eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت118 #او_را...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم.
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨ ... 119 صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر!من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم! -مگه جن دیدی؟؟ -سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!! -کجا میری؟مگه کلاس نداری؟ -چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم. تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود! همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم. چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم! "من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم. من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن! میدونم راه سختی جلومه. تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم،کمکم کنید. واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید، امامِ...امام زمان!" چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم. چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم. پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا! -اینو نگاااا! -وای اینم جوگیر شد!😏 -از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 -ترنم این چه وضعشه! -وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁 -قیافه رو!! -دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده! خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم! -اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید -ترنم اون چیه روی سرت؟ -نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر! -میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! -اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! یکیشون با اخم بلند شد -منظورت چیه؟؟ یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟ -با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس !شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم... 😭😔😢 و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم. شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده! سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید. "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت117 #فصل_سیزدهم با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خو
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق. به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله. بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد . نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته..... خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين اميرحسين _ جان دلم؟ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 💠 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💢 بسیاری از طلاق هایی که صورت میگیره رو وقتی نگاه میکنیم میبینیم زن یا مرد میگن من به همسرم دیگه علاقه ندارم، برای همین میخوام طلاق بگیرم!😪😢 🔺 صبر کن ببینم شما فکر کردی علاقه یه دفعه ای میفته توی دل آدما؟ بدون هیچ زحمتی؟ بدون هیچ مبارزه با نفسی؟! 😒 خب معلومه که نه! 👌 طبیعتا رفتار درست توی خانواده یه سری ظرافت هایی داره که اگه آدم رعایت کنه میتونه علاقۀ خودش رو به همسرش افزایش بده. ✅ گاهی نیاز هست که انسان پا روی هوای نفسش بذاره و برخی سختی ها رو با لبخند تحمل کنه.😌☺️ 👈اینکه آدم چه وقتی با همسرش صحبت کنه، چجوری صحبت کنه، چطور آرامش بده، چطور رشدش بده و... خیلی موثره در افزایش علاقه ها.✔️✔️✔️ 💞 مجموعه ای از سال ها تلاش و فداکاری در زمینه های مختلف، موجب میشه که قلب زن و شوهر فوق العاده به هم نزدیک بشه.🌷😌 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت118 -وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد... محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد. من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...😒😒 وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد... بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...🤗 مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد. وحید با شوخی بهش گفت: _قبلنا پسر خوبی بودی.😄 بالبخند گفتم: _از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁 همه خندیدن...😀😬😄😃😂 وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد. اون شب هم به شوخی گذشت. دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...😃😁 بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم. ☺️😍 چهار ماه گذشت... ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.😣 بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد. وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره. نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.😊 بالبخند گفت: _میدونی دیگه،چی بگم.😅 گفتم: _خب..😊 -شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.😊 دلم گرفت.شش ماه؟!! 😧😥به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت: _اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.😒 تعجب کردم.😟مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم.... احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد.😢 چشمهای وحید هم پر اشک شد.😢سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...😭 خدایا یعنی وقتش شده؟..🕊 وقت رفتن وحید؟..🕊 وقت دوباره تنها شدن من؟....🕊 خدایا که هستی.پس معنی نداره. ✨*هر چی تو بخوای*✨ کمکم کن. اشکهامو پاک کردم... رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم: _کجایی؟😢 بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!😒 گفتم: _من چی؟..کی نوبت من میشه؟😢 -تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!🙁 -تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.😣😢 با تعجب نگاهم کرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.😢👣 رفتم تو هال... روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. -کجایی؟😊 سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت: _نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.😍 با شوخی گفت: _زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁 بالبخند گفتم: _ولی زن باهوشی هستم.😌☝️ -باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊 چشمهاش پر اشک شد.گفت: _زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢 -کی مجبورت میکنه؟😢 -همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨ خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.😍 میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم☺️ ولی ترسیدم که... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت118 ــ چه کاره اشی؟! شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان س
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم! ــ چشم! ــ چشمت بی بلا خانم! شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد. ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی... ــ مهیا جان! عزیزم! مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست. ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی... شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد. ــ یکم آب بخور... مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند. ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟! ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم... مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود. ــ این چیه شهاب؟! شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته... ــ چیزی نیست عزیزم! و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید. ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟! شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت: ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!... حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!! مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد. ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...! ــ آروم باش عزیزم... ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!! ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الان برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت... پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد. شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت: ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!! مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد: ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم! شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد. ــ بفرما! مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد. ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم. شهاب دستش را دراز کرد. ــ گوشی رو بده بی زحمت. مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت. ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه. مهیا شماره ی مادرش را گرفت. ــ الو... ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب مگنمیدی؟! ــ شرمنده مامان دستم بند بود. ــ مادر صدات گرفته مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد. ــ آره... صدام گرفته مامان... ــ مواظب خودت باش عزیزم! ــ چشم مامان! ــ به شهاب و مریم هم، سلام بر سون. ــ باشه عزیزم! ــ خداحافظ عزیزم! ــ خداحافظ! شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت. صدای مریم از پشت در به گوش رسید. ــ بچه ها، بیاید شام! شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود. ــ بیا! بریم شام بخوریم. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت... یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است. مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد. ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
انسان شناسی ۱۱۹.mp3
11.23M
☜ برای خدا، مهم نیست ما اهل عبادت هستیم، یا اهلِ معصیت.... اگـــر ؛ محصول زندگی ما، یک قلب سالم نباشد! ✘ ▪️من از کجا باید بفهمم؛ ۱ـ قلب من سالم هست یا نه؟ ۲ـ آیا اساساً در مسیر رسیدن به سلامت قلب، قرار دارم یا نه؟ @Ostad_Shojae