بنام پرورگار یکتا پنجشنبه
28 مهر ماه را آغاز میکنیم🍂
خدایا امروز چتر رحمتت را
بر سر دوستانم همیشه باز نگهدار
و بهترین تقدیرها را
برایشان رقم بزن
آخر هفته تون
سرشار از آرامش الـهی🍂
امروز پنجشنبه است به یاد همه شهدا و بخصوص #حاج_قاسم عزیز میخوایم به نقل خاطره ای ازایشون بپردازیم😊
با ما باشید👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
امروز پنجشنبه است به یاد همه شهدا و بخصوص #حاج_قاسم عزیز میخوایم به نقل خاطره ای ازایشون بپردازیم😊
#همراه_باشهدا
شهید شالیکار
تعجب حاج قاسم از ازدواج یک دختر شهید
شهربانو از ۱۵ سالگی بله را داده بود و میدانست برخلاف زندگی بقیه نوعروسانی که اطرافش دیده، او زندگی روتین و روزمرهای نخواهد داشت. محمد آقا شرایط کارش را برای او شرح داده بود، اینکه پاسدار است و ضرورت کارش ایجاب میکند مکرر به مأموریت برود. سفرهایی که بعضاً نه مدت آن مشخص است و نه مکان آن. حتی ممکن است تماس هم نتواند بگیرد.
شهربانو دوریها را به جان خریده بود. مضاف بر اینکه همسرش حتی وقتی خانه بود مشکلات جانبازی را به همراه داشت. محمد در جنگ تحمیلی و در جریان عملیاتهای بیتالمقدس، والفجر۶، کربلای ۱۰ جانباز شده بود و اعصابش نیز تحت تاثیر این جراحات قرار داشت، خصوصا ماههای آخر سردردهای شدیدی میگرفت. اما هر چه بود مرد خانه با وجودش حتی در دوری توانسته بود ستون زندگی باشد. شهربانو از سال ۶۹ که به خانه بخت آمده بود تا پاییز سال ۹۴ دوریها را تحمل کرد و دم نزد اما این سفر آخر چه شده بود که دیگر دوری همسرش سخت میگذشت، به دوستانش گفته بود این بار میخواهد دست شوهرش را ببوسد و به او بگوید در نبودش لحظات سختی دارد، خصوصا حالا که حسین، کوثر و ابوالفضل بزرگتر شدهاند. اما دقیقا همین دفعهای که خانم خانه چنین تصمیمی میگیرد اوضاع طور دیگری رقم میخورد. محمد شالیکار در سن ۴۷ سالگی روز ۲۱ آذر سال ۹۴ در سوریه وقتی مدتی از حضورش در مناطق تحت درگیری تروریستهای تکفیری میگذرد، شهید میشود و به دیدار برادرش حسین که در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسیده بود، میرود. پیکر او هم اکنون در مسجد محلهشان در فریدونکنار به خاک سپرده شده است. شهربانو در آخرین دیدار کف پای شوهرش را میبوسد.
ادامه دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
امروز پنجشنبه است به یاد همه شهدا و بخصوص #حاج_قاسم عزیز میخوایم به نقل خاطره ای ازایشون بپردازیم😊
مددی که همسرم به من رساند
روزی که همسرم داشت به سوریه میرفت، به شوخی گفتم: حاج محمد نروی جلوی داعشیها بگویی بیایید من را بزنید. ما ۲۵ سال طوری زندگی کردیم که انگار هنوز روزهای اول است. واقعا لحظات عاشقانهای داشتیم. حالا هم بعد از شهادت او با عکسها و خاطراتش زندگی میکنم و اوقاتم را میگذرانم. در منزل اتاقی را به همسرم اختصاص دادم و با سلیقه خودم وسایلش را چیدم. دلتنگ که میشوم آنجا با او خلوت میکنم. یکبار مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد، خواب دیدم آمده منزل و یک نسخه زیارت عاشورا دستش هست، گفت: این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده میشود.
وقتی از خواب بیدار شدم چهل روز این کار را انجام دادم و دقیقاً بعد از چهل روز مشکلی که داشتم حل شد. همیشه به حاج محمد میگفتم: پیش مرگت شوم، نمیتوانم دوری تو را تحمل کنم. الان واقعا صبرم را مدیون حضرت زینب (س) هستم. بعضی وقتها کارهایی است که برای انجام آن به یک مرد نیاز است ولی انجام میدهم. همان گونه که حضرت زینب (س) فرمود که من مصیبتی که در کربلا دیدم چیزی جز زیبایی نبود من هم همین حس رو دارم.
#همراه_باشهدا
#حاج_قاسم
#شهید_شالیکار
ادامه دارد...
ازدواج تنها دخترم
آقا مهدی پسر همسایهمان دخترم را دیده بود و دوستش داشت اما چون سن کوثر کم بود خیلی مایل به ازدواجش نبودم. هر چند پدرش مخالف نبود.
حاج محمد که شهید شد آقا مهدی اصرارش برای ازدواج بیشتر شد تا حدی که خانوادهاش گفتند ما می خواهیم روز مراسم سالگرد شهید شالیکار پسرمان داماد خانه شما باشد. کوثر ناراضی نبود و من هم که میدانستم مهدی جوان خوبی است رضایت دادم. قسمت اینگونه بود که دخترم هم در سنی ازدواج کند که خودم هم در همان سن ازدواج کرده بودم. اتفاقا دامادم هم ۱۹ ساله بود و هم سن زمان دامادی شالیکار بود.
جالب است برایتان تعریف کنم وقتی فرزند آخرم را باردار بودم به کربلا رفته بودیم. همسفریها که متوجه شدند فرزندم پسر است گفتند: نامش را ابوالفضل بگذار اما من دوست داشتم بگذارم مهدی و این اسم را خیلی دوست داشتم. پسر اولم به خواست همسرم نام عموی شهیدش را گرفت و دوست داشتم نام این پسرم مهدی باشد.
خلاصه زیر بار پیشنهاد همسفریها نرفتم تا اینکه برگشتیم و زمان دنیا آمدن فرزندم آقا محمد گفت: خانم! میشه اسم پسرمان را بگذاریم ابوالفضل؟ من هم که الویت همه کارها و تصمیمهایم، همسرم بود با کمال میل پذیرفتم و گفتم: چرا نمیشود آقا. چند سال گذشت و خدا دامادی قسمتم کرد به نام مهدی و حالا او هم پسر سومم هست. گاهی به خودم میگویم ببین خدا چه لطفی دارد.
#همراه_باشهدا
#حاج_قاسم
#شهید_شالیکار
ادامه دارد .....
حاج قاسم گفت: روی آمدن به مازندران را ندارم
بعد از شهادت همسرم، همراه تعدادی دیگر از خانواده شهدای مدافع حرم به تهران دعوت شدیم تا در مراسم بزرگداشتی که برای شهدایمان گرفته بودند، شرکت کنیم. فضا طوری بود که حس کردیم ممکن است حاج قاسم برای سخنرانی بیاید اما از هر که پرسیدیم اظهار بیاطلاعی میکرد.
کتابی از زندگی همسرم چاپ شده بود به نام خداحافظ دنیا و کوثر یک نسخه آورده بود تا اگر سردار سلیمانی را دید به او بدهد تا برایش امضا کند. مراسم تازه در سالن اجتماعات هتل استقلال آغاز شده بود که متوجه شدیم مردی وارد شد و حدود ۵۰ نفر از فرزندان کوچک و بزرگ شهدا دورش را گرفتهاند. غلغلهای بود. حاج قاسم بود که همراه آنها همینطور که خوش و بش میکردند رفت بالای سن و سخنرانی کرد. خانواده شهدا از او درخواست کردند که لحظاتی از نزدیک با او گفتوگو کنند اما حاج قاسم گفت: باید برای کاری زودتر برود، قول داد به مازندران بیاید و خانواده شهدای خانطومان را ببیند. اما این را هم گفت که تا پیکر شهدا بر نگردد روی آمدن و دیدار با خانوادهها را ندارد.
تعدادی از رزمندگان مدافع حرم لشکر ۲۵ کربلای مازندران اردیبهشت سال ۹۵ در منطقه خان طومان سوریه مورد هدف تروریستها قرار گرفته بودند و به علت وضعیت ایجاد شده امکان بازگشت پیکرها نبوده و برخی از خانوادهها چشم انتظار پیکر شهیدشان بودند. البته سردار سلیمانی وقتی آمد مازندران هنوز همه پیکرها تفحص نشده بود و قول داد که حتما بر میگردند. همینطور هم شد و الان که اولین سالگرد حاج قاسم را میگذرانیم تنها پیکر شهید رحیم کابلی از آن شهدا برنگشته و بقیه در تفحص پیکرهایشان کشف شد و به آغوش خانوادهها برگشتند.
کوثر هم به علت کمبود وقت نتوانست کتاب پدرش را به دست سردار سلیمانی برساند.
#حاج_قاسم
#شهید_شالیکار
#همراه_باشهدا
تعجب حاج قاسم از زندگی دخترم
یک سال و نیم از آن دیدار گذشت تا اینکه یک روز از سپاه مازندران تماس گرفتند و گفتند: دعوتید به مصلای آمل برای مراسم شهدا. گفتند: حاج قاسم با خانوادهها هم دیدار میکند. پسرم با همسرش زودتر از ما رفته بودند. من و دخترم و فرزندش هم با هم رفتیم. قبل از اینکه برویم داخل از چند گیت بازرسی ردمان کردند. من هم که نوهام را بغلم کرده بودم، کلافه و خسته شدم.
جلوی در سالنی که قرار بود دیدارها انجام شود رسیدیم و من با ناراحتی در زدم و گفتم: در را باز کنید خسته شدیم. وقتی در را باز کردند دوباره شروع کردم به غر زدن که، ای بابا حتماً باید هفت خان رستم را رد کنیم تا اجازه دهید بیاییم داخل؟ غافل از اینکه سردار سلیمانی کمی آن طرف تر نشسته است. واقعاً کلافه بودم. تعدادی از نیروهای سپاه آمدند و گفتند: حاج خانم خواهش میکنیم تحمل کنید، آبروی ما جلو حاج قاسم میرود.
در همین حین سردار سلیمانی مرا میبیند و صدای مرا هم میشنود. دیدم حاجی از جایش بلند شد و آمد سمت من.گفت: دخترم چه شده؟ وقتی حاج قاسم را دیدم، خودم را جمعوجور کردم و گفتم: چیزی نشده بچه بغلم هست، خسته شدم. حاج قاسم بچه را از آغوش من گرفت و گفت: بنشینید اینجا.
ما اولین خانواده شهید مدافع حرم بودیم که وارد سالن شدیم. پیش از ما دو خانواده از شهدای دفاع مقدس حضور داشتند. حاج قاسم نشست کنار ما و شروع کرد با دخترم کوثر صحبت کردن. کوثر انگار با دیدن سردار سلیمانی یاد پدرش افتاده بود، همینطور اشک میریخت و نمی توانست خودش را کنترل کند. حاجی از او پرسید: دخترم حالت چطور است؟ خوبی؟ چه کار میکنی؟ دخترم خندید و گفت: هیچی
💕زندگی عاشقانه💕
تعجب حاج قاسم از زندگی دخترم یک سال و نیم از آن دیدار گذشت تا اینکه یک روز از سپاه مازندران تماس گر
هیچی من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهرهاش سنش را کم نشان میدهد. حاج قاسم تا این را شنید از تعجب خندید و با کاغذی که لوله شده در دستش بود زد روی سر کوثر و گفت: تو ازدواج کردی؟! دختر جان الان وقت عروسک بازی تو هست. کوثر خندید و گفت: تازه بچهای که در بغل شماست هم بچه من است.
مادر شهیدی که نزدیک ما نشسته بود با دیدن تعجب حاج قاسم از ازدواج کوثر، گفت: حاجی اینجا تهران نیست، اینجا شمال است، دخترها اینجا زود شوهر میکنند.
سردار سلیمانی از کوثر پرسید همسرت کجاست؟ کوثر گفت: نرسید بیاید، مسیرش از اینجا دور بود. حاج قاسم گفت: بلند شو با هم عکس بگیریم. عروس و پسرم هم که به جمع ما اضافه شده بودند ایستادند و دسته جمعی عکس انداختیم.
ادامه دارد...
#حاج_قاسم
#شهید_شالیکار
#همراه_باشهدا
💕زندگی عاشقانه💕
هیچی من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهرهاش سنش را کم نشان میدهد. حاج قاسم تا این را شنید
تو همان دختر کوچک هستی؟
لحظاتی بعد اذان مغرب را گفتند و قرار شد همه خانوادهها پشت سر حاج قاسم نماز جماعت بخوانند. خانوادهها کمکم همه جمع شدند تا پشت سر حاج قاسم نماز بخوانند. ورودی درب دست بچهها گل میدادند.
نوه پسری من که اسم پدر بزرگ شهیدش را هم دارد، گل دستش را همراه پسر شهید بواس بردند دادند حاج قاسم. در این فاصله ما نمازمان را خواندیم و سپس اطلاع دادند هر کسی سر یک میز به صورت خانوادگی بنشیند. همه نشستند و منتظر بودند که حاج قاسم به همه سر بزند. این بار ما آخرین خانواده بودیم که با حاج قاسم صحبت میکردیم، دور میز ما خیلی شلوغ شده بود. همه نیروها بودند، حتی شهید حسین پورجعفری که همراه سردار سلیمانی به شهادت رسید، دخترم کلافه شد و گفت: چقدر اینجا شلوغ شده ما اصلاً صدای حاج قاسم را نمیشنویم. سردار سلیمانی با نهیب به همه گفت: بروید عقب. سپس خندید و به دخترم گفت: تو همان دختر کوچک هستی؟ کوثر خندید و گفت: بله این خانم هم مادرم و همسر شهید است. من حرف نمیزدم و فقط کوثر و حاج قاسم را نگاه میکردم.
دخترم گفت: من به شما یک عکس پدرم را یادگاری میدهم به جایش از شما هم یادگاری میخواهم. حاج قاسم گفت: باشه دخترم. کوثر انگشتر خواست و حسین گفت یکی هم به من بدهید. حاج قاسم رو کرد به شهید پورجعفری و گفت: یک انگشتر به دخترم بده یک انگشتر به پسرم.
دخترم از حاج قاسم یک نوشته هم به خط خودشان درخواست کرد. سردار سلیمانی قبول کرد و برای دخترم نوشت: کوثر جان مرا هم در دعاهایت شریک کن.
#حاج_قاسم
#همراه_باشهدا
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
داغی که تازه شد
چند روز مانده به شهادت سردار سلیمانی برای مراسم عروسی پسر همسایهمان دعوت شدیم. من پیش از روز عروسی رفتم منزل همسایه تا هدیه را زودتر بدهم. از آنجایی که مراسم دخترشان هم نرفته بودم، همسایهمان گفت: هدیه را قبول نمیکنم چون اینطوری باز هم عروسی شرکت نمیکنی. گفتم نه حتماً میآیم.
عروسی درست مقارن شد با روز شهادت سردار سلیمانی. من نیمه شب در کانال تلگرامی خبر شهادت را متوجه شدم و بسیار ناراحت بودم، صبح زود دیدم کوثر هم تماس گرفت و به شدت گریه میکرد. پرسید مامان شنیدی چه شده؟ مدام خاطره دیدارش را به یاد میآورد. لحظاتی بعد با همسرش آمدند خانه ما. به او گفتم: مادر جان من نمیروم عروسی با این وضع، شما بروید بد نشه. کوثر با ناراحتی گفت: مامان حالت خوبه؟! حاج قاسم شهید شده من برم عروسی؟ واقعا وضع روحی خوبی نداشتیم. انگار داغ از دست دادن شهیدمان دوباره زنده شده بود.
شادی ارواح طیبه همه شهدا بخصوص #حاج_قاسم صلوات
💕زندگی عاشقانه💕
#آرامش_در_خانه #هردوبخوانیم " اطمینان از انتخاب " 🔴 بسیاری از نا آرامی های داخل خانواده به خاطر ت
#آرامش_در_خانه
#هردوبخوانیم
🌷 مهم ترین وظیفه ای که زن و شوهر ها و فرزندانشون نسبت به همدیگه دارن اینه که بهم آرامش بدن.
✅ توی خونه تمرین کنید هر طور شده آرامش همدیگه رو از بین نبرید.
💖 کاری کن که هر کی تو رو میبینه احساس آرامش کنه.
همه ی ما دوست داریم که مومن باشیم. درسته؟
🔶 خب مومن به کی میگن؟
💗 مومن کسی هست که همه کنارش احساس امنیت کنن.😌
⛔️ چقدر زشته که یه نفر اهل هیئت و بسیج و مسجد باشه
بعد تا میاد خونه، زن و بچش ازش بترسن!😳
💢 این دیگه چجورشه؟!
😒
مثلا تو اسم خودت رو گذاشتی مومن؟!
عجیبه!
🔶 مومن باید به دیگران و خصوصا اهل خونه آرامش بده...
🔹اگه خواستی ببینی چقدر مومن هستی، نگاه کن ببین که دیگران چقدر از بودن کنارت احساس ارامش میکنن...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آرامش_در_خانه
#هردوبخوانیم
🔹مومن کیه؟
✔️ کسی که دروغ نمیگه، فحش نمیده، آبروی کسی رو نمیبره، دزدی نمیکنه و...
✅ در حقیقت مومن کسی هست که آرامش کسی رو بهم نمیریزه.
😊
✅ توی رفتار با خانواده تون به این نکته خیلی توجه کنید.
به میزانی که به دیگران آرامش بدید
در مقابلش آرامش و رضایت دریافت میکنید.
✔️🌺
خانواده ای که توش پر از آرامش باشه
✅✔️ اگه ده تا بچه هم داشته باشن، همه ی بچه ها به بهترین شکل ممکن تربیت میشن.😊😌
⭕️ اما اگه خونه ای حتی پر از ثروت هم باشه اما آرامش نداشته باشه
اگه یه دونه بچه هم داشته باشن
🚫 همون یه دونه،
پدر و مادرش رو عذاب خواهد داد...
🔥🔥🔥
چقدر دنبال خونه ی آروم هستید؟⁉️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تلنگر
✅آقا اصلا دین رو میزاریم وسط
بیا اصلا قرآن رو میزاریم کنار❗️
😊حجاب یه مسئله ی عقلیه!
هر عقل سالمی میتونه قبول کنه
✔️به یه خانم بگو حاضری شوهرت ۹۹%عشقش مال تو باشه١%واسه یه زن دیگه؟!
کسی هست بگه حاضرم؟!
😒😕
پس همونطور که حاضری شوهرت عشقش مال تو باشه...
جوری از خونه بیرون نرو که عشق شوهر مردمو بدزدی!
‼️‼️
❎یه جوری لباس نپوش آرایش نکن که ۱%عشق یه مردو مال خودت کنی
🌹زن مسلمان باید آنچنان در میان مردم رفت و آمد کند که علائم عفاف و وقار و سنگینی و پاکی آن هویدا باشد
#سخن_استاد،حاج آقا قرائتی
#حجاب
از فراقت ، چشمهايمان غرقِ باران میشود
عاشق هجران ڪشيده زود گريان میشود...
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین 🌹🍃
🕊🌿🌹🌻🌻🕊🌿🌹🌻🌻
#امام_زمان
با نام خدا جمعه
29 مهر ماه را آغاز میکنیم🌼🍃
پروردگارا
امروز اُمید مان
بہ رحمت توست
هر آنکہ چشم گشود
قلبش سرشار از امید
و زندگیش سرشار
از رحمت و برکت تو باد
آدینه تون بخیر و شادی🌼🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══