🌺در دست امام ما زمام عصر است
🌟از حضرت او به پا قوام عصر است
🌺تبریك به شیعیـان عـالـم گــوئید
🌟آغــاز امــامت امــام عصر است
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💫
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)💚
#مبارڪباد✨💫✨
YEKNET_IR_sorood_1_milad_imam_zaman_1400_01_08_amir_kermanshahi.mp3
8.24M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐ای یارمه یارمه یارم
💐دلدارمه یارمه یارم
🎤 #امیر_کرمانشاهی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت121 شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جوا
#جانم_میرود
#قسمت122
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود.
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...
اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند.
که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود،
که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام!
ــ سلام! بفرمایید
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
ــ کدوم بیمارستان؟!
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد.
با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت.
ــ سلام!
ــ بفرمایید؟!
ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید...
ــ اسمشون؟!
ــ مهیا... مهیا رضایی!
پرستار، شروع به تایپ کردن کرد.
ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌼🕊 أَيْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذِي يُجَابُ إِذَا دَعَا.
کجاست آن مضطری که چون دعا کند، خواست او به اجابت میرسد؟
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌸🍀🌿🌸🍀🌿🌸🍀🌿🌸🍀
#عید_بیعت
#امام_زمان
این هم تدارکات اعضای خوب کانال برای جشن ولایت آقامون
#خانه_های_نورانی
#ارسالی_اعضا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت11 📌جلسه_یازدهم "#همسرداری" 📝موضوع:#خانواده_خوب 💝#قسمت_یازدهم 💕_____💕_____💕 💕می
#خانواده_خوب
#قسمت12
💕_____💕_____💕
💢بعضیها خانه را با مُبل راحتی اشتباه میگیرند!❗️
کسانی که به فرزندآوری توجه ندارند اصلاً معنای خانواده را متوجه نشدهاند♨️
🔸خانمی که در مقابل شوهرش تواضع میکند در واقع امکان لذت بردن خودش را از زندگیاش افزایش داده👏👏
💌 در خانهای که مادر محبوب باشدو پدر مطاع،💪
بچه تعادل خواهد داشت💯
با خانوادههایی وصلت کنید که از تعادل روحی برخوردارند🌷
پناهیان✍ بعضیها خانه را با مُبل راحتی اشتباه میگیرند‼️
در حالی که نگاه آنها به خانواده باید مانندنگاه
💠به یک ورزشگاه یا برنامۀ ورزشی باشد که
میخواهد آنها را وادار به حرکت و تمرین کند و باعث رشد و تعالی آنها شود💪
👨👩👧👧در خانواده، زن و مرد با تفاوتهای بسیار
زیاد و آشکار در کنار همدیگر قرار میگیرند👌
که این تفاوتها هم موجب شیرینیهایی میشود
و هم موجب تلخیهایی میشود
💥 اگر شما این مسأله را پیشبینی نکرده باشید🔰
نه ظرفیت برخورداری از شیرینیهایش راخواهید داشت✅
🔸و نه ظرفیت تحمل و برخورد مناسب با تلخیهایش را خواهید داشت.❗️
⚜اصلاً خدا این دو جنس مخالف و متفاوت از خیلی جهات را در خانواده کنار هم قرار داده↙️
🔹 تا تعارضها و تناسبهای این دو در کنار همدیگر دیده شود و ببیند این دو علیرغم همۀ اختلافهایی که دارند،
🔵در طول زندگی مشترک چه عکسالعملهایی در قبال هم انجام میدهند😍
🌷 در واقع این دو (زن و شوهر) با همۀ اختلافها و تفاوتهایی که با هم دارند🔰
باید همدیگر را کامل کنند و به تکامل برسند.👌👏😊
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانواده_خوب
#قسمت13
🔹یکی از دلایل تأخیر در ازدواج🔰
تلقیهای ناصحیحی است که از ازدواج در ذهن مردم شکل گرفته👌
💢انتقاد از تکه کلام «فلانی خودش را بیچاره کرد و رفت زن گرفت!»❗️
💖در اولین قدم برای رسیدن به یک خانوادۀ خوب باید نگاه و تلقی خود را نسبت به «خانواده» اصلاح کنیم.💯
💥 ابتدا باید ببینیم نگرش و تلقی ما نسبت به خانواده چیست؟👌✔️👏🌷
1⃣آیا تلقی ما نسبت به خانواده اینگونه است که خانواده را یک مفهوم باعظمت و باشکوه ببینیم💪
2⃣ آیا خانواده را محل خودسازی و مجموعهای شبیه پادگان یا ورزشگاه البته توأم با لطافت و مهربانی میبینیم 🌷
3⃣یا آن را محل ول بودن و راحتی مطلق تلقی میکنیم⁉️
4⃣آیا خانواده را شبیه مسافرخانه میبینیم که فقط محل استراحت و غذا خوردن است
5⃣یا آن را جایگاهی برای ایفای نقش و مسئولیتی مهم میدانیم⁉️
💢متاسفانه بعضیها تلقی منفی و نادرستی نسبت به خانواده دارند⛔️
🔻 مثلاً میگویند: «فلانی خودش را بیچاره کرد و رفت زن گرفت!»
یا میگویند: «میدانید یک خانم باهوش چه شوهری را انتخاب میکند⁉️
یک خانم باهوش اصلاً هیچوقت ازدواج نمیکند!»
⭕️ این حرفها به لحاظ روانی اثر بدی روی جوانان خواهد داشت و به مرور تلقی آنها را نسبت به ازدواج خراب میکند♨️
💢یکی از دلایل تأخیر در ازدواج همین تلقیهای ناصحیحی است که از ازدواج در ذهن مردم شکل گرفته است.❗️
🛑 نشانۀ این تلقیهای غلط همین تکّهکلامهایی است که دربارۀ ازدواج درست کردهاند
🚫 یا اینکه بعضیها سختیهای تشکیل خانواده را به صورت مبالغهآمیز بیان میکنند،
⛔️یا دربارۀ آن منفیبافی میکنند و متاسفانه کمتر کسی را دیدهایم که از بابت زیباییها و خوبیهای خانواده شکر کند.
💖تلقی ما از تشکیل خانواده خیلی مهم است.✔️
💞تلقی ما نسبت به خانواده، بر اینکه چگونه همسری انتخاب کنیم 👌
💖یا برای ازدواج فرزندمان سراغ چه خانوادهای برویم، تأثیر دارد💯
🔺 اینکه بعضی خانوادهها در انتخاب داماد، نسبت به مال و اموال یا سطح اجتماعی یا سطح سواد او خیلی سختگیری میکنند 🔰
به خاطر این است که تلقی آنها نسبت به تشکیل خانواده، درست نیست و شاید خانواده را وسیلهای برای قیافهگرفتن و فخرفروشی میدانند.♨️
🔸بعضی از دختر خانمها صریحاً میگویند:✍
«این آقا پسر زیاد به من نمیآید! اگر ما با هم در خیابان راه برویم، مردم میگویند این دوتا به هم نمیآیند!»❌
🔺 اینقبیل افراد در ظرف «مردم میگویند» زندگی میکنند و تلقیشان از خانواده به این بستگی دارد که مردم چه چیزی دربارهاش بگویند.
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🌸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
مداحی آنلاین - وارث ذوالفقار - مهدی رسولی.mp3
10.82M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐من انتظار میکشم بارون
💐این کویر خشک و بی سامون
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
#عید_بیعت
#امام_زمان
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
امروز میخوای چه قولی به امام زمانت بدی ؟؟ چه عهدی ببندی؟؟
برامون بگید😊😊
#عید_بیعت
#امام_زمان
#پیام_جدید
متن پیام:از اقام میخوام کمکم کنه.دستمو بگیره.شمام برام دعا کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پیام_جدید
متن پیام:سلام .بنده میخوام قول بدم که ازاین به بعد سعی کنم بیشترجاها یی که نبایدصحبت کنم سکوت کنم وغیبت هم دیگه اصلا نکنم وهمینطور هرچیزی روفقط فقط ازخدا ی متعال بخوام وبغیرخدا رونزنم ان شاالله
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✍ چه قولهای خوبی میدن این دوستمون😊 همه مون باید هر چیز رو فقط از خود خود خدا بخوایم احسنت بر ایشون
#عید_بیعت
#قول به #امام_زمان
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت122 شهاب سریع به سمت پارک دوید. تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان ک
#جانم_میرود
#قسمت123
شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت.
در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد.
شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ زنم داخله!
ــ نمیشه برید تو...
ــ چرا؟!
ــ چرا نداره! پزشک داخله!
شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند.
ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟!
ــ من از کجا بدونم آخه؟!
اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید.
ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟!
شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت.
ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!!
در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت.
ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره!
محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد.
ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟!
یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت:
ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا!
شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت.
همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد.
ــ اینجا چه خبره؟!
پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد.
ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش...
به طرف شهاب برگشت.
ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه...
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه.
ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید.
دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود...
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت124
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار
تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند.
شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.
الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز
صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه511ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_فتح🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_جعفر_جمشیدی😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃 آقای من
نمیشود به تو فکر کرد و حسرت نخورد. نمیشود حسرت خورد و آه نکشید. نمیشود آه کشید و اشک نریخت. تو شدهای همۀ فکر و حسرت و آه و اشکم آقا!
نمیشود تو را آرزو کرد و پشت پا به دنیا نزد. نمیشود دنیا را کنار کنار زد و دل به آسمان نبست. نمیشود دل به آسمان بست و بی تو راه آسمان را پیمود. دستم را بگیر در راه آسمان آقا!
نمیشود میان خلائق بود و بدون تو آرام نفس کشید. نمیشود با تو بود و زمینیان را تاب آورد. نمیشود در زمین بیتاب بود و طعم زندگی را چشید. مرا از زمین نجات بده آقا!
نمیشود ادعای عشق کرد و منتظر نبود. نمیشود منتظر بود و آتش نگرفت. نمیشود آتش گرفت و بیقرار نشد. نمیشود بیقرار شد و تو را فریاد نزد. تو همۀ فریاد در سینۀ جمع شدۀ من هستی آقا!
نمیشود خوابید بی آن که به تو شب بخیر گفت. نمیشود شب بخیر گفت و صدای تو را نشنید؛ ولی چه شبها که شب بخیر گفتم و صدایت را نشنیدم. یک بار جواب شب بخیرم را بده آقا!
شبت بخیر آقا!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══