eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کانالهای ما رو از دست ندید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یااباصالح المهدی بسوزد قلب من آن زمانی ڪه بہ واسطۂ گناهـان من آہ می ڪشی از دل ڪاش سرباز تو باشم ، نہ سربار ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤چگونه کودک را به‌تنهایی خوابیدن عادت دهیم؟ جدا کردن محل خواب کودک یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد و نیازمند صبر و حوصله شما است. گاهی دیده می‌شود که والدین برای تقویت ارتباط عاطفی خود، جدا کردن خواب کودک را بهترین راه‌حل می‌دانند و برای ایجاد این عادت جدید متوسل به تنبیه، تمسخر، تحقیر و مقایسه می‌شوند اما دقت کنید این روش‌ها نتیجه معکوس دارد و جدا خوابیدن کودکتان را به تعویق خواهد انداخت. تنهایی خوابیدن را ناگهانی شروع نکنید. یک یا دو روز در هفته را تنظیم کنید که او به‌تنهایی بخوابد اما او را تنها نگذارید و 10 الی 30 دقیقه در کنار تختش بنشینید و برایش داستان بخوانید تا بخوابد؛ زیرا حضور شما در اتاقش به او احساس امنیت و آرامش می‌دهد. کودک کم‌کم به اتاقش و تنهایی خوابیدن عادت می‌کند و شما می‌توانید روزهای تنهایی خوابیدن را افزایش دهید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
سلام خانم کهربای عزیز دختر ۸ساله ای دارم که خیلی حرف میزنه،سر سفره هرچی میگیم یکی از آداب غذا خوردن سکوته 🤐 متوجه نمیشه . تو مدرسه هم معلمشون از این قضیه گله منده، یکی،دوبار که تو کلاس های خارج مدرسه اش(مسجد) بودم ،دیدم تو هر موضوعی با ربط و بی ربط صحبت میکنه😥خیلی خجالت کشیدم جالبه ولی همه ی حرفایی که باید بهم بزنه( اتفاقاتی که تو مدرسه میوفته که باید منم در جریان باشم) رو نمیگه یا گاهی اوقات دروغ میگه مثلاً خودش تکلیف انجام نداده میگه فلانی تکالیفش رو انجام نداده یا میگه معلم همش از من تعریف می‌کنه میشه راهنمایی بفرمایید چطور این موضوع رو حل کنم و بهش یاد بدم هر سخن جایی داره🙏 ♦️🏖♦️ 🍀سلام ،، افرادی که شخصیت دهانی دارند،، دو مشخصه اصلی دارند: 👈یا خیلی حرف می زنند.. 👈یا خیلی میخورند.. ( منحرف های این تیپ شخصیت،، معتادین هستند). ♻نیاز به صحبت کردن و دیده شدن در این تیپ شخصیت ها گاهی با دروغ گویی،، لاف زنی و بزرگنمایی خودش رو نشون میده. ❎شدت رفتار این افراد معمولا وقتی زیاد میشه که "گوشی"،، برای شنیدن نداشته باشند یا از "حرف زدن منع بشن"! متوجه شدین ؟! این نیاز به صحبت کردن رو هدایت کنید. ♦️🏖♦️ باز هم مثل همیشه ممنون تو این شب ها دعاگویتان هستم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خسته نباشیدوخیلی ممنون.خانم شاکری جان دخترم ۶ سال تمومه.همسرم و خانواده شون ژنتیکی عصبی هستند.سادات هم هستند و خیلی زود جوش می آورند.من خیلی میترسم دخترم و پسرم که ۲ ساله است عصبی شوند.البته دخترم از دست داداشش عصبی شده که دائما وسایلش را میگیره.من چه کنم که بتونم از بچگی آنها آرام باشند و بتونم اثر ژنتیک را کم کنم. ⚡❄️⚡ 🍀سلام عزیزم متشکرم،، روانشناسان دینی و لائیک بیان میکنند ؛ ❇️فرزند 🔚عین مادر! هر چقدر خودتون آرام و مطمئن مادری کنید،، فرزندان آرامتر و صبورتری خواهید داشت ان شا الله... تلقین ممنوع ⛔ ⚡❄️⚡ 💢 ژنتیک هم تاثیر داره ؟ آیا عصبی بودن پدر در خانه و بیرون روی بچه ها اثر نمیگذارد؟؟ ⚡❄️⚡ 🍀 درسته عزیزم،، ژنتیک یه عامل مهمه که اتفاقا،، از قدیم بین روان شناسان رفتارگرایی ،، تاتیر ژنتیک و تاثیر محیط مطرح بوده... و اما تاثیر پدر عصبی بیشتر بر مادر خونه محسوسه،، 😄😄 پدر عصبی،، مادر رو ناآرام و انرژی و توان مادر رو برای مدیریت خانواده و بچه‌ها کم میکنه .. به خاطر همین،، 👈آرامش پدر و مادر هر دو،، در امر تربیت فرزند مهم هست. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌بسیاری از ، به مرورِ زمان، می‌شوند، 👇🌹 مثلا شرایط را مدام چک می‌کنند، سوالات تکراری می‌پرسند و رفتارهای تکراری از خود نشان می‌دهند که نشان از رفتار وسواسی ناشی از منشی اضطرابی است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🌻🌻🌻🍃🌻🌻🌻💕 سلام وقتتون بخیر پسر ۳ سال و نیمم یه مدته خیلی الکی حرص میخوره دائم سر خواهر کوچیکش داد میزنه و بهش زور میگه و دائم دوست داره بهش پیله کنه...بی توجهی میکنم فایده نداره تا مرز گریوندن خواهرش پیش میره حواسش رو پرت می‌کنم‌ توجه نمیکنه... من و باباش خیلی از دست کاراش خسته شدیم و ناراحت و کلافه دختر‌ کوچولوم وقتی کسی رو تو خیابون یا اقوام یا ....می‌بینه کلی ذوق میکنه و سلام و دست تکون دادن و ... اما پسرم روشو بر میگردونه و اصلا حرف نمیزنه...اگر‌کسی بیشتر از چند کلمه باهاش صحبت کنه یا گریه میکنه یا داد میزنه😕😐 🌻🍃🌻 🍀 سلام ،،معمولا داد زدن، زورگویی و توجه منفی همشیرها به هم به خاطر رفتار بزرگترهاست. نق زدن های زیاد کودکان،،. باعث خشم پنهان والدین میشه و خیلی ناآگاهانه ممکنه در جایی عصبی برخورد کنند یا نسبت به کودک دیگه مهربان تر رفتار کنند،، همین تغییر احساس و رفتار سبب تشدید رفتارهای آزاردهنده کودک بهانه گیر خواهد شد. با این توضیح احتمالا ریشه مشکل کودک تون رو متوجه شدید،، ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑کلیدی ترین عامل برای تربیت فرزند 🎊 استاد پناهیان🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔸 برای افزایش تمرکز کودکان 👇🌹 بازی‌ها می‌توانند به طور موثر برای ایجاد تمرکز در کودک عمل کنند. 🔸بازی‌های فکری اگر کودک دبستانی است و الفبا را می‌شناسد می‌توانید از جدول کلمات متقاطع یا پازل‌های پیچیده و همچنین بازی‌های کارتی که باعث افزایش توجه به کلمات، اعداد و تصاویر می‎شود استفاده کنید. 🔸بازی تفاوت‌ها بازی تفاوت‌ها برای کودکان جالب است. می‌توانید متناسب با سن و توانایی کودک آنها را تنظیم کنید. بازی‌هایی مانند دو تصویر که در یک قسمت با هم فرق دارند و کودک باید آن را پیدا کند. 🔸بازی حافظه اشیای خانه را انتخاب کنید مانند قاشق، کلید، یک فنجان . سعی کنید 20 مورد شود و آنها را روی یک سینی قرار دهید. کودک 30 ثانیه فرصت دارد آن را ببینید. سپس آنها را بپوشانید. یک بازی این است که از کودک بخواهید بگوید چه چیزهایی در سینی بوده و یک بازی دیگر این است که یک شی را از سینی کم کنید و از او بخواهید به آن مورد اشاره کند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت106 نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می
مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت* ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه... ـ گندش نکن بابا... مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت... مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟ ــ برو خونه استراحت کن! مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه. ــ بسلامت. سلام برسون. مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای مناز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود. یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود. مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد. ــ نازی... نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟! مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا... ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟ ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟! ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...؟! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟ ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی... مهیا با صدای بلند گفت: ــ چی؟؟ ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟! ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!! ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده. مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟ انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟! کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد... سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید. آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت . او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود. ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور... با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. ــ به به... چه بویی... چه غذایی... مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست. ــ نوش جان مادر! احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت. ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟! مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت: ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه. احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد. ــ خیلی ممنون مامان! ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!! ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم. ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرفته است دلم مثل آسمان امشب دوباره حرف فراق است در میان امشب به پای ثانیه ها چنگ می زنم اما چرا نمی گذرد کندتر زمان امشب فدای سینه زن خسته ای که بعد دو ماه گرفته کنج حسینیه آشیان امشب یکی برای خود آرام روضه می خواند زبان گرفته یکی هم "حسین جان" امشب مدینه، کرب و بلا، سامرا، نجف، مشهد کجاست صاحب عزا صاحب الزمان امشب بیا بخاطر این اشک، این لباس سیاه دمی کنار عزادارها بمان امشب نخواهم اجر، ولی از تو خواهشی دارم بیا به مجلس ما روضه ای بخوان امشب پس از دو ماه چه اجریست بهتر از اینکه در آستان رضاییم میهمان امشب چه سفره ای شود آن سفره ای که جمع شود به دست بخشش آقای مهربان امشب 🔸شاعر: شهادت ( ع ) تسلیت باد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔷🔶🔹🔸 تنها امید دنیا 🔰 ‌‌‌‌‌‏اینجا، همین لحظه، سلام می‌دهم از اوج تمام ناامیدی به تمام امیدم: سلام تنها امید دنیا. 🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا