس خوبی ندارم،،
چون امتحان خوبی ندادی و از آزادی ات خوب استفاده نکردی،،
تصمیم گرفتم گوشی رو بسیار محدود بهت بدم.
تو فرصت داری خطاهایی که انجام دادی رو جبران کنی،،
اگه رفتار و عملکردت خوب شد،، دوباره میتونی گوشی داشته باشی "
اما در مورد چیزهایی که متوجه شدین فعلا چیزی به روش نیارین..
در مورد دوستانش مراقبت زیاد داشته باشید هم محسوس هم نامحسوس..
نوجوانان نیاز به مراقبت نامحسوس بیشتری دارند،،
منع کامل از دوستان باعث مخفی کاری میشه،،
پدرتون گوشی رو فقط در زمان درس با کنترل و نظارت مادرتون بهش بده،،
رفت و آمد با دوستانش هم محدود کنید اما قطع نکنید.
اما نکته مهم اینه که،،
جانشین این همه محدودیت و فشار که به نوجوان وارد میکنید باید،،
رابطه تک تک تون با او صمیمی تر و گرم تر بشه تا جایگزین دوستانش باشید.
محدودیت ها و منع زیاد و بداخلاقی و خشم باعث میشه بیشتر به طرف دوستانش جذب بشه..
رابطه گرم نوجوان با پدرتون در این زمینه خیلی تاثیر گذار هست.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
💕👼👼👼🍼👼👼👼💕
#پسرم_سر_کوچیکترین_چیز_هم_گریه_میکنه
سلام ،امیدوارم حالتون خوب باشه من یه راهنمایی میخواستم راجع به پسر ۶سالم
ایشون سر هر ناکامی کوچیک گریه میکنه،
مثلا وقت مریضی براش دمنوش آماده کنم گریه میکنه میگه چرا همش چیز بد مزه بخورم،
میخواد بره بیرون بگم کلاه بزار گریه میکنه،
بیرون باشیم چیزی بخواد نخرم گریه میکنه
بگم بریم خونه گریه میکنه
اصلا ابن بچه اشکش لب مشکشه واسه هر چیز کوچکی خیلی شدید انگار اتفاق مهمی بوده دهنش رو باز میکنه با صدای بلند اشک میریزه کلافه شدم و یه مساله دیگه یه برادر ۱ساله هم داره که گاهی یواشکی و بیشتر علنا میزنه اون رو و اذیتش میکنه سر این قضیه هم موندم چه کنم
ممنون میشم کمکم کنید
.
👶🍼👶
🍀سلام عزیزم، ریشه مشکل پسرتون رو آخر کلام تون فرمودین،،
👈خودش رو با برادر کوچولوش مقایسه میکنه،، و توانایی و بزرگ شدن خودش رو قبول نداره،،
محبت های شما و اطرافیان به پسر کوچک تون، احساس ترحم و تنهایی رو در وجود کودک بیشتر میکنه،، با خودش فکر می کنه هیچ کس دوستش نداره و همه داداشش رو دوست دارند.
👈به همین دلیل دلش برای خودش میسوزه،، آستانه تحملش میاد پایین و حساس و زودرنج میشه!
اگه یک ماه به خاطر گریه هاش سرزنشش نکنید و ارتباط لمسی، کلامی و عاطفی تون رو افزایش بدین خوب میشه ان شا الله..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
⭕️ يه #تنبيه_كوچولو هم ايراد داره؟
👇🌹
یک رودست زدن یا پسگردنی به نظر ساده میرسند. شاید حتی درد هم نداشته باشند اما به کودک حس بیارزشی میدهند. به مرور وقتی این نوع تنبیه تکرار شود، کودک احساس بیارزشی، حقارت و سرافکندگی میکند و حس بیاعتمادی به جامعه و انتقام در او شکل میگیرد. مهمتر از آن چون احساس بیارزشی میکند، نمیتواند انتخابهای درستی در آینده داشته باشد. پس هرگز از اين نوع تنبيه استفاده نكنيد!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#استاد_پناهیان ✍
بعضی از خانوادهها، مذهبی هستند، ولی بچه هایشان زیاد به امور دینی و رفتار اسلامی مقید نیستند و در واقع پدر و مادر نتوانستهاند آنها را متدین بار بیاورند.
غالباً علت این وضعیت این است که بچه ها از پدر و مادر رفتار خوب و مؤمنانه دیدهاند اما مبارزه با هوای نفس مشاهده نکردهاند. این موجب میشود بچهها تصور کنند پدر و مادر چون علاقه به رفتار مذهبی داشتهاند اینگونه رفتار کردهاند، پس خودشان هم طبق دوستداشتنیهایشان عمل میکنند؛ و لذا نتیجۀ تربیت خراب از آب در میآید.
باید به بچه ها مبارزه با هوای نفس را یاد دهیم و تجربۀ مخالفت با تمایلات را انتقال دهیم، نه اینکه صرفاً رفتار مؤمنانه را نمایش دهیم.👌
در نمایش مبارزه با هوای نفس، مثل غالب موارد دیگر، نقش مادر در تاثیرگذاری تربیتی بیشتر است. یعنی اگر از مادر مبارزه با هوای نفس و صبر در ناملایمات دیده شود، اهمیت بیشتری دارد.
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
▪️دارد تمام می شود آقا عزای تو
▪️کم گریه کردهایم مُحرّم برای تو
▪️تازه به شام می رسد از راه قافله
▪️تازه رسیده نوبت طشت طلای تو
🏴اول ماه صفر ورود غمبار کاروان
🖤آل الله به شهر شام تسلیت باد
─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
#ماه_صفر
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت64 _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش
#جانم_میرود
#قسمت65
_کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فرادا فرقی نمی کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد...
و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار را صرف کردند
بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند...
بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون....
حاجی صدای منو میشنوید...
همت همت مجنون...
مجنون جان به گوشم...
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان....
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه....
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.
حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش.....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،....
کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد
باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن....
سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن.
شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن...
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد
شهاب ناچار بند کیفش را کشید
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_479ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_فصلت🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهیده_شهربانو_میرزایی😍😍😍😍
توجه❌❌❌❌این سوره دارای سجده واجب میباشد✅
#ختم_قرآن
⚠️ چرا نسبت به امام زمان علیه السلام غفلت داریم⁉️
#آقاجان💔
بلا شروع شده تازه بعد عاشورا
چه میکشید؟ خدا صبرتان دهد آقا
دلی که سوخت چو نِی وقتِ شور، خوانده تو را
سری که سوخت میان تنور خوانده تو را
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج
🌴🌻☘🌴🌻☘🌴🌻☘🌴🌻☘