eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⚘﷽⚘ 🎬 💥 من باید با یه دختری ازدواج کنم که همه‌چیز تموم باشه! 💥 من باید با یه کسی رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه! 💥 مردِ آینده‌ی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه! ❌ خطــــر ؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت132 مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشح
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم. ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون. شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ می خوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن... شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم! شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم! شهاب دستش را فشرد ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم. مهیا دیگر ترسی نداشت؛ آرام آرام چشمانش گرم شدند. * مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون! شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد. ــ جانم؟! ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد. ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو! شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد. سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. یاد خواب دیروزش افتاد. دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد. دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکله، امروز هست. ــ امروز؟؟؟ ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه ــ پس چرا بهم نگفتید؟! ــ مگه می خواستی بیای؟! ــ آره!! ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای... مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟! ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟! مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی ز د و سرش را تکان داد. مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید. وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخی خون... آرمیدند با، اذان حرم... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قََدر عاشقانه، جان دادند... در رِه دوست، عاشقان حرم... روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از ِسر یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند. به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟! ــ شرمنده! حالم خوب نبود! ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم. ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که ُمردیم، ایهااالرباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد. ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد. مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم. شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم. مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند ، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بلا، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... یا زینب_س مدد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما کِی قدم می‌نهی ای شاه به ویرانه ما؟! 🌱ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما تعجیل در فرج مولایمان صلوات ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام، چهارشنبہ 🍂پاییزی تون زیبا 🌸و در پناه خـدا 🍂الهی امروز 🌸بهترين ثانيه ها 🍂شيرين ترين دقايق 🌸دلچسب ترين ساعت ها 🍂دوست داشتنی ترين 🌸لحظه ها راپيش رو 🍂داشته باشید 🌸چهارشنبه تون شاد و بی نظیر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی برای رهاشدن از زخم های زندگی باید بخشید و گذشت .... میدانم که بخشیدن کسانی که از آنها زخم خورده ایم، سخت ترین کار دنیاست.... ولی تا زمانی که هر صبح چشمان خود را با کینه بازکنیم و آدمهای، خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم.... رنگ آرامش را نخواهیم دید گاه چشم ها را باید بست و از کنار تمام بد بودنها گذشت... یادت باشه فقط خدا مهمه😊😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💦💦💦🔥💦💦💦💕 سلام خسته نباشید دربرار پرخاشگری فرزند که زیادی بهش بهاداده شده چکارکنیم 🔥💦🔥 🍀سلام ،، فرزند چند ساله است؟ 🔥💦🔥 8 ساله هست عزیز 🔥💦🔥 🍀💟ارزش گذاری و بها دادن به شخصیت فرزند،، باعث پرخاشگری نمیشه عزیز... ❎بلکه *باج دادن به او و ضعف والدینی* فرزند رو طلبکار و جری میکنه... ⛔⛔ *️⃣معمولا علت این مسئله هم،، کم حوصلگی و وقت نگذاشتن واقعی برای فرزند هست.👉 راهکار... 👈کمی حوصله تون رو بیشتر کنید و فقط خواست ها و نیازهای واقعی او را برطرف کنید. و به هیچ وجه تحت تاثیر اصرار،، بدخلقی،، تهدید و عصبانیت های ساختگی فرزندتون قرار نگیرید. ⛔ 👓📝سعی کنید کار درست رو انجام بدین با آرامش و تحت هر شرایطی😊 ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🎸🎸🎸🎧🎸🎸🎸💕 سلام خانم شاکری عزیز. دختر ۳ ساله و نیمه ای دارم که به شدت روی وسایلهاش حساس و به کسی نمیده. البته این رو میدونم که این حس مالکیت اقتضای سنش هست ولی وقتی بچه ای میاد خونمون خییییلی بی تاب وسایلهاش هست و خیلی گریه و زاری میکنه که دست نزنن و خراب میشه. من خیلی کلافه میشم و متاسفانه نمیدونم چه واکنشی نشون بدم و بیشتر مواقع از کوره در میرم و کارهایی که نباید بکنم میکنم😓 لطفا من رو راهنمایی کنید که باید چه عکس العملی در برابر اون داشته باشم🙏 🎸🎧🎸 🍀سلام عزیزم،، به دلهره و اضطراب کودک اهمیت بدین،، قبل از مهمونی و اومدن کودکان،، با کودک تون مشورت کنید و اسباب بازی هایی که دوست داره رو بردارید،، هر کدوم که خودش اجازه داد به کودکان مهمان بدین برای بازی... آگه هیچ کدوم رو اجازه نداد،، 👈 اصلا اشکال نداره کودک رو سرزنش نکنید. به دلش باشید👈 تا احساس امنیت و آرامش درونی اش تامین بشه،،. با همراهی و آرامش شما،، یواش یواش کودک هم خوب میشه ان شا الله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕⚡⚡⚡❄️⚡⚡⚡💕 سلام خسته نباشیدوخیلی ممنون.خانم شاکری جان دخترم ۶ سال تمومه.همسرم و خانواده شون ژنتیکی عصبی هستند.سادات هم هستند و خیلی زود جوش می آورند.من خیلی میترسم دخترم و پسرم که ۲ ساله است عصبی شوند.البته دخترم از دست داداشش عصبی شده که دائما وسایلش را میگیره.من چه کنم که بتونم از بچگی آنها آرام باشند و بتونم اثر ژنتیک را کم کنم. ⚡❄️⚡ 🍀سلام عزیزم متشکرم،، روانشناسان دینی و لائیک بیان میکنند ؛ ❇️فرزند 🔚عین مادر! هر چقدر خودتون آرام و مطمئن مادری کنید،، فرزندان آرامتر و صبورتری خواهید داشت ان شا الله... تلقین ممنوع ⛔ ⚡❄️⚡ 💢 ژنتیک هم تاثیر داره ؟ آیا عصبی بودن پدر در خانه و بیرون روی بچه ها اثر نمیگذارد؟؟ ⚡❄️⚡ 🍀 درسته عزیزم،، ژنتیک یه عامل مهمه که اتفاقا،، از قدیم بین روان شناسان رفتارگرایی ،، تاتیر ژنتیک و تاثیر محیط مطرح بوده... و اما تاثیر پدر عصبی بیشتر بر مادر خونه محسوسه،، 😄😄 پدر عصبی،، مادر رو ناآرام و انرژی و توان مادر رو برای مدیریت خانواده و بچه‌ها کم میکنه .. به خاطر همین،، 👈آرامش پدر و مادر هر دو،، در امر تربیت فرزند مهم هست. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
... سلام خانمم. چند تا سوال داشتم هر زمان وقتش رو داشتید جواب بدید ممنون میشم من خیلی زود عصبانی میشم زود داد میزنم مخصوصا به دخترم زود پرخاش میکنم اون 7 سالش احساس میکنم به خاطر داد زدن و ازمن میترسه خیلی هم بامن راحت نیست نمیددونم باید چیکار کنم ممنون میشم راهنمایی کنید . چطور با دخترم دوست بشم. از اینکه وقت شمارو گرفتم معذرت میخوام 💦🔥💦 🍀 سلام عزیزم،، برای دوست شدن با دخترتون باید تعامل مثبت تون رو افزایش بدین. ✳از سه راه می تونید تعامل و ارتباط تون رو با کودک تقویت کنید : 1_زمان باکیفیت : هر روز، نیم ساعت زمان مختص کودک، داشته باشید. نیم ساعت فقط مال دخترتون باشید، تلفن، موبایل، خونه، همه چیز تعطیل،، این نیم ساعت فقط با کودک بازی کنید،، بازی که هر دو دوست داشته باشید. این کار، نق زدن و بهانه گیری کودک رو کاهش میده. همبازی های خیالی اش رو هم از ذهنش پاک میکنه. مراقب باشید در بازی،، دیگه شما مامان نیستید یه همبازی هستید! 👈پس تحکم، عصبانی شدن و دستور دادن ممنوع 2_محبت فیزیکی: نوازش، بوییدن، بوسیدن در طول روز باعث احساس امنیت در کودک میشود. 3_ارتباط کلامی: صحبت کردن با کودک و گوش دادن به حرفهای کودک ✳صبرتون رو افزایش بدین مامانی! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔹کودک وقتی می شود شکلات و بستنی نمیخواهد او فقط میخواهد درکش کنید که غمگین است. مثلا جوجه اش مرده است. بنشینید روبروی او، نگاهش کنید و حالت چهره تان را غمگین کنید و بگویید آخی جوجه ات مرد، چقدرم دوستش داشتی، یادته براشون غذا میریختی میخورد و.... 🌹👇 بله تحریکش کنید گریه و سوگواری کند و غمش را بیرون بریزد و از این مرحله عبور کند، تا یاد بگیرد تا پایان عمر بارها وبارها دچار غم می شود و باید از آن عبورکند. بعد از یک ساعت جایگزین قرار دهید. خب بلند شو بریم دم مغازه یکم خرید کنیم یه آدامس هم بخریم یا مثلا از اون شیرینی که بابا دیشب خریده بریم بخوریم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت134 لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل عباس، با قدی رعنا...
مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید. جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد. ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام! دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد. در خون خفته که نگذارد... نخل زینبی، خم گردد... حاشا از حریم زینب_س... یک آجر فقط، کم گردد... یا زینب_س... *** تقدیم شماست، قبولش فرما... قدر ُوسع ماست، فدای زهرا... در راه خداست، فدای مرتضی... یا زینب_س مدد چون ام وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند. اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند. نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیکم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟! ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند. تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. چون اّم وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان. یا زینب_س... هم چون این شهید، فراوان داریم... تا وقتی سر و، تن و جان داریم... ما به نهضت، شما ایمان داریم... ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند. همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود. وارد معراج شهدا شدند. همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند. تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد. ــ صبر کنید... مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید. ــ کیه؟! مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت: ــ مرضیه است... زن شهید... مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود. ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب! مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد. ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند. با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد. احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند. مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد. صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود. با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟! مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم! دوباره به طرف مرضیه چرخید. مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده! زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم. مهیا به هق هق افتاده بود. ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته... با هق هق داد زد. ــ امیر علی!!! مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند. مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود... مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══