💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت115 🌀ما در قران کریم با دو مفهوم « استضعاف و استکبار» ، دو مفهوم فوق العاده مه
ادامه مبحث #سبک_زندگی
#قسمت116
🔮 گفتیم چجوری قوی میشیم ؟؟
🗝 1_ از نظر فرهنگی و فکری سبک زندگیمون یجوری بشه که هممون آدم های دارای روحیات قوی باشیم ،
🔹قدرتمند که شدیم
💟مهربون هم میشیم ،خداپرست هم میشیم ،سخاوتمند هم میشیم ، متواضع هم میشیم ☺️
2- اقتصادی قوی بشیم . که راهش هم مقاومتی ست.
👈🔺 اقتصاد مقاومتی چی میگه؟
🔹اقتصاد مقاومتی در یک جمله؛
جملات مقام معظم رهبری هست تا اندیشمندان اقتصادی عالم ،
🔆🔆یعنی اقتصاد مردمی بشه🔆🔆
🌀 الان کشورهای مستقل و قدرتمند دنیا همه اقتصاد مقاومتی دارن
👈👈برای اینکه این اقتصاد مقاومتی شکل بگیره تصدی گری دولت باید «««کاهش»»» پیدا کنه!!!!👈 کار مردمی بشه 🌱
🌀دولت ها در زمانهای مختلف هیچکدوم نتونستن اصل 44 قانون اساسی رو درست پیاده کنن( برید تحقیق کنید چیه )!!!!
✅ من از ادبیات مقاومت بیشتر خوشم میاد تا از ادبیات عدالت
💠البته عدالت چیز بدی نیست
👈ولی اگر عدالت معناش اینه من بشینم هی دزد بگیرم هی دزد بگیرم این چه کار احمقانه اییه⁉️
👈 مردم باید قوی بشن توی اقتصاد
✅اون وقت خودشون دولت رو کوچیک میکنن و در اداره کشور قوی میشن ،
✅ اونوقت دیگه رانت خواری پدید نمیاد که بعد هی بخوای دزد بگیری هی دزد بگیری
💠 امیدوارم گرفته باشی. .
🌀شنیدید اون داستانی که امیرالمومنین علی ع فرموده باشن که خلخال از پای دختر یهودی کندن آدم بشنوه، حق داره بمیره؟؟؟
💠میدونید این داستان رو اکثرا یک جوری توضیح میدن و بیان میکنن که مقابله با ظلم تلقی میشه؛ بله؟
⭕️ ولی این داستان علیه ظلم به نفع عدالت نیست ، این داستان یه تیکه ای داره دقت کنی یچیز دیگه ست!!!!
🔮 میفرمایند شنیدم اومدن خلخال از پای دختر یهودی کندن
👈👈 بعد هیچ مردی بلند نشده شمشیر بکشه #دفاع بکنه!!!!
✅ آدم ازینکه میشنوه «مقاومت» نکردید،،، بمیره حق داره‼️
💟این مال ادبیات و گفتمان مقاومته
🔹یعنی ضعیف نباش ظلم که خب ممکنه همه جا بشه اما اگر تو ضعیف نباشی جرات نمیکنه ظلم بیاد جلو
بحث اینه👆👆👆
✴️ همه چی دولتی... هی نشسته میگه دولتمردا فساد نکنن ،
دولتمردا فساد نکنن
مثل پیرمرد پیرزنای 90 ساله که کاری ازشون برنمیاد جز اینکه این حرفارو بزنن!!!!!
💠 این که ما فقط بگیم مرگ بر اسراییل کافی نیست !!!!
👈اینکه اسراییل که ظلمش مشخصه
🌀 ولی تو مسجد نشستی بعد از نماز میگی مرگ بر اسراییل؟؟ این کافی نیست😒
دست میدی میگی تقبل الله ‼️
👈👈بابا بلند بشید باهم برید یه کار اقتصادی راه بندازید تا اسراییل بمیره
💠وگرنه تا قیامت بگی مرگ بر اسراییل ، اسراییل نمیمیره
✅مردم از نظر اقتصادی باید قوی بشن
مردم وقتی از نظر اقتصادی قوی بشن بخشی از استضعاف از بین میره
☺️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
پنج تکنیک صحبت با همسر❣
❌نگید: همیشه همینی بی عرضه ای
✅بگید : مهم نیست، اتفاق پیش میاد، حلش میکنیم🙂
❌نگید: این چه لباسیه پوشیدی
✅بگید : خوبه ولی با فلان لباس قشنگ تر میشی😊
❌نگید: به من چه! من نمیتونم!
✅بگید : تمام سعیم رو میکنم تا حلش کنم، نگران نباش🤗
❌نگید: هر چی باشی دوستت دارم
✅بگید: تا وقتی دوست داشتنت رو میفهمم، عاشقتم❤️
❌نگید : تو هیچ وقت اعصاب نداری
✅بگید: وقتی آروم تری ، خیلی جذاب تر میشی!😍
❌نگید: انگشتم خسته ست نمی تونم لایک کنم😶
✅بگید: لایک میکنم ادمین انرژی بگیره😉😄
#همسرداری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پیام_جدید
متن پیام:سلام و خسته نباشید
من خیلی وقت نیست که عضو کانال تون شدم
و بنظرم مطالب کانال خیلی مفیده و نسبت به کانالهای دیگه خیلی بهتره
من یکی از پیشنهادهایی که دارم اینه که میتونید با استفاده از بستر لایو ایتا کلاس برگزار کنید
بطوریکه استادی دعوت بشه و مشاوره بده
پیشنهاد دیگه ای که هست اینه که سیر مطالعاتی کتابهایی که خوب هستن رو تو کانال تون داشته باشید.مثلا کتاب آقای بانکی پور یا عباسی یا دهنوی
این دوتا واقعا کمک میکنه.اگر امکان برگزاری لایو نیست میتونید فایل های صوتی بذارید از اساتید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۰۸:۳۵:۲۵ ب.ظ
⏰تاریخ:شنبه ۱۴۰۰ آبان
✍ سلام خیلی خوش اومدید به جمع ما😊
پیشنهادتون عالیه لایو ایتا برامون مقدور نیست اما در مورد کتاب و صوتهای اساتید بله در تلاشم که اکثرا صوتهای کوتاه و کاربردی کار شه در کانال .
مجموعه صوت خانواده آسمانی از استاد شجاعی نمونه ای هست که داره انجام میشه😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
دوستانی که #نوجوان دارید این مسابقه به همت آستان مقدس حرم حضرت معصومه ( س ) برگزار میشه😊👆👆
خانواده آسمانی ۳.mp3
12.63M
#خانواده_آسمانی
#قسمت3
شما همین دختر یا پسر ،
همین همسر،
همین مادر یا پدر نیستیـــد ⛔️!
تا وقتی خود را در دایرهی این الفاظ معنا میکنید؛
هــرگز قادر به فتحِ قلّهای که مورد نظر خداوند، برای شخصِ شماست؛ نخواهید بود!
💥 پس من چه کسی هستم؟
و چه کسی نیستم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_فاطمی_نیا
#حجهالاسلام_فرحزاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
در رابطه با آقایان 👈 با خانم ها همراهی کنید وقتی در حال صحبت کردن هستند بخندید 😄
توجه کنید🤔
در گوشی و روزنامه فرو نروید 🤨
همه حواستان به تلویزیون نباشد
💟این زن نیاز به توجه و دیده شدن دارد ، اگر ببیند که دیده نمی شود تلاشی هم برای جلب توجه شما نخواهد داشت و آرام آرام شما را رها خواهد کرد.
✔️نگاه مثبت به همسرتان داشته باشید و متوجه نیازها و زحمت های او در خانه باشید زن نیاز دارد که کارش دیده شود ابراز تشکر به خاطر پخت غذای مورد علاقه ، تمیزی خانه باعث می شود این زن کوک شود که به شما خدمت کند و محبت کند و با شما همراه شود.
این زن هست که خستگی مرد را میگیرد *محبت* می کند تا مرد از عصبانیت ها و تنش ها دور شود و این مرد هست که به زن در *کلامش* انرژی میدهد و معمولا محبت کلامی از طرف آقایان سخت انجام میشود زن نیاز به محبت کلامی و عاشقانه دارد نیاز فطری زن هست. تا زن تواند این محبتها را دریافت کند و بعداً برای حفظ زندگی خود و شما خرج کند.👌
نکته پایانی: درباره *شوخی های رنج آوری* که دل طرف مقابل را میشکند نباید استفاده شود به ویژه آقایان شوخیهایی که *قلب زن* را آزرده می کند از نظر روانشناسی و هم اسلامی مردود هست شوخی نباید اعتماد زن را از بین ببرد شوخی هایی درباره ازدواج مجدد مقایسه با جاری و خواهر اگرچه تا در قالب شوخی هست اما این جملات باعث از بین رفتن اعتماد زن می شود و اثر تخریبی بسیار بالایی دارند.😱
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ضرورت اصلاح همسر
📌حجت الاسلام دهنوی
🌺ما رو به #دوستانتون معرفی کنید:👇
#کلیپ
#همسرداری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت148 رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما
#جانم_میرود
#قسمت149
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوان به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجاز ه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او ر ا داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت150
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فرشد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ منیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه528
#ختم_قرآن
هدیه به روح سردار بزرگ محمد ناظری
❌ این صفحه سجده واجب داره
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خدایا به تو شکایت میکنیم، از فقدان پیامبرمان و غیبت اماممان و سختی زمانه بر ضدّ وجودمان و فرود آمدن فتنهها بر سرمان و پشتبهپشت هم دادن دشمنان به زیانمان و بسیاری دشمنانمان و کمی نفراتمان، خدایا این گرفتاریها را از ما بگشا، به گشایشی از جانب خویش که آن را زود برسانی و نصرتی از سوی خود که با عزّت توأمش فرمایی و پیشوای عدالتی که آشکارش سازی....
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🍀🌹
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌸به دوشنبه 17 آبان ماه
💖🌸خوشآمدید
🌸💖🌸خدایا
💖🌸💖🌸سرنوشت زیبا
🌸💖🌸💖🌸خوشبختی
💖🌸💖🌸💖🌸دلِ
🌸💖🌸💖🌸خوش
💖🌸💖🌸سلامتی
🌸💖🌸نصیب
💖🌸دوستانم
🌸بفرما
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام عزیزان و همراهان خوب کانال
امروز رو با یکی دوتا از پیامهای خوب شما شروع کنیم😊
متاسفانه خیلی از دوستان پیام دادن که امکان شرکت در نظرسنجی نبوده و لینک مشکل داشته😔
خب الحمدالله تعداد کم مشارکت برای این بوده نه😉😊🧐
#پیام_جدید
متن پیام:سلام .ببخشید نمیشه توی نظرسنجی شرکت کرد همش خطا میده .ممنون از کانال خوبتون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۱۱:۲۱:۲۱ ق.ظ
⏰تاریخ:یکشنبه ۱۴۰۰ آبان
✍ ممنون از شما من شرمنده ام دستمن نیست مشکلش😊🌹