#صفحه_482ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_فصلت🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_نوید_صفری😍😍😍😍
توجه❌❌❌❌این سوره دارای سجده واجب میباشد✅
#ختم_قرآن
1_441095383.mp3
7.12M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴خدا مرگم بده چه لبهای پر از خونی
🌴خدا مرگم بده چه موهای پریشونی
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌 #پیشنهاد_ویژه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
▪️تمام می شود امشب در آخر قصه
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!
▪️بخواب! نیمهی شب شد،خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!
▪️بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:
▪️بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگرچه که سخت است باور قصه
🤲 خدایا به حقّ ناله های جانسوز سه ساله ارباب حضرت رقیه سلام الله علیها
پدرِ مهربانِ ما را به ما بازگردان...
#اللهمعجللولیکالفرج
🏴 ۵ صفر،شهادت #حضرت_رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
مجموعه کانالهای ما در پیامرسان ایتا
با توجه به ابعاد گسترده فرهنگی و نیاز خانواده ها؛ برآن شدیم تا در زمینه های زیر در حد بضاعت و وسع در خدمتتون باشیم😊
🌸 زندگی عاشقانه ( کانال همسرداری و تربیت فرزند ، حتما #عضو باشید )
http://eitaa.com/joinchat/774176768Cda984571ac
🌸 عاشقانه های حلال ( منبع کامل پیامهای عاشقانه؛ ایده تولد ؛ شیطنت
و ..)http://eitaa.com/joinchat/469499916Ce64db897ba 🌸 هنرکده بانوان هنرمند ( شامل بخشهای هنری، معرفی بازی و سرگرمی برای بچه ها، آشپزی، سفره آرایی و ..) https://eitaa.com/joinchat/2300248080C44701a85d4 🌸 استیکرهای عاشقانه ( منبع استیکرهای عاشقانه، تولد، مناسبتی ، مذهبی) https://eitaa.com/joinchat/3117809743Ca67bff2bcc 🌸 درهم سرا ( کانال سرگرمی ؛ طنز ؛ دانستنی ویژه خانواده و نوجوانها بدون مطالب نامناسب ) https://eitaa.com/joinchat/812646456C443a64f1a0
🏴 #حضرت_رقیه #مصائب_شام
#کاروان_اسرا
میان قافله من بیشتر یاد پدر کردم
پدر نام تو بردن جرم بود و من خطر کردم
میامد تازیانه بی مهابا سمت ما بابا
شده دستم سیاه از بس که بر صورت سپر کردم
پس از انشب که از ناقه به روی خاک افتادم
چه شبهاییی که با درد کمر تا صبح سر کردم
تو را با گریه من میخواستم در تشت زر رفتی
لبت را خیزران بوسید من خیلی ضرر کردم
من از دوش عموعباس رفتم زیر دست زجر
ببین از کربلا تا شام را با که سفر کردم
اگرکه سوخته گیسویم و زخمیست ابرویم
از ان باشد که از کوی یهودیها گذر کردم
تو دندانت شکسته من سرم عمه دلش بابا
مپرس از من چرا اینگفتگو را مختصر کردم
تو را که در بغل دارم دگر بابا چه کم دارم
مرا با خود ببر که چادر رفتن به سر کردم
🔸شاعر:
#محمد_جواد_مطیع_ها
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
🔹حتماً هنگام بدرقه همسر کمک کنید تا دم در، ابراز *محبت* و *ابراز دلتنگی* به همسر از کلماتی استفاده کنید تا همسر شما را سرشار از محبت و امید برگشت به خانه کند.
✅در دقایق ابتدایی ورود همسر به منزل تا حد امکان از واژه های اعتراضی یا درخواستی استفاده نکنید غر زدن و تعریف کردن ممنوع. ❌
🔹در دقایق ابتدایی ذهن همسر شما آمادگی شنیدن و همراهی با شما را ندارد و فقط دریافت کننده *محبت* شماست💑
✔️ چون هنوز از فضای کار بیرون جدا نشده است و فضای کاری هنوز همراهش هست پس مراعات کنید و در حدود یک تا سه دقیقه طول میکشد تا همسر *میزبانی* ما را پذیرا باشد و از این شرایط لذت ببرد و خدا را به خاطر چنین همسری شکر کند که خستگی های او را از بین می برد و مایه آرامش است.☺️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
امام علی علیه السلام:
اى فرزند آدم! روزى دو گونه است يكى آن روزى كه تو به دنبالش مى روى و ديگرى آن روزى كه به دنبال تو مى آيد و اگر به دنبالش نروى باز هم به سراغ تو خواهد آمد بنابراين غم و اندوه تمام سال را بر همّ و غمّ امروزت اضافه مكن. غم هر روز براى آن روز كافى است. اگر در تمام سال زنده بمانى و جزء عمر تو باشد خداوند هر روز آنچه از روزى براى تو معين كرده است به تو مى دهد و اگر تمام آن سال جزء عمر تو نباشد چرا غم و اندوه چيزى را بخورى كه مربوط به تو نيست؟ (بدان) هيچ كس پيش از تو نمى تواند روزى تو را دريافت كند و يا آن را از دست تو بيرون ببرد و آنچه براى تو مقدر شده است بدون تأخير به تو مى رسد
حکمت 379 نهج البلاغه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت92👇👇
💠جلسه قبل از آزادی داشتن حرف زدیم که میخوای آزاد باشی که چی بشه؟
🔶حالا خودمونیم ضعیف و مردنی باشی، آزادت بگذارن، نمیتونی دو قدم برداری به چه درد میخوره اون ازادی ‼️
🔸🔸دشمنان بشریت( صهیونیستها ) بیشتر از همه از آزادی میگن
👈خب بگو قدرت!
👈بگو لذت!
👈بگو شکوفایی!
سر منو سرگرم میکنی شیره میمالی براچی !؟.؟؟
🔹آزادی چیز خیلی خوبیه
👈🏼🔸 ولی هدف نیست، 👈🏼🔸 وسیله ست!!! که من به چی برسم؟
🔸به قدرت.
🔸به اندازه ای که منو به قدرت برسونه ""باید"" ازش استفاده کنم
🔸به اندازه ای که منو به بالاترین لذت ها برسونه ""باید"" ازش استفاده کنم
🔸به اندازه ای که من رو به شکوفایی برسونه ""باید"" ازش استفاده کنم
نه اینکه ‼️زورمو برده، فهممو گرفته بعد میگه عوضش الان آزادی !!!
عوضِ چی چی آزادی؟ !!!
┄┅─✵💝✵─┅┄
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت93👇👇
👈🏼 تو قدرتمند باش، آزادیتو تامین میکنی
👈🏼 تو قدرتمند باش، آزادیتو کسی سلب نمیکنه
👈🏼 تو قدرتمند باش که از آزادیت استفاده کنی
گرفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟ نگرفتی دوباره سه باره برو تو بحرش☝️😊
💟امام زمان علیه السلام له الفداه وقتی ظهور میکنه که من قوی شم
✅ من اونقدر باید قوی بشم که دیگه نیاز نداشته باشم گناه بکنم
🔅 سبک زندگی رو باید یه جوری طراحی کنیم که به بیشترین لذت برسیم.
🔆 در بین لذت ها، یک لذتی رو فراموش نکن، 👈قدرت👉
چرا عرفای ما بالاترین قدرت رو دارن؟
🔷چرا عرفای ما که به اوجِ تقوا و اوجِ معنویت میرسن، بالاترین قدرت ها رو دارن؟
🔹دست به مس میزنن طلا میشه
هر اطلاعاتی رو توی هر کجای دنیا که بخوان میگیرن؛ دعا کنن مستجابه
✅ اگرچه استفاده نمیکنن از این قدرتها.
بله خب بچه که نیستن که نظم عالم رو بهم بریزن.
❇️ قدرت، اولین بهره ای هست که خدا به یه انسانِ معنوی میده.
┄┅─✵💝✵─┅
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
💕همسرتان را عاشق کنید
به ظاهر و لباسش توجه کنید( زنها عاشق دیده شدن هستند)
مرتب و تمیز باشید و به ظاهر خود برسید.
مرد باشید( بچه ننه نباشید، استقلال مالی و قدرت تصمیم گیری داشته باشید، زنان از اینکه شوهرشان وابسته باشد متنفرند)
غافلگیری یا به قول امروزی ها " سوپرایز" کنید( زنان شیفته غافلگیر شدن هستند، حتی یک شاخه گل، هدیه کوچک و یا یک پیام عاشقانه)
بحث و مشاجره نکنید.
در مهمانی ها متشخص باشید و هوایش را داشته باشید( نگاه محبت آمیز در جمع را فراموش نکنید)
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای همسو شدن زن و شوهر در زندگی چه باید کرد؟
استاد #عباسی_ولدی
#کلیپ
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت70 مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اث
#جانم_میرود
#قسمت71
به سمت همان مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد.
بیسیمش را هم که جا گذاشته بود....
نمی دانست باید چکار کند.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...
دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛
نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.
سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.
با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..
شهاب صدای هق هق دختری را شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش را به مهیا رساند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی را زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید کمکتون کنه...
با هزار دردسر از آنجا خارج شدند...
شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش را تکان داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_
_خونه ما؟!
_
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_
_نه چیزی نشده!
_
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی را قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
_پیاده بشید. رسیدیم...
از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا
ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💠رمان #جانم_میرود
💠 #قسمت73
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده
_آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
*
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
_وای خدای من!
*
_مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
_مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،
مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
_احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
YEKNET.IR - zamzame - shabe 2 safar 1400 - mohammad taheri.mp3
5.32M
🔳 #زمزمه سوزناک #صفر
🌴این اسارته داداش یا قتلگاه
🌴نیمی از قافله جون داده تو راه
🎤 #محمدرضا_طاهری
👌بسیار دلنشین
🔴جدیدترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈