ارتباط موفق_32.mp3
11.23M
#ارتباط_موفق
#قسمت33
👓 نوع نگاه شما به دیگران، تعیینکنندهی دایرهی جذب شماست !
🌍 هر چه افق نگاه شما به دیگران ، دورتر و بلندتر باشد؛ به همان میزان، دایرهی جذب شما هم بزرگتر میشود!
- شما دیگران را چقدر دوست دارید؟
- تا کجا برایشان نگران میشوید؟
- چه دایرهای از خطرات و آسیبها در مورد آنها، برای شما مهم است؟
✦ دایرهی جذب شما، به اندازهی دایرهی همین نگرانیهاست!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_فرهنگ
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت66 *⚘﷽⚘ #رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.شصت.وشش م
#جانم_میرود
#قسمت67
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
_انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به این خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت68
_وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
_خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
_برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
_این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
_این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
_عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
_بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت
_حلوا شکری؟!؟
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت.
مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند.
نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...
خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند.
استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛
گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
_یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
_چیزی شده؟!
_نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست.
شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید.
لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
_تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت
و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا
ادامـه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
میان تلخی این روزگار ، مهدی جان
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟
💔 #جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صفحه_481ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_فصلت🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهیده_صدیقه_رودباری😍😍😍😍
توجه❌❌❌❌این سوره دارای سجده واجب میباشد✅
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ...
🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است.
سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللّهمعجّللولیکالفرج
#مولایما
🍂کی شود پرچم عدل تو به پا مهدی جان؟
بشنود گوش جهان از تو ندا مهدی جان
🍂مگر این شام فراق تو ندارد سحری؟
خون شد از دوری رویت دل ما، مهدی جان
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹
✨صبـح آمـد و
صـد سـلام
✨تقـدیم شمـا
یڪبـار دگـر زندگے
✨و شور و صفـا
صـد شڪـر ڪہ
✨فرصتے دگـر
در پیش است
✨امـروز شـویم
بنـده خوب خـدا
شنبه تون عالے🌹☘
دلتان از غصہ و غم خالے
✋سلااااام صبحتون مهدوے
🚫🌼⁉️تلنگر و هشدار
🔴✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست!
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم میریزد!
⚖️مثقال ذره که می گویند.
👈 یعنی همان لحظاتی که با یک حرف و عمل و اشاره ای یا پست و پیام و کلیپی وقضادتی. به ناحق دل کسانی را شکستیم ویا بین کسانی فاصله انداختیم و پیوندهایی را پاره کردیم و محبت و مهربانی هایی را به نفرت تبدیل کردیم. و روحیه و حال کسانی را گرفتیم و.....بی تفاوت از کنارش گذشتیم
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی
به نامحرمی لبخند میزند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است!
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب و کتاب زمانی است که
با همسرش بلند میخندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه میکند!…
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب کردن زمانی است که
در پایان صحبت هایش با نامحرم
به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت میگوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد میکند!
⚖مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم
⚖ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت میکند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد.
⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ،
⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ،
⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است
و به حساب نمیآید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم .
⚖اما مِثقالَ ذَرّه که میگویند امثال
همین هاست ⁉️همین کارهای کوچکی که
مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .⁉️
🔴⚖🕋🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن ?ناتوانت را
#تلنگر
#هشدار
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
🔴 #گلاویز_شدن_با_شیطان
💠 یکی از مکرهای ویرانگر #شیطان زمانی است که زن و شوهر نسبت به یکدیگر سوءظن پیدا کرده و #کینه یکدیگر را به دل میگیرند!
💠 مکر شیطان این است که فقط بر اتفاقی که بخاطر آن #ناراحت شدید جولان میدهد و مدام به شما میگوید از او نگذر! او خیانت کرده و باید #تاوان اشتباه خود را بدهد.
💠 توصیه دین این است که با شیطان #گلاویز شوید و نگذارید حجم کینه و دلخوری شما را بیشتر کند.
💠 حتما با یادآوری صفات #خوب همسرتان و خدمتهای دلچسبی که به شما کرده و یا با مرور #خاطرات خوبی که با یکدیگر داشتید، میتوانید دلخوری و کینه شدید خود را #تعدیل کنید و مقدمهای برای تصمیمگیریِ بدون احساسات و تعصب شود.
💠 با مشاور دینی حتما ارتباط بگیرید و با کمک او زندگی را بر خود #شیرین کنید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
#رازهایی_درباره_مردان
*آقایان زودتر از خانمها بیخیال میشوند.🙊
خانم ها مدت زمان طولانیتری نسبت به آقایان تجربیات بد و منفی خود را به یاد خواهند داشت و استرس، اضطراب و غم را زود فراموش نمیکنند. در مقابل، آقایان کمتر روی رویدادهای ناخوشایند میمانند و سعی میکنند زود آنها را فراموش کنند.
بنابراین وقتی شما سعی میکنید در مورد بحث دیشب سر حرف را باز کنید، همسرتان آن را کاملاً فراموش کرده است.
*آنها به سپاسگزاری پاسخ میدهند.😍
نشان دادن مراتب سپاسگزاری از او در نحوهی برخورد و رفتار او تأثیر بسیار بزرگی میگذارد.
*مطالعات نشان دادهاند که مردان وقتی همسران شان از کمک آنها سپاسگزاری میکنند، بیشتر به آنها کمک میکنند.
*آقایان ایما و اشاره و کنایههای شما را درک نمیکنند.🤭🤭
*آقایان ممکن است سیگنالهایی مانند لحن حرف زدن یا ایما و اشارههای شما را متوجه نشوند. به خصوص این كه آنها از روی چهره شما نمیتوانند غمگین بودنتان را تشخیص دهند.
*اگر میخواهید پیام خود را به او برسانید، باید مستقیماً در مورد پیامی که می خواهیدبدهيد حرف بزنید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
#تواضع_داشتن
👌 آقایون بدانید!
👈برخی کارها در منزل، هم شما رو محبوب همسرتان میکند
👌 و تمرین خوبی برای #تواضع و #فروتنی است ....
👈 مثلا گاهی جوراب یا لباس همسرتان را بشویید.
👈گاهی سرویس دستشویی منزل را نظافت کنید
☑️منزل را جارو بزنید
☑️گردگیری کنید
☑️ سیبزمینی پوست بگیرید و ....
🔴 ظاهر برخی کارها، کوچک است
اما بسیاری از کینهها و دلخوریهای بزرگ را از بین میبرد
✔️ و اثرات تربیتی خوبی دارد.
#خانمها با کمک کردن مرد در خانه، شاداب میشوند.
🦋😍🌹😍🦋😍🌹
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#همسرداری
🎥 چگونه محبّت از بین رفته بین زن و شوهر برمیگردد؟؟
🔴 استاد #تراشیون
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت68 _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان ه
#جانم_میرود
#قسمت69
کلاس ها تا عصر طول کشیدند....
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند.
هوا تاریک شده بود.
اینبار همراه ها جابه جا شده بودند
نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود.
مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود....
مهیا از جایش بلند شد.
_چی شده دخترا؟!
_ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود.
به سمت نرجس رفت....
_من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد.
در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!...
شهاب رو به نرجس گفت.
_لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
_همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد....
شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
*
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...
که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...
*
شهاب در را باز کرد....
دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند.
نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
_یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
_نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
_بله؟!
_خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.
_نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
_یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
_چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
_از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
_وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
_مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
_کجا؟!
_میرم دنبالش...
_صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....
از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا
ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت70
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد....
مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هایش را پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید...
میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.
نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد.
با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشمانش را با درد باز کرد!
سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود...
زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
از.لاڪ.جیـغ.تا.خــدا
ادامه.دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#یارقیہ_بنٺ_الحسین😔🥀
در خرابه دختری جا مانده بود
حسرتِ دیدارِ بابا مانده بود
از فراقِ دیدنِ روی پدر
کنجِ این ویرانه تنها مانده بود
#الدخیلڪ_یا_رقیه🌹🍃
#شهادت_حضرت_رقیه(س)🥀
#تسلیٺ_باد🏴