eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت131 ــ خداحافظ. روی تخت نشست. نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه ه
مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود. ودر جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچوقت گریه نکن! مهیا با صدای آرام زمزمه کرد. ــ چرا؟! ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت چه آتیشی به دلم میندازی! قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت. ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟! ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی... شهاب گنگ نگاهش کرد. ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟! ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمی خواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم. شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد. ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟! شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن. کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه درموهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد. آرام صدایش کرد. ــ شهاب! با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد. ــ جانم؟! ـ باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین! شهاب دوباره روی صندلی نشست ــ میدونم عزیز دل من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی. مهیا می خواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد. ــ شهاب؟! شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد. ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی. مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببندد و بخوابد. ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم. شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد. ــ بخواب خانمی! مهیا مردد گفت. ــ می خوای بری؟! ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست. مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست. شهاب به او خیره شده بود. وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛ همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد . دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت. دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند... شهاب، از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند. ــ حالش چطوره شهاب جان؟! ــ حالش خوبه! الان خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید. ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم. ــ نه! من میمونم شما برید خونه! ــ ولی... ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه! شهاب بلاخره توانست آن ها را قانع کند. مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود. شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت. ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد. شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست. ــ میتونی بخوری؟! مهیا لبخندی زد. ــ زخم شمشیر که نخوردم. ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی. سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت . مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
یکی از راه‌های نجات انسان از گناه، پناه بردن به امام زمان علیه‌السّلام است. ايشان به انتظار نشسته‌اند تا كسی دستش را به سمتشان دراز كند، تا ايشان او را هدايت كنند. حاج‌آقاجاودان 🍀🌾🌷🍀🌾🌷🍀🌾🌷🍀🌾🌷
🦋هنگامی كه شیطان به خداوند گفت مـن از چهار طرف جلـو، پشت، راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه می‏كنم.(1) 🍃فرشتگان پرسیدند... شیطان از چهار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان نجات می ‏یابد...؟ خداوند فرمود راه بالا و پایین باز است... راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است ✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می ‏تواند شیطان را طرد كند... 📖 شبتون پر نور
عزیزان متاهل و عقدکرده ؛ کانال دوم ما رو اصلا از دست ندید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️صبح است و 🍂هوای سرد پاییز ☕️سرماست 🍂ولی خوش و دل‌انگیز ☕️گرم است دل از محبت و مهر 🍂وز شور و نشاط و عشق لبریز ☕️سلام صبح زیبای پاییزیتون 🍂بخیر و شادی و امید ☕️امروزتون 🍂سراسر عشق و نیکبختی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻عرق زنان چادری سه جا نور میشود: 🔊آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستندنشا نشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. و ایشان این روایت را از کتاب ثواب الاعمال نقل میکردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور میشود: 1⃣ در درون قبر 2⃣در برزخ 3⃣در قیامت ⚠و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان میدادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت17 ⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ سلام وعرض ادب واحترام🍀 📌جلسه_هفدهم"#همسرداری" 📝
🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 🎀الحمدلله رب العالمین 🎀 💌عرض سلام وادب 📌جلسه_هجدهم"" 📝موضوع: 💥مرد مسئول آموزش دینداری به همسرش است خانمی که در مقابل شوهرش تواضع می‌کند در واقع امکان لذت بردن خودش را از زندگی‌اش افزایش داده👌👏👏 ✍امام صادق(ع) می‌‌فرماید: 💫 «کسی که برای خانواده‌اش زحمت می‌کشد تا از راه حلال پول دربیاورد، مانند مجاهد در راه خداست💯 🌟لْاکَادُّ عَلَى‏ عِیَالِهِ‏ مِنْ‏ حَلَالٍ کَالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»🌟 📗من‌لایحضره‌الفقیه /3/16 ⭐️پیامبر اکرم(ص) می‌فرماید: 🌹 🍀«مرد باید برای همسر خودش غذا و لباس تهیه کند،💯 و به او نماز و روزه و زکات یاد بدهد(یعنی دین را به او یاد بدهد)👌 💥و خانم هم نباید در این امر با شوهر خودش مخالفت کند؛ 😇 💫لِلْمَرْأَةِ عَلَى زَوْجِهَا أَنْ یُشْبِعَ بَطْنَهَا وَ یَکْسُوَ ظَهْرَهَا وَ یُعَلِّمَهَا الصَّلَاةَ وَ الصَّوْمَ وَ الزَّکَاةَ إِنْ کَانَ فِی مَالِهَا حَقٌّ؛ وَ لَا تُخَالِفْهُ فِی ذَلِک»💫 📚مستدرک‌الوسایل/14/243 🌷این یعنی مرد مسئول آموزش دینداری به همسرش است.👏👏 💢«اگر مردی به صورت همسرش سیلی بزند، خداوند به مأمور جهنم دستور می‌دهد تا در آتش جهنم هفتاد سیلی بر صورت او بزند...؛♨️ ⚡️ فَأَیُّ رَجُلٍ لَطَمَ امْرَأَتَهُ لَطْمَةً أَمَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَالِکاً خَازِنَ النِّیرَانِ فَیَلْطِمُهُ عَلَى حُرِّ وَجْهِهِ سَبْعِینَ لَطْمَةً فِی نَارِ جَهَنَّمَ وَ أَیُّ رَجُلٍ مِنْکُمْ وَضَعَ یَدَهُ عَلَى شَعْرِ امْرَأَةٍ مُسْلِمَةٍ سُمِّرَ کَفُّهُ بِمَسَامِیرَ مِنْ نَارٍ الْخَبَرَ»⚡️ 📘مستدرک‌الوسایل/14/250 🌹از سوی دیگر پیامبر اکرم(ص) دربارۀ رفتار خانم با شوهرش، فرمود✍ ⭕️وای بر زنی که شوهرش نسبت به او ناراضی و غضبناک باشد❗️ 💥و خوشا به حال زنی که شوهرش از او راضی باشد؛ 👏👏 💫وَیْلٌ لِامْرَأَةٍ أَغْضَبَتْ زَوْجَهَا وَ طُوبَى لِامْرَأَةٍ رَضِیَ عَنْهَا زَوْجُهَا»💫 📒عیون اخبار الرضا/2/11 ✨و در جای دیگری فرمود: ✍ 🔻«زنی که شوهرش را اذیت کند، خدا نماز و کارهای خوبش را نمی‌پذیرد❗️ 💥 تا اینکه به مرد کمک کرده و او را راضی کند، اگر چه این زن تمام عمر را روزه بگیرد و نماز بخواند و بندگان را آزاد و دارایی‌اش را در راه خدا انفاق کند؛♨️ ⭐️ مَنْ کَانَ لَهُ امْرَأَةٌ تُؤْذِیهِ لَمْ یَقْبَلِ اللَّهُ صَلَاتَهَا وَ لَا حَسَنَةً مِنْ عَمَلِهَا حَتَّى تُعِینَهُ وَ تُرْضِیَهُ وَ إِنْ صَامَتِ الدَّهْرَ وَ قَامَتْ وَ أَعْتَقَتِ الرِّقَابَ وَ أَنْفَقَتِ الْأَمْوَالَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ کَانَتْ أَوَّلَ مَنْ تَرِدُ النَّارَ»🌟 📘(وسائل الشیعه/20/163 🔻اگر یک خانم کاری کند که شوهرش از او ناراضی و ناراحت شود، نباید به راحتی از کنار این موضوع رد شود ❗️ 💢و مثلاً کسب رضایت شوهر را به فردا واگذار کند، بلکه باید در کنار شوهرش بنشیند و دستش را در دست بگیرد و بگوید:✍ 💥من نمی‌خوابم تا از من راضی بشوی!😇  ✍امام صادق(ع)🌹 💫خَیْرُ نِسَائِکُمُ الَّتِی إِنْ غَضِبَتْ أَوْ أَغْضَبَتْ قَالَتْ لِزَوْجِهَا یَدِی فِی یَدِکَ لَا أَکْتَحِلُ بِغُمْضٍ حَتَّی تَرْضَى عَنِّی💫 📚من‌لایحضره‌الفقیه/3/381 🎀 البته ممکن است گاهی شوهرش او را دیر ببخشد، و مثلاً مرد بخواهد غرور خودش را در اینجا ارضا کند، ولی زن باید صبر کند💪 🌻چون این غرور به درد این خانم هم می‌خورد، اگر غرور مرد شکسته شود، بعد از مدتی، زن از این مردی که غرورش شکسته شده، زیاد خوشش نمی‌آید.💯 🌷خانمی که در مقابل شوهرش تواضع می‌کند در واقع امکان لذت بردن خودش را از زندگی‌اش افزایش داده است.👏👏👏 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 یک اسباب بازی کوکی زمانی دارد که او را کوک کنند. به هر اندازه که کوک شود حرکت می‌کند. و جالب این است تا وقتی این اسباب بازی نیست کسی به او توجه و اعتنایی ندارد چون راکد و بی‌تحرّک است اما وقتی کوک می‌شود، خودِ کوک‌کننده به آن خیره شده و از حرکت آن لذّت می‌برد. 💠 زن و مرد برای تحرّک و در خانه باید ساز یکدیگر‌ را کوک کنند. وقتی سازتان کوک باشد مورد توجه و بیشتر همسر قرار می‌گیرید. در واقع عامل لذّت بردن از زندگی و همسرتان به دست خودتان است. 💠 راه خوب کوک کردنِ همسر، ویژه و احترام خاص به همسر با در نظر گرفتن قلق‌ها، نیازها و توقّعات منطقی اوست. 💠 نگذارید همسرتان و بی‌تحرّک شود دوباره او را کوک کنید تا زندگی واقعی جریان داشته باشد و به زندگی شما ریتم دهد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔴 💠 حرفها و رفتارها و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. 💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه می‌زنند و یا همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز دادن است از این قبیل هستند‌. 💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و دارد‌ پر کنید. 💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را ندهد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⚘﷽⚘ 🎬 💥 من باید با یه دختری ازدواج کنم که همه‌چیز تموم باشه! 💥 من باید با یه کسی رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه! 💥 مردِ آینده‌ی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه! ❌ خطــــر ؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت132 مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشح
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم. ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون. شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ می خوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن... شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم! شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم! شهاب دستش را فشرد ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم. مهیا دیگر ترسی نداشت؛ آرام آرام چشمانش گرم شدند. * مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون! شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد. ــ جانم؟! ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد. ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو! شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد. سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. یاد خواب دیروزش افتاد. دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد. دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکله، امروز هست. ــ امروز؟؟؟ ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه ــ پس چرا بهم نگفتید؟! ــ مگه می خواستی بیای؟! ــ آره!! ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای... مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟! ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟! مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی ز د و سرش را تکان داد. مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید. وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخی خون... آرمیدند با، اذان حرم... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قََدر عاشقانه، جان دادند... در رِه دوست، عاشقان حرم... روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از ِسر یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند. به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟! ــ شرمنده! حالم خوب نبود! ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم. ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که ُمردیم، ایهااالرباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد. ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد. مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم. شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم. مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند ، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بلا، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... یا زینب_س مدد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما کِی قدم می‌نهی ای شاه به ویرانه ما؟! 🌱ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما تعجیل در فرج مولایمان صلوات ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا