#مولاجان
🌱شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما
کِی قدم مینهی ای شاه به ویرانه ما؟!
🌱ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
🌸سلام، چهارشنبہ
🍂پاییزی تون زیبا
🌸و در پناه خـدا
🍂الهی امروز
🌸بهترين ثانيه ها
🍂شيرين ترين دقايق
🌸دلچسب ترين ساعت ها
🍂دوست داشتنی ترين
🌸لحظه ها راپيش رو
🍂داشته باشید
🌸چهارشنبه تون شاد و بی نظیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
گاهی برای رهاشدن
از زخم های زندگی
باید بخشید و گذشت ....
میدانم که بخشیدن کسانی که
از آنها زخم خورده ایم،
سخت ترین کار دنیاست....
ولی تا زمانی که هر صبح
چشمان خود را با کینه بازکنیم
و آدمهای، خاطرات تلخ را
زنده نگه داریم و در ذهن خود
هر روز محاکمه شان کنیم....
رنگ آرامش را نخواهیم دید
گاه چشم ها را باید بست
و از کنار تمام بد بودنها گذشت...
یادت باشه فقط خدا مهمه😊😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
💕💦💦💦🔥💦💦💦💕
#در_برابر_فرزند_پرخاشگر_چیکار_کنیم
سلام خسته نباشید دربرار پرخاشگری فرزند که زیادی بهش بهاداده شده چکارکنیم
🔥💦🔥
🍀سلام ،، فرزند چند ساله است؟
🔥💦🔥
8 ساله هست عزیز
🔥💦🔥
🍀💟ارزش گذاری و بها دادن به شخصیت فرزند،،
باعث پرخاشگری نمیشه عزیز...
❎بلکه *باج دادن به او و ضعف والدینی* فرزند رو طلبکار و جری میکنه... ⛔⛔
*️⃣معمولا علت این مسئله هم،، کم حوصلگی و وقت نگذاشتن واقعی برای فرزند هست.👉
راهکار...
👈کمی حوصله تون رو بیشتر کنید و فقط خواست ها و نیازهای واقعی او را برطرف کنید.
و به هیچ وجه تحت تاثیر اصرار،، بدخلقی،،
تهدید و عصبانیت های ساختگی فرزندتون قرار نگیرید. ⛔
👓📝سعی کنید کار درست رو انجام بدین با آرامش و تحت هر شرایطی😊 ✅
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
💕🎸🎸🎸🎧🎸🎸🎸💕
#دخترم_به_وسایلش_حساسه_و_به_کسی_نمیده
سلام خانم شاکری عزیز. دختر ۳ ساله و نیمه ای دارم که به شدت روی وسایلهاش حساس و به کسی نمیده. البته این رو میدونم که این حس مالکیت اقتضای سنش هست ولی وقتی بچه ای میاد خونمون خییییلی بی تاب وسایلهاش هست و خیلی گریه و زاری میکنه که دست نزنن و خراب میشه. من خیلی کلافه میشم و متاسفانه نمیدونم چه واکنشی نشون بدم و بیشتر مواقع از کوره در میرم و کارهایی که نباید بکنم میکنم😓 لطفا من رو راهنمایی کنید که باید چه عکس العملی در برابر اون داشته باشم🙏
🎸🎧🎸
🍀سلام عزیزم،،
به دلهره و اضطراب کودک اهمیت بدین،، قبل از مهمونی و اومدن کودکان،،
با کودک تون مشورت کنید و اسباب بازی هایی که دوست داره رو بردارید،،
هر کدوم که خودش اجازه داد به کودکان مهمان بدین برای بازی...
آگه هیچ کدوم رو اجازه نداد،،
👈 اصلا اشکال نداره کودک رو سرزنش نکنید.
به دلش باشید👈 تا احساس امنیت و آرامش درونی اش تامین بشه،،.
با همراهی و آرامش شما،،
یواش یواش کودک هم خوب میشه ان شا الله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
💕⚡⚡⚡❄️⚡⚡⚡💕
#همسرم_و_خانواده_اش_ژنتیکی_عصبی_هستند
سلام خسته نباشیدوخیلی ممنون.خانم شاکری جان دخترم ۶ سال تمومه.همسرم و خانواده شون ژنتیکی عصبی هستند.سادات هم هستند و خیلی زود جوش می آورند.من خیلی میترسم دخترم و پسرم که ۲ ساله است عصبی شوند.البته دخترم از دست داداشش عصبی شده که دائما وسایلش را میگیره.من چه کنم که بتونم از بچگی آنها آرام باشند و بتونم اثر ژنتیک را کم کنم.
⚡❄️⚡
🍀سلام عزیزم متشکرم،،
روانشناسان دینی و لائیک بیان میکنند ؛
❇️فرزند 🔚عین مادر!
هر چقدر خودتون آرام و مطمئن مادری کنید،، فرزندان آرامتر و صبورتری خواهید داشت ان شا الله...
تلقین ممنوع ⛔
⚡❄️⚡
💢 ژنتیک هم تاثیر داره ؟ آیا عصبی بودن پدر در خانه و بیرون روی بچه ها اثر نمیگذارد؟؟
⚡❄️⚡
🍀 درسته عزیزم،،
ژنتیک یه عامل مهمه که اتفاقا،،
از قدیم بین روان شناسان رفتارگرایی ،،
تاتیر ژنتیک و تاثیر محیط مطرح بوده...
و اما تاثیر پدر عصبی بیشتر بر مادر خونه محسوسه،، 😄😄
پدر عصبی،،
مادر رو ناآرام و انرژی و توان مادر رو برای مدیریت خانواده و بچهها کم میکنه ..
به خاطر همین،،
👈آرامش پدر و مادر هر دو،،
در امر تربیت فرزند مهم هست.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
#زود_عصبانی_میشم_و_سر_دخترم_داد_میزنم...
سلام خانمم. چند تا سوال داشتم هر زمان وقتش رو داشتید جواب بدید ممنون میشم
من خیلی زود عصبانی میشم زود داد میزنم مخصوصا به دخترم زود پرخاش میکنم اون 7 سالش احساس میکنم به خاطر داد زدن و ازمن میترسه خیلی هم بامن راحت نیست نمیددونم باید چیکار کنم ممنون میشم راهنمایی کنید .
چطور با دخترم دوست بشم.
از اینکه وقت شمارو گرفتم معذرت میخوام
💦🔥💦
🍀 سلام عزیزم،،
برای دوست شدن با دخترتون باید تعامل مثبت تون رو افزایش بدین.
✳از سه راه می تونید تعامل و ارتباط تون رو با کودک تقویت کنید :
1_زمان باکیفیت : هر روز، نیم ساعت زمان مختص کودک، داشته باشید.
نیم ساعت فقط مال دخترتون باشید،
تلفن، موبایل، خونه، همه چیز تعطیل،،
این نیم ساعت فقط با کودک بازی کنید،، بازی که هر دو دوست داشته باشید.
این کار، نق زدن و بهانه گیری کودک رو کاهش میده.
همبازی های خیالی اش رو هم از ذهنش پاک میکنه. مراقب باشید در بازی،، دیگه شما مامان نیستید یه همبازی هستید!
👈پس تحکم، عصبانی شدن و دستور دادن ممنوع
2_محبت فیزیکی: نوازش، بوییدن، بوسیدن در طول روز باعث احساس امنیت در کودک میشود.
3_ارتباط کلامی: صحبت کردن با کودک و گوش دادن به حرفهای کودک
✳صبرتون رو افزایش بدین مامانی!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔹کودک وقتی #دچار_غم می شود شکلات و بستنی نمیخواهد او فقط میخواهد درکش کنید که غمگین است.
مثلا جوجه اش مرده است. بنشینید روبروی او، نگاهش کنید و حالت چهره تان را غمگین کنید و بگویید آخی جوجه ات مرد، چقدرم دوستش داشتی، یادته براشون غذا میریختی میخورد و....
🌹👇
بله تحریکش کنید گریه و سوگواری کند و غمش را بیرون بریزد و از این مرحله عبور کند، تا یاد بگیرد تا پایان عمر بارها وبارها دچار غم می شود و باید از آن عبورکند.
بعد از یک ساعت جایگزین قرار دهید. خب بلند شو بریم دم مغازه یکم خرید کنیم یه آدامس هم بخریم یا مثلا از اون شیرینی که بابا دیشب خریده بریم بخوریم.
#استاد_سلطانی
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت134 لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل عباس، با قدی رعنا...
#جانم_میرود
#قسمت135
مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد.
کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد.
فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
***
تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر ُوسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضی...
یا زینب_س مدد
چون ام وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند.
مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند.
اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.
نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند.
ــ مهیا خانوم!
مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد.
ــ علیکم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج...
ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم.
ــ این چه حرفیه بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد.
ــ کجا بودی مهیا؟!
ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟!
ــ با بابام رفتند.
مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.
تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند.
چون اّم وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور....
در ایران و افغانستان.
یا زینب_س...
هم چون این شهید، فراوان داریم...
تا وقتی سر و، تن و جان داریم...
ما به نهضت، شما ایمان داریم...
ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند.
همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود.
وارد معراج شهدا شدند.
همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.
تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد.
ــ صبر کنید...
مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید.
ــ کیه؟!
مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت:
ــ مرضیه است... زن شهید...
مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود.
ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب!
مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد.
ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت136
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.
احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود.
با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛
دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ...
🌱سلام بر سجده های تو و بلندای سجده گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می کنند،
و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع میکنند.
📚 زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌾🕊🍃🌻🌾🕊🍃🌻🌾🕊🍃🌻
#امام_زمان