❣ #سلام_امام_مهدی ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍀☘💐🍀☘💐🍀☘💐🍀☘
کاش همه معنی راز زندگی را می دانستیم 🍂🌸
راز زندگی درک کردن می خواهد...
زندگی چیز کوچک و بی معنی نیست که راحت بتوان از آن گذشت 🍂🌸
زندگی از هر چیزی که فکرش را کنی گران تر و دست نیافتنی تر است..
راز زندگی تو هستی
بودن تو
سلامتی تو 🍂🌸
و خندهای شیرین خودت
و ضربان قلبی که هر ثانیه می شنوی
و چشمانی که هر روز صبح می گشایی
راز زندگی...🍂🌸
زندگی دوباره هر روز توست...
زیرا آدمی یکبار به دنیا می آید و یکبار زندگی می کند 🍂🌸
پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن!
سلام روزتون بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
💕🍃🍃🍃✨🍃🍃🍃💕
#دخترم_خیلی_پرخاشگر_شده
سلام خانم شاکری عزیز صبحتون بخیر♥️
دخترم ۹ سالش نشده خیلی پرخاشگر شده خیلی زود عصبانی میشه حرف هاشو با داد و عصبانیت میگه چون بعضی از خواسته هاشم نتونستیم براورده کنیم میگه شما منو دوست ندارید به من اهمیت نمیدید، خیلی هرس میخوره البته برادرشم همینطوره، ممنون میشم کمکم کنین 😔
🍃✨🍃
☘️ سلام عزیز عاقبت تون بخیر 🌹
از پیام تون مشخصه که دخترتون قبلا پرخاشگر نبوده،، هر تغییر رفتاری،،
👈حتما علت داره،، علتش رو پیدا کنید.✅
اینکه شرط دوست داشتن شما رو در برآورده کردن خواسته هاش میدونه،،
این کاملا اشتباهه.. ❌
با این منطق،،
یعنی هیچ کدوم از والدین فقیر فرزندان شون رو دوست ندارند؟!!! ‼️‼️
🔹برای اصلاح این نگرش دخترتون،،
دو تا کار انجام بدین :
1️⃣ *داشته ها و نعمات کثیری* که داره رو،،
👈 *بدون منت و با لحن خوب و نرم* براش یادآوری کنید.
اینطوری احساس طلبکاری اش کاهش پیدا میکنه...
2️⃣ خواسته های منطقی و واجبی که داره رو،،
👈در حد توان تون،،
*بدون پشت سر انداختن و دست دست کردن* برآورده کنید.
✅خوش قول بودن، صداقت و لحن مهرآمیز والدین،،
فرزندان رو شکرگذار و قانع خواهد کرد ان شا الله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
#پسر_سه_ساله_ام_من_و_باباش_رو_میزنه
سلام خسته نباشید پسرم تازه ۳ سالشه منو باباشو میزنه .وقتی میبرمش پارک از بچه ها میترسه میگه بریم خونه میترسم .وقتی هم که از جلو مغازها رد میشیم گریه میکنه همش میگه اینو میخوام اونو میخوام چی کار کنم .ممنون ازتون 😍😍😍
🎯🎻🎯
☘️سلام ،، 🪁در بچه داری حوصله تون کمه عزیز ...
به حرف هاش گوش کنید و خواسته هاش رو با تاخیر انجام ندین. 😊
🛒🎁میتونید وقتی برای خرید میرید ،،
👈همون اول یه خوراکی یا چیزی که خودتون صلاح میدونید رو _ با روی خوش و بدون تهدید_ براش بگیرید،،
👈و بعد توجهش رو،،
به زیبایی های اطراف جلب کنید.
باهاش صحبت کنید و اجازه بدین کودک مثل شما از خرید لذت ببره.... 😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
شکست آمریکا در دزدی نفت ایران با چند ناو جنگی
🔹با اقدام بهموقع و مقتدرانه نیروی دریایی سپاه عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند.
🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آبهای دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را بهسوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد.
🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلیبرن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را بهسوی آبهای ایران هدایت کردند.
🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناو جنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای سپاه ناکام ماندند.
🔹نیروهای آمریکایی دوباره با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند.
🔹 این نفتکش هماکنون در آبهای سرزمینی کشورمان است.
#خلیج_امنیت
#خلیج_غرور
#اقتدار_سپاه
ارتباط موفق_55.mp3
14.15M
#ارتباط_موفق
#قسمت55
#حرف_آخر ؛
پيامبر مهربانیها؛ خَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لاَِهْلِهِ /
بهترینِ شما، کسی است که برای خانوادهاش بهترین است.
نمیتوانی در اجتماعِ دوستان، بستگان، همکاران و... محبوب باشی و قدرت جذب بالایی داشته باشی؛
بدون اینکه در خانوادهات محبوب باشی.
[ حتی اگر کسی نداند؛ شما فرد محبوبی در خانوادهات نیستی، نَفْسِ دیگران این حقیقت را درک میکند.]
#استاد_شجاعی 🎤
#خودمانی #حرف_آخر
✍ و #ارتباط_موفق به "حرف آخر " رسید!
اگر بگوییم این مجموعه، چکیدهای از تمام معارفی بود که هر انسانی برای زندگی اجتماعی نیاز دارد؛ گزاف نگفتهایم.
خوشبحال آنان که این سفره را برای ارتزاق انتخاب نمودند.
مجموعهی بعدی؛ مجموعهی #خانواده_آسمانی است؛
سفری قدم به قدم، از تنهایی ما بسمتِ جهانی که تکیهگاهها و رفقایی به بلندای ابدیت دارد.
@ostad_shojae
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت142 مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتا
#جانم_میرود
#قسمت143
*⚘﷽⚘
#رمان.جانم.میرود
* به.قلم.فاطمه.امیری.زاده *
#قسمت.صدو.چهل.وسوم
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمیرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان!؛ جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، . خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید.
شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــالان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت144
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود.
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و رفتارهای عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.
شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
ده دقیقه...
بیست دقیقه...
نیم ساعت...
یک ساعت..
زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلامتو به هم زد. الان هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسر ش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع)قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست.
ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟!
شهاب غرق در چشمان مهیا بود.
مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد:
ــ چرا گذاشتی بخوابم...
شهاب با لبخند گفت:
ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم.
ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟!
دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد.
ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟
ــ طولش نمیدی دیگه؟؟
ــ زود برمیگردم!
ــ قول بده شهاب!
شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت:
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
سیلی محکم ایران به آمریکا چه پیامی داشت
🔹برنامه ثریا، امشب ساعت ۲۳:۰۰ از شبکه یک
#اقتدار_سپاه
🔴بنظرم این عکس خیلی پرمعنا و تاثیر گذاره
نگاه کنید ناوشکن آمریکایی در چه فاصله کمی با قایق های تندروی ایرانی و کشتی فرماندهی داره
بعد پاسدار ایرانی رو ببینید که چقدر ریلکس پاهاش رو به هم تکیه داده و در حال تماشای این رویارویی است
این یعنی شکستن ابهت و اقتدار یک ابرقدرت
#نفتکش
#ایران_قوی
#اقتدار_سپاه
📌 امید
👤 #رهبر_انقلاب :
🔅ما به ظهور ولی عصر امید زیادی داریم و امیدواریم که خدای متعال آن روز را هرچه زودتر برای بشر برساند.
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🍀🌺☘🌺🍀🌺☘🌺🍀🌺☘