💜❣💜❣💜❣💜❣💜❣
#او_را
#قسمت73
#محدثه_افشاری
🔹 #او_را ... ۷۳
وای...
احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد!
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
با لبخندی که گوشه ی لبش بود،
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه،
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده!
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
-از این آقا بپرس!
معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟
دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد!
-نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط
-نه آقاسجاد!
چیزی نشده!
صلوات بفرستید...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت
-حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!
حرف قشنگات واسه رو منبره!
به خودت که رسید مالید زمین؟؟
اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!
یدفعه خیلی شلوغ شد!
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد
-یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم
یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون!
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو!
از دماغ اون داشت خون میومد!!😥
منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!
الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا
بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!
سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!
-نه حاج خانوم،خوبم
چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
- مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
-دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟
بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و
یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش!
پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
-دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،
خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!
من رفتم مادر...
خداحافظ...!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت73
نويسنده:شهید سيد طاها ايماني
🌹قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش
🍃زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...
🍃حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
🍃هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
🍃مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
🍃یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
🍃رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
🍃شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
🍃وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
🍃این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت73
فصل_نهم
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت73
#حقوق_برادران_دینی
🔰🔰🔰
🌸 امیرمؤمنان علی علیه السلام در پاسخ به مردی که گفت؛ ای امیر مؤمنان! مرا از برادران با خبر ساز ، گفتند ؛ برادران دو دسته اند : برادران #مورد_اعتماد و برادران #غیرقابل_اعتماد؛
👈 اما برادران مورد اعتماد همانند #دست و #بال و #خانواده و #دارایی آدمی اند... و این گونه برادران همچون کبریت احمر کمیابند
👈 اما برادران غیر قابل اعتماد، همین که از آنان بهره مند می شوی، #پیوندت را با آنان مگسل و بیش از این از درون آنان مخواه، همین که آنان با تو خوشرویی و شیرین زبانی می کنند، تو هم در برابر آنان #خوشرو و #شیرین_زبان باش
بر این اساس #احترام و رعایت #حقوق هر مسلمانی بر دیگر مسلمانان لازم است
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
#یادمون_باشه که نقش تربیتی زن توی خونه رویه اعتماد سازی رو به همسر و بچه ها یاد میده. شما همه کارها را اگر فکر کنی خودت بهتر انحام میدی ⬅️ پس خودت باید انجام بدی. خودت بهتر فکر میکنی. خودت با ایمان تر هستی، خودت اگر انجام بدهی زودتر تمام میشه و خیلی موارد دیگه. خب پس زمینه فعال سازی و عرصه نشون دادن قوای جسمی، روحی، فکری خانواده، دوست، فاميل، یک مسلمان کجا باقی میمونه.⁉️
#یادمون_باشه مسلمان واقعی سعی میکنه همه رو همراه خودش بهشتی کنه. مهمترین افراد دور و برت خانواده هستن، همسایه، فاميل، دوستان، هم محلی ها، همشهری ها....
اینجا میشه که کلکم راع و کلکم مسئول هویت پیدا میکنه.
فقط مهم هست آدم ها را به حرمت انسان بودنشان برخورد کنیم.
#یادمون_باشه بچه ها برخوردهای ما رو توی خونه رصد میکنن. وقتی برخورد شما توی جمع خانواده درست هست و همه میشن دست و بال و نیروهای کمکی، توی فامیل کار همه رو انجام میدی همه هم کمکت هستن. شما تنها نیستی. شما شادی ساز هستی.
توی کلاس های نظم یک گفتیم خاطره سازی کنید. ⬅️ شما هم بگردید مناسبتی، بهانه ای برای کمک دیگران بودن برای ایجاد فرصت کمک رسانی خانواده و حتی جامعه پیدا کنید.
راستی الان بهترین کار برای ایران عزيزمون که یکی از دارایی های ما هست چیه؟
#یادمون_باشه هر کدام از ما برای ایران، رهبر و برای امام زمان مان یک دارایی باشیم آنهم قابل اعتماد.
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت72 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تم
#تنها_میان_داعش
#قسمت73
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت72 درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن.
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت73
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه .
ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟
آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟
_ میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه .
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
.
.
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
.
.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت72 #نکات_تربیتی_خانواده 72 🔸یه مقایسه مهم🔸 ✅ البته تو کاری به این نداش
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت73
"لذت واقعی"
🔷 چقدر نورانی میشه اون خانم یا آقایی که در رابطه با همسرش سختی تحمل کنه
و بعدش وقتی خدا میخواد یه چیزی توی دنیا بهش بده، بگه خدایا بهم نده... ☺️
✅ من توی قیامت خیلی محتاج ترم...
❣️ مولای من...
اگه توی این دنیا میخوای بهم چیزی بدی، از لطف و کرمت بهم عنایت کن...
🌺 این بندۀ خدا چقدر داره قشنگ با خدا عشقبازی میکنه...
لذّت رو این جور آدما میبرن توی دنیا و آخرت... 💞
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت73
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت72 استاد #پناهیان ⭕همه اهل جهنم بوی بهشت به مشامشان میرسه به جز
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت73
🔶🔶🔶🔶🔶
استاد #پناهیان :
خدا میخواهد تو خودت را محکم کنی،
👈در تواضع !!!
✅ پس من رفتم سر نماز ،
❌اتفاقا هر موقع خدا اذان گفت ،
موذن اذان گفت ،
من حالش و نداشتم ، رفتم سر نماز ،
👈بهترتکبرم خوردمیشه .
خدایا میخواستی بزنی ؟
ماکه کتک خورده تیم ، الله اکبر...
✅🌺😢
دیدی کار خودش و کرد؟
ببین من چه جور مودب وایسادم😊
دلم جای دیگه س ها ،
اما زیر سنگ آسیاست تکبر دلم ،
👈داره آدم میشه
🔰 توجهت به خدا باشه ،
البته طول میکشه تا ما توجهمون به خدا جلب بشه هااا ،
بذار آدم بشیم ، همینکه مودبانه داریم نماز میخونیم ،
داریم کم کم آدم میشیم . ✅🌺
یه مدتی مودبانه نماز بخون تکبر از دلت میره،
❤️❎
💢بخدا دیگه به هیچ منبری هم احتیاج نداری ،
یه دفعه ای خدا از دلت طلوع خواهد کرد ،
بعد یه دفعه ای شروع میکنی خدا رو دوست داشتن ،
🔶🔶
انقده عااااااشق خدا میشی
اشک میریزی گلوله گلوله در فراق خدا ،
خدایاااااا ، کی میشه من ببینمت ؟
😭😭
همه تعجب میکنند ، میگن مگه تو دیوانه ای ؟
میگی دلم برای خدا تنگ شده،
✅❤️😭
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت72 نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از
#هرچی_توبخوای
#قسمت73
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل 🌸حضرت زینب(س)🌸 تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟
✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌
بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟
گفتم
🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..📖✨
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟😊
-شما معرفی شون کنید.😒
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.😠
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄
مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت73
💠 خب حتما یادتون هست که جلسات قبل درباره ادب حرف زدیم👌👌👌
🌀اميرالمومنين علي ( ع) ميفرمايند:
🔺به واسطه ادب تيز هوشي بدست مياد
( حالا فقط بچسبیم به اینکه بچه م فقط درس خون بشه ؛
👈 اگر فقط همینم میخوای لازمه ش سبک زندگی درست و ادب❤️)
✅ اگر ادب ضعیف بشه : دانش و جامعه نابود میشه !!!
👈ديگه ما به کدوم صراط مستقيميم ؟
👈چي ميخواييم؟از خودمون چي ميخوایيم ؟
💟 قلبت رو با ادب جلا بده،،،
آقا ادب آدم رو مهربون میکنه!!!
👈آثار ادب فقط تو ذهن و عقل نیستااا
قلب مهربونی به آدم میده👌👌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💠رمان #جانم_میرود
💠 #قسمت73
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده
_آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
*
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
_وای خدای من!
*
_مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
_مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،
مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
_احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت72 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_هفتادودوم 💥#ضعف_عق
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت73
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_هفتادوسوم
👆در قسمت های قبل گفته شد که زن در اسلام از وجهه و ارزش ویژهای برخوردار است .✔️
☢و اگر در بعضی از روایات به ضعف عقل زن اشاره شده است،
یک اشاره ویژه و مورد خاص بوده است
و این عبارت کلی و در مورد تمام زن ها صادق نیست.👌
🍀 و به عنوان نمونه از همسر خولی در جریان کربلا نام بردیم،
که زنی بود شرافتمند، با ایمان ،
با احساسات منطقی که در برابر تمام مردان کوفه مانند ستاره ای درخشان در آسمان تاریک کوفه نور افشانی می کند .✨
و اما #دلایل_روایی📕
🌳علی علیه السلام فرمود:
همانا زنان از لحاظ ایمان و بهره و عقل ناقص اند........نقصان عقل شان این است که گواهی دادن دو زن برابر گواهی دادن یک مرد است.
(نهج البلاغه خطبه ۷۸)
♦️و فرمود: زنان را با آزار دادن خویش تحریک نکنید ،
اگر چه آنها آبروی شما را با دشنام و ناسزا ببرند و امیران شما را به زشتی یاد کنند، زیرا آنان نیرو و روح و عقل ضعیفی دارند ،
(و به واسطه احساسات شدید در برابر ناملایمات زود عکس العمل نشان می دهند)
( نهج البلاغه نامه ۱۴)📔
🌸و فرمود: عقل مرد به سه وسیله سنجیده می شود:
در درازی محاسنش (هرچه ریش از یک قبضه بلندتر باشد عقل صاحبش کمتر است.)
( سفینه جلد ۲ صفحه ۵۰۹)
🔸علی علیه السلام فرمود:
به پرهیز از تکیه کردن و اعتماد نمودن بر آرزوها که آن سرمایه احمقان است.
( نهج البلاغه نامه ۳۱)
👈 حضرت رضا علیه السلام منزلی را خرید و به یکی از کارمندانش دستور داد تا به آن منزل رود و در آنجا ساکن شود
و به او فرمود: منزلی که می نشینی کوچک و تنگ است.
گفت: این منزل را پدرم بنا نهاده است.🏝
حضرت فرمود: اگر پدرت احمق بود تو هم باید مثل او باشی.
(وسائل جلد ۳ صفحه ۵۵۹)
🌵علی علیه السلام فرمود:
از نشانه های حماقت ناز کردن بدون سبب و لاف زدن بدون شرف است.
( غررالحکم جلد ۶ صفحه ۴۰)📗
🎯و فرمود: از نشانه های حماقت زیادی تلوّن است. (که انسان هر روز به شکلی درآید و خطی انتخاب کند)
( غررالحکم جلد ۶ صفحه ۴۶)📔
🌷علی علیه السلام فرمود:
احمق ترین مردم کسی است که گمان کند داناترین مردم است.
(غررالحکم جلد ۲ صفحه ۴۱۶)
🌸و فرمود: حماقت مرد شناخته می شود به مستی کردن در زمان نعمت و اظهار خواری و ذلت نمودن در زمان سختی و گرفتاری.
(غررالحکم جلد ۳ صفحه ۲۹۵)
✅ و فرمود : حماقت مرد در سه مورد شناخته می شود :
۱_سخن گفتن در اموری که به او ارتباطی ندارد.
۲_ پاسخ گفتن به چیزی که از او سوال نشده است .
۳_ بی باکی در کارها 👌
(غررالحکم جلد ۳ صفحه ۳۰۳) 📋
📌و فرمود:
دانش و اهل دانش را کوچک نشمارد مگر احمق نادان.
(غررالحکم جلد ۶ صفحه ۴۰۷)
🌹علی علیه السلام فرمود :
هر آنچه را که مردم برایت بازگو میکنند رد مکن که همین برای حماقتت کافی است .👌
(یعنی انکار نکن ، بلکه احتمال صحت آن را بده )
📚(غررالحکم جلد ۶ صفحه ۲۸۱)
♻️بنابراین کسانی که آیه قرآن یا حدیثی را می شنوند که مضمونش با عقل و فهم آنها موافقت ندارد،
باید بگویند : ما نمیفهمیم.
ممکن است توجیه درستی داشته باشد؛
نه آنکه انکار کنند و بگویند چنین چیزی درست نیست و من آن را رد میکنم .
اگر چنین بگویند،
🔆 از نظر امیرالمومنین که سخنگوی اسلام است _احمق می باشند مانند کسانی که موضوع معاد را نفهمیده و نسنجیده
انکار می کند
یا کسانی که دو قرن پیش اختراع مانند رادیو و تلویزیون را انکار می کردند.✔️
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۷۳.mp3
11.9M
#انسان_شناسی
#قسمت73
#امام_خمینی (ره)
#استاد_شجاعی
• چه ارتباطی میان جهانِ درون ما (اَنْفُس)، با جهان بیرون (آفاق) هست؟
• آیا میان ارتباط جهان درون من (نفس) با خدا
با ارتباط جهان بیرون (آفاق) با خدا،
شباهتی وجود دارد؟
• چگونه خدا را در این دو جهان، ببینم و پیدا کنم؟
@Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت72 🎁جلسه هفتاد ودوم 📝موضوع: راه انتقال مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 💪
#تربیت_فرزند
#قسمت73
#تربیت_فرزند 🍒
📝موضوع: راه انتقال مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 💪
_🥇______🥇_________🎀
💠خدایا ما یه مدتی آدمِ خوبی بودیم، حالا پاداشِ مارو می خواید بدید ما باشما کاری نداریم
قصه اینطوری نیست
بابا پاداش خودِ خداست😍
و ما برای او هستیم، کلِ بهشت مثلِ یه هتلی هست که مثلاً شما میری مشهد یه هتل می گیری
هدف این نیست که شما خودت رو به در و دیوار هتل بمالی! هدف زیارتِ امام رضاست
خستگی می گیری ، استراحت می کنی ، میری حرم☺️
اون دنیا هم محل ملاقاتِ خودِ پروردگار عالم هستش✅
💠اتصال حقیقی ما با خدا خوب بودن حقیقی هست
💠بقیه رفتارهای خوبمون برا اینه که کمک کنه به این هدف
💠لذا ما مواظب باشیم ما در تربیت فرزندانمون، یه وقت بچه هامون رو تربیتِ سکولاری نکنیم⛔️
اخلاق سکولار به بچه نگیم
ای بچه توچ خدا باشه چه نباشه دروغ نگو ❌
💠این حرف درسته دروغ ذاتاً بده، اما بدون کمک خدا معمولاً خیلی از خوبی ها بدست نمی اید
💠خیلی از خوبی ها اگه بدست بیان نتیجه ندارن
فراگیر نمی شوند، انسان به اوج نمیرسه🚫
💠پس ما اول متصل کنیم این بچه رو به خدا
همانطور که پدر ومادرهای خوب همگی نگرانِ نماز بچه ان
می گه من بچه ام نماز نمی خونه
ببین چه نگرانی به جائیه✅👌🏻
💠می گه من وقتی نماز نمی خونه برا بقیه ی مسائل اخاقی هم ازش می ترسم
💠مادر باید این رو برا بچه با لبخند با رقتارش جا بیاندازه که اونی که ارزش واقعی داره حضور خداست در اعمال ورفتارمون وعبودیت خدا☺️✅
💠بگو همه چیز از بین میره من می مونم
وخدا تو میمونی وخدا☺️
وخدا هم عظمتش اینه😊
💠وخدا می گه ای بنده ی من که فهمیدی هیچکس رو غیر من نداری تو دنیا، تو فکر کن منی خدا هم غیر از تو کسی رو در عالم ندارم
چقدر شیرین میشه این ارتباط
💠اینو مادران با لبخندشون میتونن برا بچه جا بندازن اگه شیرینی شو چشیده باشن!✨🌺
الَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎀