eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت168 مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟ * ـــ بیا عزیزم ،بخور مهیا به لیوان اب قند
چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کر د. امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند. از رفتن آرش سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده. باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابو ت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟ سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید. شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد . تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست. دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود. از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند. شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانست تحمل کند و روی زانو هایش افتاد ،شهین خانم سریع روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت: ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته. مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد: ــ بگید چی شده؟دارم میمیرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید . با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت : ــ دارم میمیرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت : ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟ اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟ مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت: ــ هیچ چیز طبیعی نیست * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده * مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بیرنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛ ــ شهاب شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست. مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛ ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد . ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟ مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد: ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود. مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فر ا گرفته،شهاب ارام گفت: ــ خوبی مهیا؟ ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت: ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟ شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت : ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون دادشهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد : ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله اعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد! ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛ ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!! ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میربن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده * حتی به زبون اوردنش هم سخت بود. ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟ مهیا سری تکان داد!! ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید: ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟ مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت: ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟ شهاب بلند خندید و گفت: ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی و با شوخی ادامه داد: دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت : ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !! شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛ ــ هنوز یادته؟؟ ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم" با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂تو نیستی و این همه بغض ترک ترک دارد به روی سینه تلمبار می شود... 🍂پس زودتر بیا ز سفر ای ولیّ ما آخر بهم ریخته سروسامان زندگی .. تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 🌿🦋🌹🌿🦋🌹🦋🌿🌹🦋🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نام خـــدا پنجشنبہ 4 آذر ماه را آغاز میکنیم🌷🍃 ياد خــدا آرام بخش دلهاست امروزت را متبرك كن با نام و ياد خدا کہ خدا صداى بنده هايش را دوست دارد آخر هفته تون بخیر و خوشی🌷🍃 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت31 ⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ 🌻 الحمدالله رب العالمین🌻 سلام وعرض ادب واحترام
⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ 🦋 الحمدالله رب العالمین🦋 🎀سلام وعرض ادب واحترام🎀 📝موضوع: 💕_____💕_____💕 ✍دلم می‌خواهد» نمک زندگی است که اگر زیاد باشد، زندگی شور می‌شود!♨️ 💏خانواده محلی است که در آن زشت است انسان زیاد بگوید🔰 ⭕️ «دلم می‌خواهد». یعنی نباید مدام به فکر تأمین دل‌بخواهی‌های خودش باشد.👌 💠البته نه اینکه هیچ‌وقت دلم‌ می‌خواهد نگوید ولی خیلی کم! ❗️ ⭐️عده‌ای به خانۀ امام حسین(ع) رفته بودند و با دیدن برخی لوازم منزل، به حضرت گفتند:✍ 🏡 «شما فرش‌ها و پُشتی‌های خوب و قشنگی برای خانۀ خود تهیه کرده‌اید!»🌈 💫حضرت فرمود:✍ ⭐️ «همسرم این‌طور دلش خواسته است»🌷  🌹امام صادق (ع) ✍ ⚡️دَخَلَ قَوْمٌ عَلَى الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَقَالُوا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ نَرَى فِی مَنْزِلِکَ أَشْیَاءَ نَکْرَهُهَا وَ إِذَا فِی مَنْزِلِهِ بُسُطٌ وَ نَمَارِقُ فَقَالَ ع إِنَّا نَتَزَوَّجُ النِّسَاءَ فَنُعْطِیهِنَّ مُهُورَهُنَّ فَیَشْتَرِینَ مَا شِئْنَ لَیْسَ لَنَا مِنْهُ شَیْ‏ءٌ⚡️ ؛📗کافی/6/476  🌷این یعنی امام حسین(ع) با دل همسرش راه آمده است،💖 💎 البته این دل‌بخواهی‌ها گاهی باید تأمین شود✔️ 🔻ولی متاسفانه بعضی‌ها همه‌اش سعی می‌کنند دل‌بخواهی‌های خودشان را در خانه تأمین کنند♨️ ⭕️که این اشتباه است.❌ 💢 «دلم می‌خواهد» مثل نمک غذاست که فقط یک مقدار کمی، باید استفاده شود،💯 🌐 «دلم می‌خواهد» هم نمک زندگی است که اگر زیاد باشد، زندگی شور می‌شود!⛔️ 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 از نقاط ضعـف همـسرتان محافظت کنید! 💠 هر فردی حساسیــت‌‌هایی دارد. به‌جا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیـــل! یکی از دماغش خوشش نمی‌آید، یکی حرف زدن در مــورد خــــانواده‌‌اش را دوســت نـــدارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگــری ترجیح می‌دهــد بحث مادی نکنــد و... 💠 وظیفــه‌ی ماست که مواظب حساسیت‌‌های همــسرمان باشیم، نه تنها صحبت از آنها را پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانی‌ها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده می‌شود، بحث را عوض کنیــم. 💠 سر این حساسیت‌ها با همسرمان شوخی نکنیم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی ۱۱.mp3
11.28M
- من، تو هستم! - تو، من هستی! - او، من است! - او، تو هستی! ✦ رازِ خلقت در این چند جمله نهفته است که خداوند از آن پرده برداشته و به عنوان حقیقتِ انسان بیان کرده است. و اما حقیقتِ این ماجرا چیست؟! 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🔴 💠 در مراسم عروسی، در گوشه‌ی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل، گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه‌ی دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان را بسته بودم. 💠 گاه با تغافل از خطاهای طبیعی یکدیگر، زمینه‌ی رشد و تربیت را در خود و همسرمان ایجاد کنیم. تغافل، عامل مهمی در تکریم همسرتان و محبوبیّت و عزّت شماست. 💠 با مچ‌گیری، زمینه‌ی دروغگویی و مخفی‌کاری را فراهم می‌کنیم و روابط ما در خانه سرد می‌شود. امّا تغافل به‌جا، محیط خانه را به پناه‌گاهی امن برای اهل خانه تبدیل میکند ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
006.mp3
1.61M
🔶 زن و شوهر در خانواده بخش ششم 🔺 پر کردن ظرف روان انسان ها مهم ترین عامل دوری اعضای خانواده از همدیگه 💥 دکتر حمید لطفا دانلود کنید و گوش بدید✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
🔶 #رابطه_صحیح زن و شوهر در خانواده بخش ششم #قسمت6 🔺 پر کردن ظرف روان انسان ها مهم ترین عامل دوری
دوستان خواهش میکنم این فایلهای صوتی دکتر رو حتما گوش بدید در گروههای خانوادگی هم بفرستید ان شاءالله قدمی در بهبود روابط خانواده ها و زندگی ها برداشته شه😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 برخی همسران برای عذرخواهی می‌کشند و یا مانع عذرخواهی زبانی می‌شود. 💠 یکی از راههای این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی نوشته و یا انجام دهید. 💠 برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن نمایید‌. نه اینکه بی‌خیال آن شوید. 💠 ابتکار و تمرین شما به چشم می‌آید و درکتان خواهد کرد‌. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه به روح شهید حسین پریمی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا