4_5899869881569905268.mp3
6.98M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
💐میره قدم قدم دلم سامرا
💐حرم کنار سفره کرم امام عسکری
🎤 #حسین_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
#امام_حسن_عسکری ( ع )
💐🌿🌺☘🌸🌾
🍃🌼🍀🌷🌱
🌺🌾💐🌿
#ختم_صلوات
(( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ))
ما دیده به راه دلبری مه روئیم🎊
با بادۀ ناب دیده را می شوئیم🎊
در این شب پر شکوه با هر صلوات🎊
تبریک به صاحب الزمان می گوئیم🎊
باعرض سلام به پیشگاه قطب عالم امکان، ولی عصر آقا امام زمان ((عج))
فرا رسیدن ،میلاد باسعادت و سراسر نور یازدهمین
اختر تابناک امامت و ولایت
امام #حسن_عسکری(ع)را به پیشگاه
حضرتش و تمامی شیعیان جهان و شما اعضای محترم
تبریک و تهنیت وشاد باش عرض مینماییم.
خورشید سپهر رهبری پیدا شد🌟❤️
احیا گر فقه جعفری پیدا شد🌟❤️
تبریک به مهدی که به عالم امشب🌟❤️
رخسار امام عسکری پیدا شد🌟❤️
بریم به عشق ولادت پدر امام زمانمون یه ختم صلوات قشنگ داشته باشیم؟؟؟
پایه ها یاعلی بگن😍😍
به ای دی
@yamahdi85
بفرستید😊👌
#امام_حسن_عسکری (ع)
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت156 ــ سرت درد میکنه ــ از کجا دونستی ؟؟ ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن ی
#جانم_میرود
#قسمت157
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زنه و پا به پای بقیه، کار می کند.
نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشمانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛
بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلام صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود.
هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند.
مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت .
محمد آقا لبخندی زد و گفت:
ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه
مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت:
ــ نوش جان
محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت :
ــ خیلی ممنون حاج خانم
مهیا آرام خندید و گفت:
ــخواهش میکنم حاج آقا
از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند.
مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت:
ــ من دیگه باید برم
ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده
ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم
ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما
به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟
ــ آره
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم
شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش
ــ چشم
ــ چشمت روشن خانومی
ــ شب بخیر
ــ شبت بخیر
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت158
در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد.
ــ شرمنده دیر شد !
ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ
مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد"
با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛
ــ رسیدیم
مهیا از ماشین پیاده شد.
همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند
ــ چرا اینجا شهاب؟
ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم.
مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند
بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و برنهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند.
مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود.
هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود
ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم
ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو
مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت
با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد .
همه به احترام استاد سر پا ایستادن
استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد.
مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند!
ــ کجایی خانمی
لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند
ــ سرکلاسم آقا
دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند.
ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!!
مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد اکبری آماده کرد.
ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟
ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .
ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انضباطی میکنید سرکلاس من!
کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.
ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابرِو ؟
مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند
اما سکوت کرد!
ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟
همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!
مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت:
ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینهمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر بدید
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️…او تنهاست !
🔸…امیرالمؤمنین علیه السلام تنها ۶۳ سال در این جهان زیست…؛
۲۵ سال از عمر مبارکشان در فاصله شهادت رسول خدا صلی الله علیه و آله تا آغاز خلافت ظاهری ایشان در تنهایی و برکناری محض گذشت!
…تنها ۲۵ سال !
🔹اما حوادث این دوران چنان داغی به دل حضرتش نشاند که گوشه ای از آن را می توان در لابلای کلمات مولا دید:
🔅صَبَرتُ و فِي العَينِ قَذّي و فِي الحَلقِ شَجّي ، أري تراثي نَهباً
▪️شکیبایی ورزیدم چونان کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد ، و با چشم خود می دیدم که میراثم را به یغما می برند .(۱)
🔹…این غم چنان جانکاه بود که گفته اند گاهی از سر ناچاری و تنهایی سر در میان چاه می برد و قصهء دل پر غصه باز می گفت …😔
♨️ ای وای ما...
ای وای ما و امان از دل امام زمان ما که مضطرش نامیده اند ؛
🔅 سَیّدی و مَولای !
وقتی بر این اضطرار ، تنهایی و رانده شدن را هم می افزایم ……که…
🔹"صاحبُ هذا الأمرِ الشَّريدُ الطَّريدُ الفَريدُ الوحيد."
🔹 "صاحب این امر (امام عصر علیه السلام) رانده شده , مطرود و تنهای تنهاست."(۲)
...و نگاه میکنم به بیش از هزار سال تنهایی و چشم انتظاری شما 🕙🕜🕞...
و تصور غم جانکاه شما که وصف ناشدنی است …… و اینکه فرموده ای:
▪️ " لَيسَ الأمرُ بِيَدي "
و دوستان را سپرده ای که دعا کنید ؛
...فقط شرمنده می شوم از این همه غفلت😔
ما را ببخش😭
📚(۱) نهج البلاغه خطبه ۳
📚(۲) کمال الدین ۳۰۳/۱
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
سلام بر یکشنبه زیبای خداوند🌸🍃
گلچینی از زیبـاترین🌸🍃
گلهـای آرزو را
در زرورقـی🌸🍃
از دعا میگذارم
ومـزیـن به🌸🍃
روبانی از آمین
تـقدیم قـلب🌸🍃
مهربانتان میڪنم
ظهر زیبـاتـون بخیر 🌸🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══